48| ترسی ناشناخته

همۀ دوستانش می‌دانستند وقتی دخترک تصمیم می‌گیرد که در میانشان نباشد و به پشت بام پناه ببرد باید به تصمیمش احترام بگذارند و دنبالش نکنند.

به همین خاطر وقتی حضور شخصی را پشت سرش احساس کرد، بدون آنکه واقعا برایش مهم باشد کیست، انگشتانش را دور خنجرش سفت چسبید، با یک حرکت سریع برگشت و سلاحش را به طرف غریبه گرفت.

دختر با تعجب پلک زد. انتظار دیدن هرکسی را داشت به جز او.

«آه، ببخشید، باید اعلام حضور می‌کردم.» غریبه دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. از آخرین دیدارشان هیچ تغییری نکرده بود. همان کت بلند و و همان پوزخند کج. حتی موهایش هم دقیقا با همان حالت قبلی بر یک طرف پیشانی‌اش ریخته شده بود.

دخترک گفت: «تو آر... اسمت آر- چی‌چی بود؟»

«آرون.»

دخترک پوزخندی زد و با حالت تهدید آمیزی قدمی به او نزدیک شد، طوری که فاصله میان خنجر و سیب گلوی پسر کمتر شود. «آرون! رفقای من یک هفته آزگار، بالاشهر، پایین‌شهر و زیرزمین رو زیر و رو کردن تا جناب‌عالی رو پیدا کنن. نمی‌تونی تصور کنی چه قدر خوشحال میشن که بفهمن دشمنمون زیر دماغشونه.»

آرون با حالت نامطمئنی سر تکان داد. انگار چیز‌هایی که می‌شنید با آنچه فکر می‌کرد حقیقت دارد فرق داشت. پرسید: «ما دشمنیم؟»

«آره. مردی که گیر انداخته بودم-» دخترک مکث کوتاهی کرد و برای اینکه حرفش جدی‌تر به نظر برسد گفت: «شکارم رو دزدیدی.»

«تا جایی که من یادم میاد، از شدت کباب خوردن روی زمین پهن شده بودی و امکان نداشت بتونی شکارت رو با خودت برگردونی.» آرون روی شکار محکم تاکید کرد تا نشان دهد به همان اندازه که این کلمه برای دختر پرمعناست برای او بی‌مزه‌ست.

دخترک ابروهایش را درهم پیچید.

داره مسخرم می‌کنه؟

آن دو نفر مدت طولانی به همدیگر خیره ماندند. چشم‌های کهربایی رنگ آرون چیزی درون خود داشت که باعث میشد دخترک نتواند از او چشم بردارد. انگار در وسط اقیانوس، زمانی که از هر طرف توسط آب محاصره شده بود، به جای یکی، دو ستاره قطبی بالای سرش روشن شدند تا راه را نشانش دهند.

آرون گفت: «چرا اینجایی؟» داشت دست‌هایش را پایین می‌آورد اما دخترک خنجر را به پوست او چسباند و مجبورش کرد ثابت بایستد. پسر آهی کشید و پرسید: «چرا پیش دوستات نمیری. جشنشون جالب به نظر میاد.»

ابروهای دختر بالا پرید. مسخره‌ترین جشنی که یک نفر می‌توانست در آن شرکت کند را جالب می‌دانست؟ آن هم درحالی که فقط سر و صداهایشان را شنیده بود؟ سلیقۀ این پسر واقعا افتضاح بود.

«من از موسیقی خوشم نمیاد.» دخترک پوزخند زد. «و بلد نیستم برقصم.» کلمات را مغرورانه به زبان می‌‌آورد. این موضوع که وقتش را در چیز بیهوده‌ای مانند رقصیدن هدر نمی‌داد یکی از افتخاراتش بود.

چشم‌های پسر گرد شد. «هیچوقت امتحانش نکردی؟» چرا جوری رفتار می‌کرد که انگار همه باید چیزی مانند رقصیدن را بلد باشند؟

دخترک با دست آزادش موهای مواجش از شانه عقب راند و فخر فروشانه گفت: «هیچوقت.»

«خب...» آرون نگاهی به اطراف انداخت. «موسیقی قطع شده.» بدون آنکه واقعا از خنجری که می‌توانست گلویش را ازهم بدرد بترسد، یکی از دست‌هایش را پایین آورد و جلوی دختر گرفت. «و من می‌تونم رقصیدنو بهت یاد بدم.»

دخترک چهره‌اش را درهم کشید و بادهانی نیمه باز به او نگریست. این واکنش را زمانی نشان می‌داد که دوستانش برای زیاد شکلات خوردن سرزنشش می‌کردند، یا وقت‌هایی که برای پیروی نکردن از قوانین تنبیه میشد.

«تو... داری سعی می‌کنی باهام وقت بگذرونی؟»

آرون نفس آسوده‌ای بیرون داد. «انگار نیاز نیست برای کارم دلیل و منطق بیارم.»

دخترک طوری به او خیره ماند که انگار یک سر دیگر درآورده بود. «آدم عجیبی هستی.»

«زیاد این حرف رو می‌شنوم.»

دست مشوق آرون همچنان به سمت او دراز بود و خنجر همچنان گلویش را می‌خراشید.

دخترک نمی‌دانست باید چه بگوید، پس مثل همیشه در سکوت منتظر ماند که صداهای درون سرش برایش تصمیم بگیرند. احتمالا می‌گفتند: چه پسر احمقی، نمی‌دونه باید از چیزای تیز دور بمونه؟ یا وقت تلف کردن داخل جشن خیلی بهتر از اینجا بودنه.

اما هیچکس حرفی نزد. صدایی در سرش طنین انداز نشد. درکمال ناباوری دریافت که بعد از این همه سال، برای اولین بار احساس سبکی می‌کرد. هیچ صدای اضافه‌ای نبود که بابت تک‌تک کلمات و رفتارهایش ملامتش کند.

فقط او بود...و آرون.

قبل از آنکه بفهمد دقیقا چه اتفاقی افتاده، خنجر را پایین آورد. این حقیقت که آرون در ماموریت دخترک دخالت کرده بود و مردی که باید به رئیس تحویل داده میشد را دزدیده بود همچنان پابرجا بود. اما حالا مطمئن نبود می‌تواند او را دشمن خود بداند یا نه.

بعد از مکث طولانی دستش را در دست آرون قرار داد. زیر لب گفت: «فقط همین یه بار.»

آرون لبخند کجش را به لب نشاند و انگشت‌هایش را لای انگشتان دختر لغزاند. «همین یه بار.»

خنجر با صدای خفه‌ای زمین افتاد.

زمانی که آرون دخترک را به مرکز پشت‌بام هدایت می‌کرد و فاصله میانشان را تنگ‌تر می‌کرد، همچنان در چشم‌های یکدیگر خیره بودند.

نگاه کهربایی درخشان، در نگاهی سیاه و توخالی.

آخرین باری که به یک مرد اجازه داده بود اینقدر نزدیکش شود، برای این بود که بتواند گردنش را بشکند. سرش را کج کرد و به این فکر کرد که آیا باید همان بلا را سر آرون بیاورد یا نه.

پسر به آرامی گفت: «از نزدیک زیباتری.»

دخترک صادقانه گفت: «از نزدیک عجیب‌تری.»

«حرفت رو به عنوان تعریف در نظر بگیرم؟»

«من معمولا درمورد آدما نظر نمیدم.»

«پس باید سپاسگزار باشم.»

قدم‌هایشان مانند لکه‌های زشتی در لایه نازکی از برف که روی زمین نشسته بود فرو می‌رفت. آرون لحظه‌ای از دختر فاصله گرفت و او را چرخاند. دخترک وقتی باری دیگر میان دست‌های او قرار می‌گرفت کمی احساس گیجی می‌کرد، چندبار پلک زد به دنبال چشم‌های روشنش گشت.

آرون پرسید: «خب، نظرت چیه؟»

رقصیدن از دور بیهوده و از نزدیک... «ملال آوره.»

اما به نظر نمی‌رسید که پسر از این پاسخ ناراحت شده باشد. «وقتی دل‌ها با هم همراه نباشند، قطعا خسته‌ کننده خواهد بود.»

دخترک از حرف‌های او سر درنمی‌آورد. «همون که گفتی.»

عجیب بود، چند دقیقه پیش صدای موسیقی خفه‌ای از طبقه پایین به گوش می‌رسید اما الان سکوت آرامش‌بخش شهر تنها چیزی بود که شنیده میشد. دوستانش خسته شده بودند و بالاخره تصمیم گرفتند جشن را تمام کنند؟ بعید بود.

ابرهایی که تا لحظاتی پیش آسمان را پوشانده بودند، شکافته شدند و بارکه‌ای نازک از نور مهتاب پشت بام را روشن کرد.

«احتمالا سؤال گیج کننده‌ای باشه ولی...» آرون تک سرفه‌ای کرد و با مکث طولانی ادامه داد: «درمورد من چی فکر می‌کنی؟»

دخترک یکی از ابروهایش را بالا برد. «فقط دوبار دیدمت، انتظار داری چی بگم؟»

پسر با دهانی بسته خندید. «درست میگی. احتمالا به سرنوشت هم اعتقاد نداری.»

دخترک پلک زد و شانه بالا انداخت. علاقه‌ای به این نداشت که به معنای آن کلمات فکر کند. حرف دیگری برای گفتن داشت.

«راستش، یه چیزی هست.»

آنها کمی دورتر از ورودی پشت بام، از حرکت ایستادند. موهایش همچون تارهایی از زر بر پیشانی‌ آرون ریخته شده بود. نور مهتاب نیمی از صورتش را روشن می‌کرد و نیمه‌ی دیگر را در تاریکی فرو می‌برد. چشمی که در تاریکی بود روشن‌تر و درخشان‌تر از چشمی به نظر می‌رسید که در روشنایی بود.

دخترک فاصله میانشان را پر کرد، بر پنجه‌هایش ایستاد تا با دقت پیشتری چهره آرون را برانداز کند. «آشنا به نظر میای...» بدون آنکه به کلماتش باور داشته باشد، صرفا به خاطر یک احساس ضعیف و توخالی گفت: «شاید توی زندگی قبلیم می‌شناختمت.»

«دیگه چی؟»

دخترک اخم کرد. «باید ازت دور بمونم. این چیزیه که مغزم میگه.»

چهره پسر رنگی از دلخوری به خود گرفت. «اینقدر دلت می‌خواد دشمن باشیم؟»

دخترک نیشخند زد. «خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو می‌کنی.»

آرون لبخندی به چهره نشاند. مانند رعد پرنوری که یک لحظه آسمان را روشن می‌کرد و لحظه‌ای دیگر محو میشد. گره انگشتانشان شل و فاصله میانشان بیشتر شد. آرون با یک حرکت ناگهانی دخترک را چرخاند. آنقدر سریع که دخترک فکر کرد شاید بهتر بود هرگز به رقصیدن تن نمی‌داد و همان لحظه اول گردن او را می‌شکست. آماده بود خنجری در پشتش فرو برود و بهای اعتماد کردن به یک غریبه را بپردازد. اما واقعیت با آنچه او تجسم کرده بود تفاوت داشت.

آرون دست‌هایش را بر شانه‌های او چسباند. نفس گرمش گوش یخ‌زده دختر را قلقلک می‌داد.

«پس همونطور که می‌خوای، از دفعه بعد دشمن خواهیم بود.»

دخترک نتوانست چیزی بگوید. شنیدن کلمات از پشت صدای تبل مانندی که در گوش‌هایش می‌تپید سخت بود. دست‌های پرقدرتی که شانه‌هایش را گرفته بودند به آرامی پایین افتادند. زمانی که به خود آمد و برگشت، او دیگر آنجا نبود.

نفس عمیقی کشید و هوای سوزدار را درون ریه‌هایش فرستاد. همانطور که خواسته بود، رسما با کسی که در ماموریتش اختلال ایجاد کرده بود دشمن شدند. همه چیز به جای خود بازگشته بود. بجز یک چیز که درکش برای او سخت بود.

قلبش آنقدر تند می‌تپید که حس می‌کرد قرار است از دهانش بیرون بپرد. در این شب زمستانی، خون به صورتش دویده بود و گونه‌هایش کوره‌هایی از آتش بودند. با رفتن پسر، صداها بازگشتند و باری دیگر به کار همیشگیشان ادامه دادند. خراش دادن دیوارۀ سرش.

اون پسر...

به نظر میاد...

این یعنی...

ما باید...

دخترک معمولا مخالف خواسته صداها عمل می‌کرد. آنها همیشه نابودی و خرابکاری می‌خواستند و او می‌خواست دور از همه چیز در آرامش شکلاتش را بخورد. اما اینبار با آنها یکصدا بود. ترسی ناشناخته که برای اولین بار درون قلبش احساس کرده بود را بوییده بودند و همراه با ضربان‌قلبش یک چیز واحد را زمزمه می‌کردند. حالا خواسته‌های او و هدف‌های صداها یکی بود.

«باید بکشیمش.»

.

.

.

.

پ.ن: اگه نگرفتین چی شد: دخترم عاشق شده! ولی چون هرگز توضیحی درمورد عشق نگرفته، فکرمی‌کنه از طرف ترسیدهxD

همچین چیزی تو سرش می‌گذره: «کسی که تونسته منو اینقدر بترسونه حتما اونقدر قوی هست که بتونه شکستم بده، باید از سر راه برش دارم» و بعله! این است داستان عاشقانه‌ای که قرار بود سوییت باشه ولی طبق معمول در راه بکش بکش قرار گرفت...

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • جمعه ۲ تیر ۰۲

    47| اگه زندگیم یه بازی yes یا no بود

    [بازی مای لایف، لول یک]

     

    خونه پدربزرگت برو چون نصف فامیل و مامانت اونجان؟ نو...

    برو چون پسرخاله هشت سالت قراره عروسک درست کنه و ازت خواست براش نخ ببری: یس! [قراره کم تر از نیم ساعت دیگه از اینکه نخواستی ناراحتشون کنی و نه نگفتی پشیمون بشی.]

     

    برو بین آدما و سر و صدا رو تحمل کن؟ نو!

    یک ساعت و نیم به‌کوب، چشم و دهن عروسک دوتا پسرخاله پرحرفت رو گلدوزی کن و درحالی که به حرفای بی سر و ته اما بامزه و جیغ‌جیغ‌های گاه و بیگاهشون گوش میدی تو دلت از کمردرد و سردرد بنال؟ یس... [نتیجه اول: عروسک درحالی تموم شد که تو درحال مردن بودی و از نتیجه کارت اصلا راضی نبودی (ای کاش هیچوقت بهشون ایده دوختن چشم و لب عروسک رو نمی‌دادم... مگه با ماژیک کشیدن بد بود؟) نتیجه دوم: به خاطر پارچه قرمز و چشمای ورقلمبیدش شبیه عروسکای جن زده شده ولی پسرخالت ازش خوشش اومد.]

     

    همونطور که نقشه کشیدیم بعد از تموم شدن کار با خستگی یه گوشه پناه بگیر تا برگردی خونه؟ یـ-

    زنداییت عروسک رو دید، گلدوزیت چشمش رو گرفت و ازت می‌پرسه آیا می‌تونی جواهر دوزی هم بکنی یا نه چون می‌خواد یه گل‌سینه سنجاقک منند ازت بخواد، جوابت چیه؟ ...یس... [نتیجه: قراره کلی حرص سر اینکه کارت باید کامل و بدون اشکال باشه بخوری، چون زندایی کول و مهربونی که دوست داری یه روز به اندازش موفق و پولدار بشی بهت اعتماد کرده. نباید الگوی زندگیت رو ناامید کنی!]

     

    وسایلت رو جمع کن، حاضر و آماده برو نزدیک در و برگرد که از همه خداحافظی کنی؟ یس!!!(مای گاد، بذار برگردم خانه!!!)

    پدربزرگ یهو یادش اومد از خاطرات قدیمیش بگه، بپر وسط حرفش که بی احترامی حساب میشه، خداحافظی کن و برگرد خونه؟ نوووو.

    همه بجز پدربزرگ فهمیدن تو کیف به دوش دم در منتظر وایستادی و نمی‌خوای حرف پدربزرگ رو قطع کنی. خندشون گرفت. پدربزرگ فکر کرد کسی به حرفش گوش نمیده پس اعلام حضور کرد. از این فرصت که هنوز داستان رو شروع نکرده استفاده کن، بگو «خداحافظ تا ماه آینده» و برو خانه؟ یس!!!

     

    بعد از یه روز پر جنب و جوش برگشتی خانه...

    برو سر ناولت و- نو!

    برو سر بازی؟ یس!!!!

    نباید به طوطی‌های گشنه پرسر و صدای مظلوم غذا بدی؟ یس...[طوطی‌ها با شکم‌های پر مشغول چرت زدن شدن و تو بالاخره وقت استراحت داری!]

    (بالاخره...)

     

    [تبریک! لول یک به پایان رسید! شروع لول دو؟]

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    46| فرکانس

    «چیزای بد اتفاق میفته چون تو بهش فکر می‌کنی.» وقتی این رو گفتی، من عین درخت بیت سر جام میخکوب شدم. انتظار شنیدن این حرف رو ازت نداشتم؟ داشتم. هربار که یکم درمورد یه چیز غر می‌زدم در نگاهت این جمله رو می‌دیدم، فقط انتظار نداشتم واقعا به زبون بیاریش.

    گفتم: «منظورت اینه که من خواستم اینطور بشه؟ من خواستم لپتاپم خراب شه؟ من خواستم سرما بخورم و حس کنم قراره از خفگی بمیرم؟ من خواستم یه آدم افسرده باشم که با درموندگی تظاهر می‌کنه هر روز به نداشته‌هاش فکر نمی‌کنه؟» راستش آخرین بخش رو نگفتم. امکان نداره بتونم بهت بگم وگرنه درجا ولم می‌کنی میری.

    شاید ندونی ولی برای مدت طولانی نقطه امنم بودی. توی خانوادۀ از ریشه مزخرفمون، تو تنها کسی بودی که می‌تونستم پیشش خودم باشم. تا وقتی که خودت رو از اول ساختی. افکارت رو تغییر دادی. شدی آدمی که سعی می‌کنه خوبی‌ها رو داخل همه چیز ببینه و من فکر کردم می‌تونم مثل تو بشم و پیشت احساس امنیت کنم.

    اشتباه می‌کردم.

    «یعضی وقتا فرکانس آدما با هم متفاوت متفاوته و این باعث میشه ازهم دور شن.» اگه اشتباه نگفته باشم این یکی از لاینای مورد علاقم از پادکستاییه که گوش میدی. گمونم توضیح خوبی برای این موقعیت باشه. هرچند هنوز معنی این جمله رو به طور کامل درک نکردم ولی می‌تونم بگم فرکانس ما باهم فرق داره.

    تو وقتی می‌خوای کاری رو شروع کنی، نتایج خوب رو می‌بینی، توانایی‌های خودتو می‌بینی. قطعا استرس داری ولی ازش لذت می‌بری. درتک تک لحظه‌های سخت و شیرین زندگی می‌کنی.

    ولی من اول تمام جوانب رو در نظر می‌گیرم. ضعفامو می‌بینم. لحظه‌ای که ممکنه شکست بخورم رو تو ذهنم تکرار می‌کنم. زیر سختی‌ها فرو می‌ریزم و حتی نمی‌تونم از نتیجۀ کار لذت ببرم چون پر از اشکاله.

    من تو زندگیت همون آدم سمی هستم که همه ازش حرف می‌زنن؟

    دارم سعی می‌کنم به خودم ثابت کنم اینطور نیست. سعی می‌کنم پیشت غر نزنم و افکارم منفیم رو پنهان کنم. شاید باورت نشه ولی حتی ده درصد چیزی که تو سرم هست رو کنارت به زبون نمیارم. من... خودم نیستم. چون می‌خوام بذاری پیشت بمونم.

    و حالا با وجود تمام تلاش‌هایی که کردم، ازم رو گردوندی و رفتی. انگار با تلاش کردن نمی‌تونم پا به پات بیام. نمی‌تونم رو فرکانست بمونم.

    فکر می‌کنی من خوشم میاد کمالگرا باشم؟ خوشم میاد کل روز تو خونه بمونم؟ ترس از اجتماع داشته باشم؟ حتی نتونم تو فضای مجازی یه صحبت ساده داشته باشم؟ منفی‌باف باشم؟ عصبی باشم و زود بهم بریزم؟

    دارم سعیم رو می‌کنم. پس حق نداری یه جور حرف بزنی انگار می‌فهمی تو سر من چی می‌گذره. انگار خیلی سادست دیدن خوبی تو همه چیز. تو خیلی سال پیش فرار کردی و منو توی این محیط سمی تنها گذاشتی یادت که نرفته؟

    بعضی وقتا فکر می‌کنم چی میشد اگه نبودم. میگم چی میشد اگه یه تیکه ابر بودم. یه پرنده. یه گل تو گلدونای مامان. در اون صورت نیاز نبود به این چیزا فکرکنم.

    باور دارم هر کسی به خاطر یه لحظه مهم به دنیا اومده. دارم برای اون لحظه زندگی و تلاش می‌کنم.. ولی هر روز سخت‌تر و سخت‌تر میشه.

    بعد از اینکه اون حرف رو زدی و رفتی مستفیم رفتم تو حموم، به صدای آب گوش دادم و بی صدا گریه کردم. کار همیشگیم بعد از اینکه از طرف کسی ترد میشم. رقت انگیزه نه؟ مردم به خاطر رها شدن از طرف عشق اول و دوم و سومشون گریه می‌کنن و من به خاطر خانوادم.

    اگه یه درصد شبیه هانا بیکر بودم احتمالا به تیغ همراه خودم می‌بردم و همونجا... آه، بازم افکار منفی. راستش اینقدر ترسو نیستم که با مرگ تمومش کنم. هنوز می‌تونم تحمل کنم. تنهایی رو. تظاهر کردن رو.

    پس همین کارو می‌کنم. لبخند می‌زنم و چیزایی رو میگم که شماها خوشتون بیاد.

    ممکنه کم بیارم و باز فرو بریزم ولی مثل همیشه تلاشمو می‌کنم. حتی اگه واقعا تاثیری نداشته باشه. حتی اگه تهش بازهم ازم رو برگردونی. حتی اگه مثل همیشه تنها بمونم.

    من زندگی می‌کنم.

    حتی اگه تهش هیچ لحظه مهمی درکار نباشه.

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    45| لایق انزجار

    بنگ

    الی به وضوح شکافته شدن هوای کنار صورتش را احساس کرد. دیوار سوراخ شد. الی جیغ کشید و درحالی که هنوز به دیوار چسبیده بود روی زمین سر خورد. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند و قلبش همچون گنجشکی به در و دیوار سینه‌اش کوبیده میشد. عرق سرد از سر و رویش سرازیر شده بود.
    منو می‌کشه.    
    روبی با قدم‌های آهسته به سمتش آمد، همچون شکارچی که از بازی کردن با شکارش، نهایت لذت را می‌برد. اسلحه‌ای که از قربانی سابق خود دزده بود را در میان انگشتانش چرخاند. قطرات تازه خون از چانۀ مربعی شکلش پایین می‌ریخت.
    «هیچوقت فکر نمی‌کردم از دوباره دیدنت خوشحال بشم.» پای روبی بر شانه‌ی الی نشست و محکم او را به دیوار چفت کرد. الی از درد چهره درهم کشید. نگاهش را بالا برد و در چشم‌های شکارچی خود خیره شد. تنها چیزی که می‌دید، انزجاری خفه کننده بود. چطور می‌توانست آن حجم از نفرت را در آن دو تیله‌ی تیره جای دهد؟ آیا الی واقعا سزاوار همچین نگاهی بود؟
    روبی یکی از ابروهایش را بالا برد و با دلخوری گفت: «اما انگار تو زیاد خوشحال نیستی.» او به سمت الی شلیک کرده بود! انتظار داشت الی بغل و ماچش کند؟!
    منو می‌کشه!
    روبی لوله‌ی تفنگ را رو به صورت الی گرفت. لبخندش همچون خار یک گل سرخ، در چشم‌های الی فرو می‌رفت. «باید همون لحظه‌ای که منو دیدی گورتو گم می‌کردی.» کلمات سردش با سوت تیزی که در گوش‌های الی شنیده میشد، مخلوط شد. اینکه مغزت توسط گلوله شکافته شود درد خواهد داشت؟ اینکه روحت از بدن مرده‌ات جدا شود چه احساسی دارد؟ الی نمی‌دانست و نمی‌خواست بداند.

    نمی‌خواست بمیرد. کارهای ناتمام زیادی داشت. اما کار دیگری نمی‌توانست بکند، جز آنکه با آغوشی باز پذیرای مرگ باشد.

    انگشت شکارچی دور ماشه فشرده شد و...

    .

    .

    .

    .

    مغزم: خیلی خب! بالاخره دوتا کاراکتر خلق کردیم که تو داستان می‌تونن سانشاین و محافظ سانشاین دونسته شن! چه قدر سوییت و کیوت!

    من: پروتکتر میره که سان‌شاین رو بکشه و مغزشو بپاشه رو دیوار-

    مغزم: ...وات د-

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    44| اراده

    می‌خواستم بنویسم.

    اززندگی روزمرم.

    از خودم.

    از کاراکترای خیالی که هر روز تو ذهنم پرورش میدم.

    از صبح امروز که با صدای آواز چن تو سرم بیدار شدم تا الان که خسته و گرما زده تو تخت افتادم.

    می‌خواستم هرچیزی که تو سرم سنگینی می‌کرد رو بیرون بریزم و در غالب کلمات در بیارمشون.

    حاضر بودم به هر قیمتی انجامش بدم.

    اما به محض اینکه وارد پنل کاربریم شدم اون روحیه آماده و جنگجو رو به خاموشی رفت.

    ذهنم خالی شد، انگار هیچوقت پر نبود، انگار همیشه خالی بود.

    فکر می‌کردم نوشتن راه خوبی برای تخلیه عواطف و احساسات سرکوب شدم باشه، ولی انگار اراده کردن به نوشتن کافیه.

  • ۴
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    43| شکست و پیروزی

    - چرا قیافت اینطوریه؟

    + ...

    - کشتی‌هات غرق شده؟

    + خیلی بدتر... شکست خوردم.

    -طبیعیه. همه شکست می‌خورن.

    + می‌دونم! می‌دونم شکست مقدمه پیروزیه. می‌دونم تجربه میشه و باید به جلو حرکت کنم و... ولی اینبار فرق داشت.

    - ...

    + اینبار مطمئن بودم که کارم درسته و قراره نتیجه محشری از آب در بیاد. وقتی فهمیدم گند زدم حسابی شکه شدم و خودمو باختم! از خودم خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم. انتظار بی‌جا...

    - داری گریه می‌کنی؟

    + آره. گریه می‌کنم. تک تک مرواریدهایی که ساعت‌ها وقت گذاشتم و با هزار شوق و ذوق دوختم رو باز می‌کنم و گریه می‌کنم. گلی که ماه‌ها بهش آب دادم و حالا آفت گرفته رو از ریشه می‌کنم و گریه می‌کنم.

    - اشکالی نداره. اشک بریز، خشمگین باش و غر بزن. ولی لطفا تسلیم نشو.

    + هه. من و تسلیم شدن؟ بهم نمیایم.

    - خوشحالم که روحیتو از دست ندادی. هنوز امید داری.

    + چرخه ناامید شدن و امیدواری برای من طبیعیه. همیشه پیش میاد.

    - و کسی که این چرخه رو می‌سازه خودتی و افکارت. امید مثل یه مروارید داخل صدف پنهانه. فقط باید با صبر و حوصله بیرون بکشیش.

    +آخه یه چیز مثل مروارید برای کی امید میاره؟

    - مروارید تشبیهی از چیزیه که بهش ارزش میدی و بهت امید میده. می‌تونه داخل صدف باشه، می‌تونه داخل شیشه شکلات باشه یا داخل یه مشت اسکناس. به معنای ساده تر، خودت تصمیم می‌گیری چی رو مروارید صدا کنی. اگه در یک چیز پیداش نکردی جای دیگه دنبالش بگرد.

    + ...حرفات سر و ته نداره. ولی گرفتم چی می‌خوای بگی.

    - خب؟

    + کسی که تصمیم می‌گیره الان ناامید باشه یا امیدوار منم. فقط باید زاویه دیدم رو عوض کنم و صداهای تو سرمو خاموش کنم. کسی که تصمیم می‌گیره این نتیجه رو شکست یا پیروزی تلقی کنه منم. من شکست و ناامیدی هستم. من امید و پیروزی هستم.

    - دقیقا.

    + تو چی؟ تو کدومی؟

    - هر کدوم که تو باشی.

  • ۴
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۲ خرداد ۰۲

    42| amnesia

    می‌ترسم.

    از همه چیز.

    از تویی که خیلی وقته جواب پیامامو نمیدی و از جایی که ممکنه رفته باشی می‌ترسم.

    از اونی که با نشون دادن عشقش باعث میشه برام سوءتفاهم پیش بیاد و به کل فراموش کنم از درون چه قدر گندیده و ترسناکه می‌ترسم.

    از آینده‌ای که اگه با همین دنده پیش برم بوجود میاد، از اینکه نانا زودتر از من می‌میره، از اینکه شاید رفتارم باعث بشه تو ازم متنفر شی، از اینکه ممکنه حتی خدا هم ازم ناامید باشه... از همه اینا می‌ترسم.

    خسته شدم.

    از تو خودم ریختن، نادیده گرفتن، ساکت موندن، قناعت کردن، عشق ورزیدن... از عشق ورزیدن بیشتر از همه خسته شدم. ای کاش می‌تونستم از همشون متنفر باشم و شب و روز بهشون لعنت بفرستم.

    اصلا آرزو می‌کنم مثل ملیسا سرم به یه جا بخوره و برای هیمشه همه خاطراتمو فراموش کنم. یکی از اون فراموش کردنایی که هیچ چیز قرار نیست برگرده.

    تو رو فراموش کنم، اونو فراموش کنم، خودمو فراموش کنم.

    ای کاش می‌تونستم بدون شکست‌هام، ترس‌هام، بی اعتمادی‌هام، دردهام، تراماهام و هزار کوفت و زهرمار دیگه بیدار بشم.

    در اون صورت احتمالا مامانم سعی می‌کرد همه چیزو یادم بیاره و در مقابل خواهرم سعی می‌کرد چیزی یادم نیاد. در اون صورت می‌تونم فقط به عنوان یه مشت غریبه ببینمشون که ادعا می‌کنن خانوادم هستن.

    اصلا شاید این گریز از اجتماعی که دارم هم با خاطراتم از وجودم پاک بشه. احتمالا بتونم به فرد اجتماعی تبدیل بشم. دقیقا همون کسی که اون می‌خواد...

    می‌تونم بدون ترس‌های الانم کار مورد علاقمو انجام بدم و از پیامدهاش یا آیندش نترسم، اما...

    اما مهم نیست فراموش کنم یا نه. هیچ چیز نمی‌تونه این موضوع رو که اون خاطرات واقعا اتفاق افتادن و وجود داشتنو پاک کنه.

    هیچ چیز این موضوع رو که من هنوز منم رو تغییر نمیده.

    تو هنوز یه جایی گم و گوری.

    اون هنوز یه هیولاست تو ظاهر بره.

    و من هنوزم یه بازندم که تظاهر می‌کنه از بازنده بودن راضیه.

  • ۶
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲

    41| فقط دو راه داریم

    دوتا راه بیشتر تو زندگی نیست.

    یا افسردگیه یا اضطراب.

    راه سومی نیست.

    افسردگی برای وقتیه که برای آرزوهامون کاری نمی‌کنیم. رؤیاهامون درمونمون می‌گندن و از ترس اینکه چه خواهد شد اصلا آغاز نمی‌کنیم.

    افسردگی مال جاییه که از ترس مرگ، خودکشی می‌کنیم، حتی بازی نمی‌کنیم و می‌بازیم. ولی اگه شروع کنیم چی؟ برعکس روانشانی زرد مثبت اندیشی که میگه مثل یه فیلم هالیوودی همه چی اوکی میشه، همۀ کائنات دست به دست هم میدن...

    اینطور نیست.

    وجه دومش اضطرابه.

    وقتی قدم در راه آرزوهات می‌ذاری تازه اضطراب، استرس، عدم قطعیت، پیشبینی ناپذیری دنیا با همۀ وجود خودشو نشون میده.

    ولی اضطراب شرف داره به افسردگی...

    ما یه معلم داشتیم همیشه می‌گفت ما شبا تو تاریکی جاده، از تهران تا مشهد رو چجوری می‌ریم. آخه چراغای ماشین ما دومتر دومتر به تاریکی شلیک می‌کنن، دو مترو روشن می‌کنن.

    می‌گفت ما دومتر دومتر تو دل تاریکی  هزار کیلومتر می‌رفتیم...

     

    مجتبی شکوری

     

    پ.ن: هر چی نیاز بود رو گفتن، دیگه من چی بگم؟(':

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۶ فروردين ۰۲

    40| سال جدید داره میاد

    سال جدید داره میاد.

    این چهار کلمۀ ساده به اندازه یک دنیا سنگین به نظر می‌رسه. البته این سنگینی درمورد من صدق نمی‌کنه. من عاشق رسم و رسوماتم، اما به نظرم برای سال جدید نه نیازی به سفره هفت سین هست، نه نقل و آجیل و نه عید دیدنی. در نظر من، یه سال به سن زمین اضافه شده، ماه چهار سانتی متر از ما دورتر شده و مهم‌تر از اون اینکه من تا آخر ماهی که داره میاد یه سال بزرگ‌تر میشم.

    امسال به اندازۀ کل عمرم در عقایدم، ظاهرم و اخلاقم تغییر ایجاد کردم.

    دیگه تو بازی آنلاینم تاکسیک بازی در نمیارم و به پلیرهای نوب فحش نمیدم(یه سیستم جدید گذاشتن که اگه زیاد فحش بدی بن میشی و دیگه نمی‌تونی در طی بازی حرف بزنی، به خاطر همین جلو خودمو میگیرمp:)

    درمورد خیلی چیزا نظر کردم و تصمیم گرفتم دور بندازمشون.

    اینقدر تو جمع گوشی دستم گرفتم و چشم و ابرو بالا انداختن مامانمو نادیده گرفتم دیگه بهم چیزی نمی‌گه(می‌دونه فقط وقتش تلف میشه).

    سعی دارم بیشتر تو مباحثی که علاقه دارم حرف بزنم و کاملا ساکت نمونم.

    دیگه برام مهم نیست که هیچوقت نتونستم نقطۀ مشترکی با بابام پیدا کنم، دیگه سعی نمی‌کنم وقتی تنهاییم دنبال چیزی برای گفتن پیدا کنم و سکوت بینمونو رومخ نمی‌بینم. صرفا یه پدر دختر با گذشتۀ نه چندان عادی هستیم که از نشستن در کنار هم و مشغول بودن به گوشیامون لذت می‌بریم.

    تا قبل از اینکه طوطی بگیرم، هرگز متوجه اینکه چه قدر می‌تونم در لحظه عصبی و خشمگین باشم نشدم. تا سال پیش روحمم خبر نداشت عصبی بودن مامان بابامو به ارث بردم و یه روز به بچه‌هام منتقلش می‌کنم (بله طوطیام بچه‌های عزیزتر از جونم هستن و اگه زلزله بیاد خودم زیر آوار می‌مونم اما اونا رو نجات میدم) انتظار داشتم خیلی بهتر از مامان وبابام باشم ولی تو لحظه‌ای که متوجه رفتارم شدم فهمیدم هیچ فرقی باهاشون ندارم. البته من برعکس اونا دارم تلاش می‌کنم. سعی می‌کنم وقتی از صدای جیغ جیغای پرنده‌هام عصبی میشم چند تا نفس عمیق بکشم و کاری نکنم که بعدا  ازش پشیمون بشم. (چطور دلم میاد این کوچولوها که حتی موقع جیغ‌های گوش خراششون کیوتن رو دعوا کنم؟)

    شنیدم حیوانات خونگی می‌تونن وضعیت روحی افراد رو بهبود ببخشن و راستش رو بگم؟ دقیقا همینطوره! روزی که این مطلب رو خوندم خندیدم و رو به نانا گفتم: «تو این یه سال و نیم وظیفه سنگینی بر عهدت بود و خوب از پسش بر اومدی، پس از الان تا آخر عمرت تمام بیماری‌های روحی منو درمان می‌کنی یو لتل شت!»

    مامانم همیشه میگه پول جمع کنیم طلا بخریم تا در آینده ازش استفاده کنیم. خودشم طلا می‌خره تا در آینده ازش استفاده کنه... اما همیشه میگه من پیر شدم و دیگه تو دنیا کار مونده و هدفی ندارم(چهل و پنج ساله). در نتیجه تصمیم گرفتم اگه یه روز نیاز شد در جا طلاهایی که دارم رو بفروشم تا چیزی که واقعا نیاز دارم رو بخرم(دقیقا همونطوری گوشی خریدم) و دیگه پول الکی برای طلا ندم(تو این گرونی). بدلی جات رو برای این وقت‌ها ساختن دیگه.

    با وجود اینکه دارم سعیمو می‌کنم هنوز نتونستم سفره دلمو برای نزدیک‌ترین فرد تو زندگیم پهن کنم. اینطور نیست که بهش اعتماد نداشته باشم، فقط توان ندارم همه احساساتی که این همه سال سرکوب کردم بریزم بیرون. می‌ترسم که... احتمالا این ترس به این خاطر باشه که نمی‌تونم احساساتمو برای خودم درست توضیح بدم چه برسه به اون.

    یکی از تاثیر گذارترین کتاب‌هایی که 1401 خوندم مغازه جادویی بود. یه جاهایی نویسنده می‌گفت ما باید به خودمون، خانوادمون، دوستامون و همه و همه عشق بورزیم تا بتونیم موفق و خوشبخت باشیم. این یعنی مهم نیست طرف مقابلت چه قدر بد باشه، تو دلت ازش متنفر نباش.

    راستش رو بگم؟ تا حدودی موافقم. نفرت، احساس دردناک و عذاب آوریه انگار با دست خودت تو قلب خودت خنجر فرو می‌کنی و انتظار داری سینۀ شخصی که مورد تفرته سوراخ بشه. اما عشق؟ عشق زیباست، عشق سادست، عشق... خیلی راحت نیست اما سخت‌تر از نفرت ورزیدن نیست. دارم سعی می‌کنم خانوادمو با تک تک کارایی که می‌کنن دوست داشته باشم. می‌ترسم اگه بروز بدم ازش سوء استفاده کنن(بله می‌ترسم عشق رو واسطه‌ این قرار بدن که هرچی دلشون خواست بهم بگن) حالا که بهش فکر می‌کنم با وجود اینکه دارم سعی می‌کنم همیشه و در همه حال دوستشون داشته باشم، حتی یک لحظه دیوارهای دفاعیمودر برابرشون پایین نمیارم. منظورم اینه که باهاشون شوخی می‌کنم و می‌خندم، اما وقتی عصبانی میشن و رفتارهای بدشونو نشون میدن تعجب نمی‌کنم چون هر لحظه انتظار داشتم ازشون سر بزنه.

    حالا که دوباره بند قبل رو می‌خونم، به این نتیجه رسیدم که هنوز نتونستم کاملا دوستشون داشته باشم، ولی تلاش می‌کنم که ازشون متنفر نباشم.

    درمود دوست داشتن خودم هم... دارم روش کار می‌کنمD;

    موهامو از نزدیک گوشام تا پایین رنگ کردمD';

    دو رنگه شدممم.

    رنگ طبیعی موهام خرمایی به علاوه دودی~ البته الان که دو سه بار حموم رفتم به طلایی می‌زنه#-#

    خواهرم آبی خاکستری کرده و وای خیلی خوشگل شده. هربار تو آینه خودمونو می‌بینیم جیغ می‌کشیم و قربون صدمه خودمون(درواقع موهامون) می‌ریم. خواهرم میگه فقط مونده دماغامونو عمل کنیم که بی نقص بشیم~

    اما من از عمل جراحی می‌ترسم. می‌ترسم بخوابم و دیگه بیدار نشم. از اونجایی که بعضی وقتا وابستگیم رو به این دنیا از دست میدم، حس می‌کنم اگه بیهوش شم ممکنه تصمیم بگیرم از بدنم بیرون برم و دیگه برنگردم... شایدم صرفا از اینکه یه مدت از دماغم نفس نکشم و دماغم کبود شه بدم میاد:/(اینم بدونین که من اطلاعاتم واسه سال‌ها پیش و اولین و آخرین کسیه که تو خانوادمون (داییم) دماغشو عمل کرد. نمی‌دونم الانا چطور دماغ عمل می‌کنن و عوارض کوتاهش چیه.)

    امیدوارم خواهرم امسال گوشیشو عوض کنه که بتونیم یا هم گنشین بازی کنیم.

    مامانم دیگه زیر فشار کار نکنه و با مهمون گرفتن‌های یهویی به خودش سختی نده تا با اخلاق گند سر هر چیز کوچیکی بزنه به سیم آخر.

    امیدوارم بتونم جواب سوالایی که تو سرم ایجاد شدن رو در سال جاری پیدا کنم.

    بتونم خودمو بیشتر دوست داشته باشم.

    تصمیم نهاییمو بگیرم که دقیقا چطور پول در بیارم و دقیقا چطور از نظر مالی مستقل شم.

    کمتر تغییر مود بدم.

    امیدوارم بتونم کتاب چاپ کنم و نوشته‌هامو به خیلیا نشون بدم.

    ای کاش دیگه احساس پوچی نکنم.

    امیدوارم امسال بیشتر از سال پیش پیشرفت کنم.

     

    +چند وقته زیاد به این فکر نمی‌کنم که درمورد چیز جذابی بنویسم و پست بذارم. اینطورم نیست که نوشته‌هام سرسری باشنا ده بار ویرایششون می‌کنمxD

    +واسه تولد امسالم دقیقا مثل پارسال، کیک نمی‌خوام پیتزا می‌خوام. اونم نمی‌خوام از بیرون بخریم، دوست دارم خودمون درست کنیم. از اونجایی که هدفونم داره به چوخ میره و هر دو گوشش با چسب سر جاش مونده، گفتم برام یه هدفون نو بخرین. چرا با وجود اینکه پول دارم خودم نمیرم زودتر بخرم تا از دست این هدفون چولاق خلاص شم؟ نمی‌خوام با مغازه‌دار حرف بزنم و توضیح بدم چی می‌خوام:/ بله اینقدر روابط اجتماعیم خرابه.

    +بعد از سال‌ها قراره کاری رو بکنم که هیچوقت فکر نمی‌کردم بکنم... نام کاربریم رو از آکامه به روبکیا تغییر می‌دم! بای بای آکی~

    +برای اولین بار تو عمرم دارم یکی از داستانام رو ادامه میدم و با گذشت این چند ماه ولش نکردم. از اینکه ده پارت نوشتم احساس غرور می‌کنم^^

    +و در آخر عید همگی مبارک~

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    39| من پوچ هستم

    منم پوچ هستم.

    تا کمتر از یک هفته پیش می‌دونستم از زندگی چی می‌خوام و می‌تونستم تک تک قدمام رو تا آیندۀ مورد نظر ببینم، ولی الان نه.

    «آینده ناشناختست، شاید همین فردا بمیریم، نباید به انتها فکر کنیم مسیر مهمه» همۀ اینا رو می‌دونم. اما آیا اینکه حداقل یه تصویر کوچیک و محو تو ذهنت باشه خوب نیست؟ حالا فرض کن همون تصویرم نباشه. نه می‌دونم دارم برا چی کار می‌کنم و از انگشتام مایه می‌ذارم، نه می‌دونم قراره این کارا منو به کجا برسونن.

    دست راستم این روزا بدجور درد می‌کنه ولی نمی‌تونم به مامانم بگم، چون مطمئنم یکی از اون جمله‌های معروفشو می‌گه: «کمتر بازی کن» یا «کمتر تو گوشی باش.» با خودم عهد کرده بودم دنبال محبت کسی نباشم و کار و هنرم رو به خاطر نگاه تحسین آمیز کسی انجام ندم. اما وقتی کسی که بزرگ اون فامیله و بیشتر از همه بهش احترام می‌ذارم، بعد از تحویل لباسش به زور یه لبخند محو می‌زنه و یه جور تشکر می‌کنه انگار اون زحمت دوخت رو به عهده داشته، باعث میشه فکر کنم اون سه چهار روزی که سر یه کت و دوتا دامن وقت گذاشتم همش پوچ بوده.

    الانا حتی انجام کار مورد علاقم دیگه لذت قبل رو ندارم. اصلا شاید هیچوقت کار مورد علاقم هنر نبود. شاید باید همون تجربی یا انسانی می‌رفتم و مثل سگ چیزایی که شدیدا برام مزخرف بودن و هستن رو حفظ می‌کردم. الان حتی کتاب خوندن و نوشتن هم تصمیمات احمقانه‌ای به نظر میان.

    هرچند پولتو جیبی می‌گیرم، ولی علاقه داشتم با پولی که خودم در میارم وسیله بخرم... این علاقه تا وقتی ادامه داشت که با اولین حقوقم که نزدیک یه ششصد تومن بود فقط تونستم یه کیف دوشی و یه کفش بگیرم. یاد وقتی با ششصد میشد یه کامپیوتر خرید بخیر. حتی پول خرج کردنم به نظر کار بیهوده‌ای میاد چه برسه به درآوردنش.

    حتی وقتایی که تو جمع رفقا و خانوادم هستم حس می‌کنم کنار گذاشته و جدا شده هستم. به خودم قول داده بودم با این بخش از وجودم که نمی‌تونه با بقیه یکی بشه کنار بیام و احساس تنهایی نکنم، اما الان احساس می‌کنم به اندازۀ یک دنیا تنهام. انگار همه یه طرف ایستادن و من یه طرف. هیچکس حاضر نیست بیاد سمت من.

    منم حاضر نیستم کسی رو راه بدم.

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲۷ اسفند ۰۱
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ