ماهی که گذشت واقعا پر ماجرا بود.
و دلم نمیخواد حافظهی ضعیفم هیچکدوم رو فراموش کنه پس...
Let's write~
1. حدودا دو هفتهست که بجز یکی دوبار از خونه بیرون نرفتم و به شکل عجیبی اصلا احساس خفگی یا دلتنگی نمیکنم.
عاشق این وضعیتم.
مطمئن نیستم اسمش چیه، بی خیالی؟ نادیده گرفتن؟ یا آسون گرفتن؟
به هر حال حس میکنم زندگی یکم راحت تره. هنوز داستانای قبل با خانواده و مشکلات هست، هنوز فشار و اذیتها هست، اما حس میکنم نسبت به دو ماه پیش راحتتر نفس میکشم. دوشام سبکتر شدن، انگار بار نامرئی که همه جا با خودم میبردم رو میونهی راه گم کردم، و مطمئنم هیچوقت دنبالش نمیگردم.
2. یه مدت خیلی از این روند ملال آور زندگی خسته شده بودم. دوست داشتم یه کار جدید انجام بدم اما مطمئن نبودم به اندازهی کافی توش خوب عمل خواهم کرد یا نه.
تا اینکه یه مطلب در این مورد خوندم که تقریبا همچین چیزی میگفت: «اکثر مردم وقتی برای شغلی تست میدن و کاری رو شروع میکنن که فقط شصت درصد قابلیت یا توانایی لازم رو دارن» و به فکر فرو رفتم.
من منتظر بودم تواناییم توی اون کار صد در صد بشه بعد برم سراغش، ولی چه قدر دیگه طول میکشید؟ اصلا بین من و دیگرانی که با داشتن شاید نصف شرایط کارشون رو شروع میکنن چه فرقی هست؟ سادست، من خیلی بهتر از اونام. *وی سعی دارد این را غرور و اعتماد به سقف صدا نکند، میخواهد آن را اعتماد به نفس بداند*
اولش یکم عجیب و سخت بود، اما حالا وضعیت جوریه که انگار کل زندگیم ناخودآگاه داشتم ذهن و بدنم رو برای انجام همین کار آماده میکردم. تنها چیزی که برای گذاشتن قدم آخر نیاز داشتم شجاعت بود و یکم جسارت...
هاه، یه جور آب و تاب دادم انگار فرمانده جنگی چیزی باشم:/ مترجمی که این همه شلوغ بازی نداره.*حالا وی دارد شکست نفسی میکند*
3. با فیلمای جدید ماورل که نصف بیشترشون ضعیفن یکم آتیشم برای تو فندوم بودنم فروکش کرد، درنتیجه تصمیم گرفتم به فندوم جدیدی راه پیدا کنم و دی سی تنها چیزی بود که دم دستم بود.
درحال حاضر دارم سومین کمیک زندگیم رو میخونم و باید بگم ازهیچی پشیمون نیستم!
تنها مشکل اینه که عادت دارم موقع خوندن نوشتهها یا تماشای تصاویر، از چهرهی کاراکترا تقلید کنم، یک عمل کاملا غیر ارادیه، و ازونجایی که بتمن و رابین مین کاراکترای این کمیکی که دارم میخونم هستن در تمام مواقع یک اخم وسط پیشونی دارن (مطمئنم به خاطر ماسکشون اینطور به نظر میاد ولی خب نمیشه منکر شد که شبیه اخمه)
به معنای دیگه ابروهای من تمام وقتی که دارم میخونم توی هم پیچیده شدن، جوری که پیشیونیم درد میاد... هلپ.
4. به لطف یکی از سری کمیکهای دی سی که حالت زامبی طور داشت، برای اولین بار احساس درد و رنجی که موقع از دست دادن شخصیت مورد علاقه سراغ آدم میاد تجربه کردم و باید اعتراف کنم: شکست عشقی وحشتناکی بود و این تراما تا آخر عمر منو رها نخواهد کرد.
مشکل یکی و دو تا نبود. سه تاشون پشت سر هم مردن! و آخرین عضو باقی مونده خانواده آخر داستان خودشو برای دنیا فدا کرد!
کاراکتری که میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، کسی که بزرگ شدنش از بچگی تا مرد شدنش رو در سالهای آخر زمان دیدم و کسی که هربار دیدنش روی صحنه لبخند به لبم میاورد...
اشکهایم...
هیچوقت نویسنده رو نمیبخشم.
هیچوقت!
5. چند وقت پیش یه خواب جالب دیدم، درمورد پرنسسی که بعد از هربار مردن به جهان موازی جدیدی فرستاده میشد و زندگیش توی هر جهان به شکل متفاوتی رقم خورده. هربار چیزای ریز و درشت تغییر میکردن، توی یه جهان به جای پدرش عموش امپراطوره، یه جا نیمهی گم شدش مرده، یه جا جنگ بود و یه جا صلح... خلاصه اینکه هر بار چیز جدیدی برای تجربه کردن داشت و هدف این مرگ و زندگیها این بود که نیمهی گمشدش رو پیدا کنه...
عین این مانهوا تناسخیها شد رفت.
مطمئن نیستم توی زندگی اولش دقیقا چه اتفاقی افتاد، اما برداشت من این بود که قبل از مرگ، پسر مورد علاقشو از دست داد و به خاطر اون غم روحش در جهانهای موازی دنبال پسرست... یکم کلیشهای به نظر میرسه، ولی اصلا انتظار نداشتم همچین ایدهی جالبی رو توی خواب ببینم. آخه خوابای من بیشتر درمورد داستانای تیکه تیکه شده و بی معنی هستن که اصلا به هم ربط ندارن، ولی این یکی خیلی خوب به دلم نشست.
بعد از اینکه بیدار شدم درجا پاشدم و درحالی که مطمئن بودم فقط پنج دقیقه وقت دارم تا خوابم رو به کل فراموش کنم، همه چیزو روی کاغذ نوشتم. وقتی خواستم دنبال موضوع جدیدی برای نوشتن بگردم شاید به این سر بزنم.
6. برای اولین بار دیواری که دور خودم و خانوادم کشیدم رو به خوبی میتونم ببینم و لمس کنم. دوستشون دارم ولی مثل قبل احساساتم رو بروز نمیدم، فاصله میگیرم و برای اینکه ناامید نشم، هر لحظه منتظرم یه چیزی بگن که مجبور شم دیوارهام رو سفت تر کنم. راستش از این وضع راضیم، خیلی بهتر از اینه که مثل احمقا دعوا کنم. نادیده گرفتن و اهمیت ندادن واقعا سلاحهای خطرناکی هستن. خوشحالم که بالاخره میتونم ازشون استفاده کنم.
این موقعیت منو یاد نئو از i fell in love with hope میندازه، اونم یه دیوار دور خودش و بقیه میکشید، البته، مامان بابای اون خیلی وحشتناک بودن.
6. نمیفهمم مشکل چیه، ولی الانا خیلی از موسیقیها مهم نیست چه قدر قشنگ باشن پردهی گوشمو اذیت میکنن. شاید وقت این باشه به مدیتیشن روی بیارم؟ یا یکم به گوشام استراحت بدم و بیشتر از سکوت لذت ببرم؟
یا شاید ورزش؟ صبحا از خواب پا میشم اینقدر بدنم کوفتست که حس میکنم از پیچ و مهره درست شدم و نیاز به روغن کاری دارم.
7. احتمالا میدونین نوزادا بعد از به دنیا اومدن تا یه مدت ساعت خوابی درست و حسابی ندارن و وقت و بی وقت جیغ میزنن... من دارم هر روز این وضع رو تحمل میکنم.
برای کسایی که میخوان طوطی بگیرن این سه تا مورد یادتون باشه:
اول: همونطور که آدما قبل و بعد از بچه دار شدن کلی کلاس میرن و تحقیق میکنن شما هم قبل از طوطی آوردن باید اطلاعاتت رو بالا ببری. خنده نداره، حقیقته.
دوم: اگه قصد نداری با اونا مثل بچهی خودت رفتار کنی و فکر میکنی خود به خود سیر میشن و بزرگ میشن، اصلا پرنده نیار.
سوم: اونا هیچوقت بزرگ نمیشن، همیشه بچه میمونن و هیچی نمیتونه این واقعیت روتغییر بده.
اگه حرفام سرد به نظر میاد متاسفم، یه ویدیو دیدم از کسی که خوب مراقب عروس هلندیش نبود و بچه بیچاره توی ظرف روغن افتاد، مشکل اونجاست که با شامپو اونو شست! آخه آدم عاقل!!! توی طبیعت کدوم پرندهای از شامپو و مواد شیمیایی استفاده میکنه؟ تو خونهی دومشونی، پس باید همه چیز رو بر اساس طبیعت اونا فراهم کنی، غذایی که میدی، لونشون و حتی از قفس بیرون آوردنشون. اینم باز برمیگرده به بالا بردن اطلاعات.
حتی بعد از نوشتن این همه هنوزم احساس میکنم توی دلم آتیش روشن کردن. فکر نکنم هیچوقت خاموش شه.
8. دقیقا حالا که تصمیم گرفتم پول جمع کنم و لپتاپم رو عوض کنم، راه به راه وسایل بامزه میبینم که دلم میخواد بخرمشون. جالب اینجاست که واقعا نمیتونم ازشون استفاده کنم و بیشتر جنبهی تزئینی خواهند داشت.
اگه توی یکی از جهانهای موازی بابای پولداری داشته باشم، مطمئنم یکی از اون آدمای ولخرجی میشم که برای چیزای الکی فقط چون کیوتن پول خرج میکنم.
پ.ن: خسته شدم...