یادمه یه بار بهم گفتی: «درمورد این همه چیز متنهای قشنگ مینویسی، یه بارم از من بنویس.»
راستش اون موقع فقط تونستم سکوت کنم و تظاهر کنم نشنیدم، چون فکر میکردم نمیتونم اونطور که تو میخوای از مادری کردنت بنویسم...
درست فکر میکردم.
به هر حال، حالا، با تمام قضایای پیش اومده، تصمیم گرفتم همه چیز رو در قالب یه نامه بنویسم. نامهای که هیچوقت به دستت نخواهد رسید.
.
.
.
.
مادر عزیز تر از جانم.
همیشه به دنبال یه راه حل برای بهتر کرد رابطمون بودم. کلی رو خودم کار کردم، تا دلت بخواد مطلب خوندم و اطلاعاتم رو زیاد کردم و البته، بارها و بارها برای خوشحالیت به سازت رقصیدم.
همش برای این بود که توی خونه آرامش داشته باشیم، دعواهات با بابا برام کافی بود، میگفتم بذار حداقل مادر و دختر خوب باشیم. میخواستم لبخند بزنی، شاد باشی و به جای حرص خوردن از زندگی لذت ببری.
سعی کردم هروقت نیازم داشتی پیشت باشم، هرچند هیچوقت اعتراف نکردی به حضورم نیاز داری و همش ازم میخواستی از جلوی چشمت برم کنار.
اما نور زندگیم، شادی من و تو، همیشه روی یک ریل نبود.
از لحظهای که تصمیم به موضوعات از دید خودم نگاه کنم و نه از دید تو، زندگیهامون از هم جدا شد.
تو میخواستی هر مهمونی و هر جایی باهات بیام و من فقط میخواستم توی خونه بنویسم و نقاشی کنم و برای خودم باشم. همیشه میخواستی خودمو با دین و عبادات خفه کنم و من میخواستم به اندازهی کافی بهش باور داشته باشم. دوست داشتی راهتو ادامه بدم و توی مغازهای که ارث پدریته کسب و کارت رو ادامه بدم، اما من هنوز دارم علایقم و استعدادهامو امتحان میکنم تا شغلی که واقعا بهش علاقه دارم رو ادامه بدم و تا الان نتیجه برعکس چیزیه که تو میخوای.
عزیزم، من از تک تک فداکاریهایی که برام کردی خبر دارم، میدونم چه قدر سختی کشیدی تا زندگی من اینقدر خوب و مرفه باشه. میدونم دلیل تک تک سخت گیریهات و گیر دادنات از تراماهایی نشات میگیره که هیچکس بهشون توجه نکرد و حتی نمیدونی وجود دارن و باید درمان بشن.
از بچگی عاشق این بودی که برعکس خواهرم، به جای پلکیدن دور عمهها و داییهام میچسبیدم بهت و تکون نمیخوردم. بزرگتر که شدم نمیذاشتی تولد دوستام برم چون با ما "فرق" داشتن و حالا گله داری که چرا توی جمع نمیرم و میچسبم به اتاقم.
- اضطراب اجتماعی چه صیغهایه؟ حاضر شو بریم.
همیشه میخواستی بهت احتیاج داشته باشم اما الان که دارم به خودم تکیه میکنم میگی چرا؟
درخت زندگیم، راستش رو بگو، توی عمرت چند خط کتاب یا مطلب درمورد بچه داری خوندی؟ چه قدر برای بزرگکردن من و خواهرم تحقیق کردی؟ (حاضرم شرط ببندم سعی نکردی به اندازهی حتی یک دهم تحقیقاتم دنبال اطلاعات بری.) و چه قدر از تجویزاتت برای ما چیزی بود که حس میکردی قلبت داره بهت میگه؟
جالبه، وقتی به خاطر اینکه "اینترنت خطرناکه" میخواستی لپتاپم رو توقیف کنی تا با دوستای اینترنتیم (که همه دختر بودن) قطع رابطه کنم قلبت درست میگفت، وقتی خواهرمو مجبور کردی رشتهای رو بخونه که ازش متنفر بود و وقتی به جای حرف زدن درمورد مشکل، با بابا معرکه میگرفتین قلبت درست میگفت. اما حالا که قلب من میگه باید از پیشت برم تا هردومون راحت شیم، اشتباه میکنه؟
مادر عزیزم، حالا که بزرگتر شدم میدونم، تو یک قهرمان نیستی، یه آدم عادی هستی دقیقا مثل من. آدمی که کلی از دنیا ضربه خورده. ولی من کسی نیستم که بتونه اون زخمها رو درمان کنه. حتی اگه بگی منو به دنیا آوردی تا درمانت کنم باز هم میگم: «هیچکس بجز خودت نمیتونه حالت رو خوب کنه.»
تصمیم گرفتم بیشتر از این توی عمق خواستههات فرو نرم. خیلی وقته که از خوشحال کردنت دست برداشتم چون هیچوقت پایدار نیست.
+ کارنامه نمرهی کامل گرفتم.
- ولی غذا رو سوزوندی.
+ آویز نمدی خوشگل درست کردم.
- برای چسبوندن به دیوار اتاق مناسب نیست.
+ دارم مهارتهای ارتباطیم رو افزایش میدم و بیشتر توی جمع میام.
- بهتر نیست یه لباس بلندتر جلوی پسر خالت بپوشی؟
+ دارم یه سبک گلدوزی جدید رو امتحان میکنم.
- چرا اتاقت اینقدر رخت و پاشه؟
+ اتاق رو جارو زدم.
- چرا ضرفارو نشستی؟
+...
مهم نیست چه قدر تلاش کنم هیچوقت برات کافی نیست.
تو همیشه نیمهی خالی لیوان منو میبینی و تظاهر میکنی نیمهی پر اصلا وجود نداره. آه و تا یادم نرفته، قصد ندارم دنبال مقصر بگردم ولی: کمال گرا بودنم، اینکه بعد از هر اشتباه کلی خودم رو سرزنش میکردم، با اولین شکست از کار زده میشدم، اینکه اعتماد به نفس نداشتم و تمام دفعاتی که به کشتن خودم فکر کردم، همش تقصیر توعه.
پروانهی من که هیچوقت نمیتونه بالها زیباشو ببینه. تو مادری هستی که مطمئنم خیلیها حسرت داشتنش رو میخورن ومن از داشتنت هر روز سپاس گزارم، اما تصمیم گرفتم رهات کنم.
حالا فقط روی خوشحال کردن خودم تمرکز میکنم. هرچند، با دیدن قیافهی دمق و گرفتت همچنان شبها گریه میکنم. هنوز هم هربار که سرزنشم میکنی فکر میکنم بهتره بمیرم.
قطعا اگه این نامه رو بخونی میگی: «پر از بی احترامیه، ازت راضی نیستم» و من هرچند دارم توی عذاب وجدان میسوزم به خودم یادآوری میکنم که یه روز باید بدون تو زندگی کنم... جز اینکه اصلا خونه مجردی نگیرم یا زودتر از تو بمیرم.
مامان، عاشقتم. ولی حتی این کلمه هم خوشحالت نمیکنه، چون برات کافی نیست، چون هیچوقت به اون اندازه که تو میخوای واقعی نخواهد بود.
کلام آخر که ای کاش میتونستم بهت بگم:
«تو فرشتهی نجاتم و همینطور زندان بان منی. یه روز پر میکشم، میرم و دیگه نمیذارم بالهامو نوازش کنی، ولی هر از چند گاهی برمیگردم و از بالای شاخه درختی، جایی که دستت بهم نمیرسه، تو رو مهمون آوازم میکنم.»
- با عشق فراوان، دختر ناشکرت