38| یک روز تو خواهی رفت...

یک روز تو خواهی رفت

و من می‌مانم و کوهی از کارهایی که برایت انجام ندادم.

زمان‌هایی که می‌توانست با تو بگذارنم اما به انجام چرت و پرت در موبایلم پرداختم. چیزهایی که برایت نخریدم در حالی که واقعا به آنها نیاز داشتی و قطعا از داشتنشان خوشحال می‌شدی. روزهایی که می‌توانستم یک ربع بیشتر زمان بگذارم و غذای خوشمزه تری برایت درست کنم.

من می‌مانم و یک دنیا غم و غصه.

من می‌مانم و مجموعه‌ای از ای کاش‌ها.

ای کاش سرت داد نمی‌کشیدم. ای کاش بیشتر ماچت می‌کردم. ای کاش بیشتر با تو بازی می‌کردم. ای کاش بیشتر سرت را نوازش می‌کردم.

یک روز تو خواهی رفت

و من می‌مانم و کلکسیونی از خاطراتمان.

زمانی که برای اولین بار از دستم غذا خوردی، اولین آوازت، اولین پروازت و از همه مهم تر، اولین کلمه‌ای که به زبان آوردی.

من می‌مانم و باری از خاطرات غمگینی که فکر کردن بهشان، موهای بدنم را سیخ می‌کند.

زمانی که برای اولین بار مریض شدی و همچون پرنده‌ی پر شکسته‌ای گوشه‌ای نشستی، دیگر خبری از بازیگوشی‌ات نبود، آواز نمی‌خواندی، حرف نمی‌زدی. به همین منوال تا خوب شدن و برگشتن انرژی به بدنت، من مردم و زنده شدم.

یک روز، تو خواهی رفت و من می‌مانم و رکوردهایی از خاطرات شیرینمان.

گاز گرفتن‌های ریزو درشتت، لبخند کوچک و دوست داشتنیت، صدای نکره و سوت مانند اما دلنشینت.

من می‌مانم و کیک تولد تخم مرغ مانندت، تاب رنگارنگت که همیشه بر رویش به خواب می‌رفتی، اتاقی که با نبودت کثیف‌تر از آنچه هست نخواهد شد. پرهایی که جای جای اتاق را تزیین کرده‌اند. من می‌مانم اتاقی که تا ماه آینده و شاید سال آینده، جارو نخواهد شد تا کوچک‌ترین اثری از اینکه روزی وجود داشتی، از بین نرود.

من می‌مانم و جای گرم صورتت بر گونه‌ی یخ کرده و خیسم.

و تو خواهی رفت.

پر و بالت را باز می‌کنی، به سوی آسمان اوج می‌گیری و پشت سرت هم نگاه نمی‌کنی. من بر زمین می‌ایستم، تماشا می‌کنم که سفیدی پرهایت، در آن آبی بیکران نقطه‌ می‌شود و بالاخره، برای همیشه از جلوی چشم‌هایم محو می‌شوی.

و در آخر، من می‌مانم...

و یک دنیا خاطره.

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۷ اسفند ۰۱

    37| یک سناریو پر از بدبختی

    می‌خوام یه داستان بنویسم با محوریت یه بچه‌ی (تقریبا) معمولی تو یکی از دنیاهای خیالیم که با کلی امید و آرزو پا تو این دنیا می‌ذاره. اما داستان به یک چهارم نرسیده باشه که این بچه مظلوم بفهمه دنیایی که می‌خواست اونقدرا هم مهربون نیست.

    می‌خوام پاش بلغزه، سکندری بخوره، با صورت بیفته زمین و وقتی خواست بلند شه ببینه تا کمر تو باتلاق فرو رفته. می‌خوام زنجیرایی رو حس کنه که اونو پایین و پایین‌تر می‌کشن. می‌خوام وقتی تسلیم شد و تنها چیزی که می‌تونه درخواست کنه یک لحظه نفس کشیدن باشه، مجبورش کنم به تقلا کردن ادامه بده و برای زندگی که نمی‌خواد، بجنگه. چون اگه نجنگه عزیزش به جاش باید همون راهو طی خواهد کرد.

    می‌خوام با وجود اینکه سعی می‌کنه روح پاکشو سفید نگه داره، با یه سایه‌ی سیاه رنگ که درونش خزیده و لونه کرده سر و کله بزنه. می‌خوام یاد بگیره چطوره جون کسایی رو بگیره که هم گناه کارند و هم بی گناه. می‌خوام روزی صد بار آرزوی مرگ کنه و وقتی واقعا مرد هم نتونه واقعا بمیره.

    می‌خوام بک استوری و فیوچرش در یک کلام تراژدی باشه.

    می‌خوام با یه روح زخم خورده و به منجلاب کشیده شده بزرگ بشه، باهاش کنار بیاد، به زندگی ادامه بده و اونوقت شاید... فقط شاید یه روز بهش پایانی رو بدم که همیشه آرزوش رو می‌کرد.

    یه پایان پر از آرامش.

    یه پایان خوش~

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: حقیقتا...تا حالا هیچوقت به این اندازه احساس سادیسمی بودن نکردمD: و حقیقتا... از نوشتن و خوندن این متن لذت بردم و می‌برم*خنده‌ی شیطانی* خدا به داد این بچه که هنوز سر داستانش نرفتم برسه.

    پ.ن2: این چند وقته خیلی سناریو تو ذهنم ساختم اما چون وقت نمی‌کنم تایپشون کنم، مغزم داره منفجر میشه... راستش وقتی این سناریوها رو اینجا می‌نویسم، سرم سبک تر از وقتی میشه که تو ورد می‌نویسمT~T

    پ.ن3: شاید باورتون نشه، ولی این یه هفته رفتن به مغازه‌ی مامانم برا کمک، باعث شد هم مامان هم خواهرمو مجبور کنم باهام کتاب صوتی گوش بدن! فعلا مغازه‌ی خودکشی و شازده کوچولو رو دادم به خوردشون، بعدی یا ملت عشقه یا مردی به نام اوهxD

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    36| Help

    -شجاعانه ترین چیزی که تا حالا گفتی چیه؟

    +...

    کمک.

    کمک خواستن به معنی تسلیم شدن نیست،

    به معنی تسلیم نشدنه.

     

    -چارلی مکسی

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    35| چیزی نیست..فقط از پله افتادم پایینD;

    دیشب یهو متوجه شدم که آب طوطیام باید عوض شه، پس تصمیم گرفتم بالاخره دست از چسبیدن تو اتاقم بردارم و یه سر به طبقه‌ی پایین بزنم. با یه دست ظرف آب دستم بود، با یه دست دیگه گوشیم.

    طبق معمول موقع پایین اومدن، درحال بازی کردن بودم و نگاهم به جای اینکه به جلوی پام باشه، رو گوشیم بود. یه ماموریت ساده، مثل همیشه برو پایین، آب رو عوض کن، برگرد بالا.

    تنها چیزی که طبق نقشه پیش نرفت جوراب به پا داشتنم و حواس پرتی بود. در نتیجه، سر چهار تا پله‌ی آخر، رو پاشنه‌ی پا سر خوردم و بعد از یه اسکی جانانه مستقیم رفتم تو گلدونای مامانم...

    با اون همه سر و صدای شکستن و جیغم, به ثانیه نکشید که مامان و بابام بالای سرم ظاهر شدن. مامان با دیدن من دراز افتاده بین گلدونای چپه شدش، تقریبا جیغ کشید و بابا عین قهرمانای تو داستانا اومد و منو از رو زمین بلند کرد.

    از قیافشون معلوم بود که فکر می‌کردن یه جاییمو شکوندم. اونا نگران من بودن، اما من اول نگران اینکه صفحه گوشیمو بچرخونم تا نفهمن درحال بازی کردن سر خوردم p: و دوم نگران اینکه گلدونای نازنین مامانمو به چوخ دادم...(تعجب کردم وقتی اصلا بهشون اشاره نکرد•-•)

    یه ور کمر و باسن و رونم چیزپیچ شد و الان با گذشت بیست و چهار ساعت جدا از درد(که قابل تحمله)، داره کبود میشه...مطمئنم بالا تنم صدمه ندید ولی خواهرم میگه مطمئنه مغزم ضرب دیده. هرچند نگفت چرا اینطور فکر می‌کنه:/

    خوشبختانه بجز کبودیا، تنها آسیب فیزیکی دیگه ای که بهمون رسید، یکی از گلدون سفالی‌ها بود که شکست.

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: امروز سر شش تا پله‌ی آخر، گوشیم از دستم افتاد و رو پله‌ها شش هفت تا ملق زد...شاید خواهرم راست می‌گفت و واقعا سرم ضرب دیده...

    پ.ن2: لپتاپم رفته درست بشه...با این دو روز نبودش، حس کسی رو دارم که یه ماهه شیرینی نخورده...حس افتضاحیه#-#

    پ.ن3: نه به دیروز که مامانم هی می‌گفت: «خوبی؟ واست یخ بیارم؟ کنار بخاری برو گرم بشی سردی برات خوب نیست!» نه به الان که یه جور رفتار می‌کنه انگار خودش از سه تا پله سقوط کرده و میگه: «بیا ظرفارو بشور من حوصله ندارم.»

    و من اینطوریم که: «مامی؟ عار یو کیدینگ می؟|:»

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱

    34| دوستان قدیمی

    یک بار، وقتی یازده یا دوازده سال بیشتر نداشتم، توسط دوستان نزدیکم زمین خوردم. بازی می‌کردیم و پایم لای میله‌ی آهنی تاب چند نفره گیر کرد، یک اتفاق ساده که برای تمام کسانی که در آن هفته بر روی آن تاب بازی کردند، بارها اتفاق افتاده بود. از درد گریه‌ام در آمد، البته دوستانم فقط یک روز دیگر از لوس بازی‌هایم را می‌گذراندند. برای من لحظه‌ای بود که هم از نظر روحی و هم فیزیکی به آن‌ها نیاز داشتم. با این حال هیچ کدام دستم را نگرفتند یا کوچک‌ترین نگرانی ازخود نشان ندادند. تا وقتی که با آن درد تا بیمارستان کشیده شدم و فهمیدم یک پای شکسته در شرف عمل دارم. هرچند بعد از کلی استرس و انتظار، دکتر تشخیص داد که استخوان تکان نخورده و عمل نیاز نیست.

    حالا که به آن موقع فکر می‌کنم، واقعا پایم برایم مهم نبود و نیست. استخوان‌هایم بالاخره به هم جوش خوردند، پوست کبودم به رنگ خودش بازگشت و پای چلاقم خوب شد. چیزی که مهم بود و هرگز خوب نشد قلب شکسته‌ام بود. به سختی تکه‌‌هایش را به هم وصل کردم، هیچوقت نتوانستم جای ترک‌هایش را بپوشانم.

    من بچه بودم، آنها بچه بودند. شاید ما در سنی نبودیم که به فکر شکسته شدن قلب‌های یکدیگر باشیم. شاید به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم همه‌شان را ببخشم، هرچند بخشش صرفا به معنی فراموش کردن نیست.

    بعد از آن موضوع نمی‌توانستم با مردم ارتباط برقرار کنم و بهشان اعتماد کنم. بودن در جمع روز به روز برایم سخت‌تر و خسته کننده‌تر میشد. فکر می‌کردم اگر احساساتم را نشان دهم ضعیف هستم. می‌ترسیدم از آن سوء استفاده شود و باز هم خودم را بر روی زمین پیدا کنم. فکر می‌کردم اگر دیواری دور خود بکشم و ماسک بی خیالی بر چهره بنشانم، خوشحال تر خواهم بود.

    حالا با گذشت این همه سال من هنوز تغییر نکرده‌ام، مانند قبل از اعتماد کردن می‌ترسم، در جمع استرس به جانم می‌افتد و در هنگام صحبت با غریبه و آشنا کلمات در دهانم گم می‌شوند. با این حال دلم می‌خواهد در جمع حرف بزنم و نادیده گرفته نشوم، می‌خواهم بدون لرزیدن صدایم با غریبه‌ها صحبت کنم و مهم تر از همه آنکه...

    نه، نمی‌توانم مانند قبل صد در صد به کسی اعتماد کنم.

    نمی‌توانم احساساتم را کاملا در اختیار کسی قرار بدهم.

    این چیز بدی به نظر می‌رسد؟ شاید.

    با این حال بهتر از دوباره صدمه دیدن است.

    مطمئنم که هیچوقت نمی‌توانم به آن موجود اجتماع دوستی که بودم برگردم، همانی که دنبال توجه بود و در راه رسیدن به آن با صورت زمین خورد. در واقع هرگز نمی‌خواهم به او برگردم.

    در آخر این را هم اضافه کنم که سال‌هاست از آن دوست‌های قدیمی خبری ندارم و راستش را بگویم؟

    نمی‌خواهم خبری داشته باشم.

    .

    .

    .

    .

    .

    پ.1: فقط من اینطور فکر می‌کنم یا واقعا طوطی‌ها تنها پرنده‌هایی هستن که وقتی باهاشون حرف می‌زنیم به چشمای ما نگاه می‌کنن؟ کبوتر و مرغ داشتم ولی هیچکدوم به اندازه‌ی این کوچولوها به چشمای من خیره نمیشن...بعضی وقتا فکر می‌کنم نقشه قتلمو می‌چینن:///

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱

    33| من تنها کسی هستم که...

    یادمه قبلا درمورد به اشتراک گذاشتن داستانی که تو سرم پنهان کرده بودم، رؤیا پردازی می‌کردم. درمورد نوشتنش، نشون دادنش به دوستانم و دیدن واکنش اونها.

    من معمولا نگران این بودم که برای تعریف اون داستان‌ها آدم درستی نباشم. می‌ترسیدم با وجود شوق زیادم، مهارتم کافی نباشه و داستانم زیاد کوتاه بشه، یا زیاده روی کنم، خیلی طولانی و ملالت آور بشه. هراس داشتم که آماده نباشم.

    اون موقعا وقتی به این موضوع فکر می‌کردم، یه سوال تو سرم طنین انداز میشد: اگه پتانسیل این داستان به دست من از بین بره چی؟ منی که کاملا یه آماتورم.

    اون موقع جوابی براش نداشتم، اما الان؟ جواب به روشنی روز واضحه.

    خب، از بین رفت، که چی؟ این موضوع نمی‌تونه بدترین چیزی باشه که می‌تونه پیش بیاد. بدترین چیز اینه که اون داستان هرگز نوشته نشه، هرگز به دنیا نیاد و در کنج ذهن من تا ابد خاک بخوره و دفن بشه.

    جدا از اون، انگار این داستان منو پیدا کرده نه من اونو. سبکش، کاراکتراش و ماجراجویی اونا؛ همه‌ی اینا زاده‌ی دیدگاه من از دنیا هستن. زاده‌ی تعامل من با مردم، همه امید و آرزوهای من هستن.

    نگران این بودم که شخص درستی برای تعریف اون داستان نباشم، اما حقیقت اینه که من تنها کسی هستم که می‌تونه این داستان رو بنویسه و بهش جون بده.

    بعد از اون داستان‌های بیشتر و پخته تری برای نوشتن وجود خواهند داشت، فعلا فقط باید روی این یکی تمرکز کنم~

    .

    .

    .

    +

    *نگاهی در اتاق شلوغ چرخاندن* کسی داوطلب نیست بیاد اتاق منو تمیز کنه؟D:

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • جمعه ۲۳ دی ۰۱

    32| Rescue

    الیزابت فکر می‌کرد برای نجات دادن او، باید هر آنچه از او دزدیه بود را برگرداند، غرور خود را بکشند و با تک تک سلول‌های بدنش عذرخواهی کند. امید داشت که اگر با آغوش باز از او می‌خواست به زندگی که از دست داده بود برگردد، این کار را می‌کرد.

    اصلا شاید الیزابت به آن اندازه که فکر می‌کرد باهوش نبود. شاید طفره رفتن‌های او را به طور کامل اشتباه برداشت کرده بود. فکر می‌کرد تمام رفتارهایش از روی نفرت، حسودی و شاید حسرت بود، و ناگهان متوجه شد که اصلا او را درک نکرده بود.

    ناگهان چشم‌های خیسش از هم باز شدند، نه می‌دانست از کی بسته نگهشان داشته بود نه می‌دانست کی اشک‌هایش شروع به ریختن کردند. انگار تازه از خواب بیدار شده و تمام آنچه دیده بود تنها یک کابوس بود.

    لب‌های سرخی که به شکل لبخندی آشنا اما شرورانه بالا می‌رفتند، تاریکی که آسمان روشن شهر را در بر می‌گرفت و خورشید را در خود می‌بلعید، جیغ و فریاد مردمی که سعی در فرار از چیزی داشتند، خنده‌های دیوانه وار او و در آخر سکوت. سکوتی سنگین که با هق هق‌هایی دردناک درهم آمیخته شده بود.

    از پشت اشک‌های داغش می‌توانست گرده‌های بلورینِ سفید رنگی را ببیند که همانند دانه‌های ریز برف درون هوا پخش بودند. یکی از آن بلورها درون چشمش رفت و مجبورش کرد که با درد پلک‌هایش را برهم فشار دهد. انگار سعی داشت از الیزابت انتقام بگیرد.

    زمانی که توانست دوباره چشم‌هایش را باز کند، تصویر روبرویش روشن‌تر از قبل شده بود. الیزابت پلک زد و در کمال ناباوری دریافت هر آنچه دیده بود کابوس نبود. واقعی بود. او واقعا از آن فاجعه زنده بیرون آمده بود. فاجعه‌ای دردناک و عذاب آور.

    نفس عمیقی کشید و اشک‌های مزاحم را از جلوی دیدش کنار زد، بر پشت بام یکی از بلندترین ساختمان‌های شهر ایستاده بود. در گوشه ترین بخش پشت پام، جایی که فقط آنها به آن دقت می‌کردند، جعبه‌ی نیم متری، مکعبی و مشکی رنگی قرار داشت. درون آن عود و دو شمع که تازه روشن شده بودند، به همراه چند قاب عکس نو به چشم می‌خورد. میشد آن را یک آرامگاه سری صدا زد.

    در تمام آن عکس‌های دست جمعی تنها کسی که الیزابت متوجهش می‌شد او بود که اخم کرده و دورتر از همه ایستاده بود. تنها در یکی از تصاویر دقیقا وسط جمع، روبروی کیکی تمام کاکائو قرار داشت و دست‌هایش را دورخود حلقه کرده بود، از قیافه‌ی درهمش معلوم بود که به زور آن کلاه تولد را بر سرش کرده بودند. در هر موقعیت دیگری به آن تصویر می‌خندید اما در آن لحظه نمی‌توانست احساسی جز درد و غم را به چهره‌ی بی حالت خود راه دهد.

    بی اختیار از خود پرسید که آیا واقعا راه دیگری برای نجاتش نبود؟ این همان نتیجه‌ای بود که او به مدت طولانی دنبالش بود. آیا از نتیجه راضی بود؟

    بعضی وقتا برای نجات یه نفر باید اونو بکشی. صدای او در فضای ذهنش طنین افکند، آنقدر سرد و کوبنده که باعث شد الیزابت به خود بلرزد.

    ای کاش همان لحظه با او مخالفت می‌کرد.

    ای کاش می‌توانست او را منصرف کند.

    ای کاش...

    ای کاش می‌توانست دوباره او را ببیند.

    پ.ن: ?Wait...did i just spoiled it

    هه هه، انی وی.

    مغزم: وقتشه بخشای اول داستانو بنویسی...

    من: فکر عالیه!D:

    همچنان من: *درحال نوشتن سد اندینگ داستان*

    مغزم: ...

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    31| مستقل شو

    «الان هجده سالته ولی مثل چهارده ساله‌ها رفتار می‌کنی.»

    زمانی که آن کلمات از دهانت بیرون آمد به معنای واقعی کلمه روحم از بدنم خارج شد. می‌دانستم که بالاخره یک روز حرفش وسط می‌آمد. مطمئن بودم که برایش آماده خواهم بود، می‌خواستم بگویم می‌خواهم تا آخر عمر چهارده ساله بمانم و بچگی کنم.

    اما زمانی که واقعا با آن کلمات روبرو شدم تا چند لحظه مغزم کاملا خالی شد.

    همیشه پیش شما می‌گفتم هجده ساله‌ام اما در چهارده سالگی گیر کردم و شما یا به لحن مسخره‌ام یا به افکار بچه‌گانه‌ام می‌خندیدید. با این حال وقتی آن کلمات را آنقدر جدی به زبان آوردی، ناخود آگاه احساس شرمندگی کردم. از اینکه ظاهرا به سن مستقل شدن رسیده بودم اما نتوانسته بودم روحم را پا په پای آن بکشم. شرمسار شدم از اینکه نیاز دیدی بهم یاد آوری کنی وقتش است بر روی پاهای خودم بایستم. شرمنده از اینکه از من ناامید به نظر می‌رسیدی...

    ناگهان تو به رویم لبخند زدی(؟) و گفتی: «برای مستقل شدن باید دنبال کاری بری که ازش می‌ترسی، باید بری تو اجتماع.»

    گفتنش برای تو آسان بود، تویی که چهل و چند سال از عمرت صرف کار کردن در محیط آزاد و سر و کله زدن با عالم و آدم بود، نه منی که در برابر حتی یک غریبه چهار ستون بدنم می‌لرزد و ذهنم خالی می‌شود.

    شاید می‌توانستی ذهنم را بخوانی چون در مقابل حرف مادرم که می‌گفت یکی از آشناهایشان فروشنده‌ی نیمه وقت می‌خواست، خنده کنان گفتی: «این بچه تا سر کوچه هم به زور میره چه برسه به اونجا.»

    مادر با چهره‌ای درهم سر تکان داد و گفت: «منم نمی‌خوام اونجا کار کنه.»

    و من که سعی می‌کنم دهان باز مانده‌ام را ببندم و مغزم را به کار بیندازم با ناباوری به خود می‌گویم: تو از من ناامید نیستی، تو این حرف‌ها را نمی‌گویی چون از دست بچه بازی‌هایم خسته شدی، تو فقط می‌خواهی من پیشرفت کنم. در کمال ناباوری دریافتم که تو مرا درک می‌کنی.

    در آخر یاد آوری می‌کنی: «بعضی وقتا برای رسیدن به جای بالاتر باید کارایی رو انجام بدی که بیشتر از همه ازش می‌ترسی.» به من اشاره می‌کنی و ادامه می‌دهی: «درمورد تو رفتن تو اجتماع و یاد گرفتن حرفه‌ایه که فکر می‌کنی توش خوب نیستی.» هر کلمه‌ای که به زبان می‌آوری به همان اندازه که مرا می‌ترساند، قلبم را گرم و گرم‌تر می‌کند.

    تو منتظر جوابی از طرف من نمی‌مانی از سر سفره بلند می‌شوی تا آماده شوی و سر کار بروی. انگار تنها مسئولتی که بر دوش‌هایت بود، گفتن بود و تصمیم گیری را به عهده‌ی من گذاشتی. بعد از آن حرف‌های زیبا حتی دنبال یک تشکر ساده هم نیستی. مرد، می‌توانستم همانجا برایت گریه می‌کردم.

    اما تنها کاری که در آن لحظه مغز و دلم توانستند دستور انجامش را به من بدهند، این بود که با هر دو دست صورتم را بپوشانم و با خجالت بگویم: «تو خیلی عاقلی بابا!» احتمالا در عمر هجه ساله‌ام اولین باری بود که این چنین از تو تعریف می‌کردم، چون صورتم به شکل مسخره‌ای پشت دست‌هایم سرخ شده بود.

    صدای معترض مادر که انگار دوست داشت از او هم تعریف بشود بلند می‌شود و ما فقط می‌خندیم.

    می‌دانم هرگز این را به زبان نخواهم آورد اما...

    ممنونم که از من ناامید نشدی.

    ممنونم که هنوز به من باور داری.

    ممنونم ممنونم ممنونم.

    می‌دانم که هرگز نمی‌توانم بخش بچه‌گانه‌ام را خاموش کنم و می‌دانم که تو نیز هرگز از من نمی‌خواهی بخشی از وجودم که به من معنا می‌دهد را از درون خفه کنم. با این حال سعی می‌کنم به حرف‌هایت گوش کنم، و در برابر  کارهایی که برایم ترسناک هستند جا نزنم.

    پ.ن1: من نوشتن از زبون سوم شخص رو بیشتر بیشتر از هرچیزی دوست دارم، ولی انگار اول شخص هم همچین بد نی...

    پ.ن2: مامان بابام میگن شبیه 13 یا 14 ساله‌هام اما خودم خودمو 15 می‍بینمp;

    پ.ن3: داشتم فکر می‌کردم یک کاراکتر خودخواه و خودمحور بعد از دیدن کسی که به خاطر خودخواهیش آسیب دیده و کمی درهم شکسته، چه واکنشی نشون میده...

    پشیمون میشه از کاراش؟ یهو از این رو به اون رو میشه و سعی می‌کنه برای اون فرد جبران کنه؟ یا با بدترین صفتایی که میشه بهش داد طرف مقابلش رو مقصر می‌دونه...؟

    *وی درحال کاراکترپردازی یکی از پیچیده‌ترین و اعصاب خورد کن ترین کاراکترهایش است*

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۴ دی ۰۱

    30| حال یا آینده؟

    سعی کردم معنای زندگی را در آینده‌ای ببینم که به تمام خواسته‌هایم می‌رسیدم. آینده‌ای پر از عشق، پر از پول، پر از دستاوردهایی که الان خوابش را هم نمی‌توانم ببینم. از تفریحاتم زدم، سلامتی جسمی خود را کنار گذاشتم، خانواده‌ام و دوست‌هایم را رها کردم تا تجسم آنچه برایش برنامه ریخته بودم، تنها یک لحظه واقعی‌تر شود.

    تمام وقت مشغول فکر کردن به آینده‌ای بودم که سال‌ها از آن فاصله داشتم، آنقدر ادامه دادم که زمان حال را از دست دادم. به خود که آمدم، بازی‌هایی که روزی از انجامشان لذت می‌بردم دیگر خوشحال کننده نبودند، چشم‌ها و دوش‌هایم توانایی این را نداشت که ساعت‌ها سر کار بنشینم و با اینکه خانواده‌ و دوستانم کنارم بودند، قلب‌هایشان کیلومترها دورتر به نظر می‌رسید.

    آنجا بود که متوجه شدم آینده‌ای که تمام مدت دنبالش بودم بی آنکه بفهمم، همانند قطرات آب از میان دستانم سُر خرده و درون زمین فرو رفته بود. امید همچون دانه‌های اشک از چشمانم پایین ریخت و من متوجه چیزی مهم‌تر از همه‌ی این‌ها شدم.

    آینده دیگر برایم مهم نبود. نه تا وقتی که قدر آنچه داشتم را ندانستم و بی آنکه بخواهم آن را از دست دادم. آنجا بود که نفس عمیقی کشیدم و وسایل کارم را درون کشویم ریختم. محیط بهم ریخته‌ی اتاقم را ردیف کردم. به بدنم استراحت دادم، تفریحات مورد علاقه‌ام را از سر گرفتم، با خانواده‌ام صحبت کردم و به دوستانم خبر دادم که زنده‌ام.

    وقتی هر چه از دست داده بودم را پس گرفتم، وسایل کارم را از کشو بیرون کشیدم و دوباره شروع به کار کردم، به آرامی، مطمئن از اینکه کار، باعث از دست رفتن حتی یک میان وعده‌ی خانوادگی نشود، مطمئن از اینکه به بدنم آسیب نرسد و مطمئن از اینکه به موقع استراحت کنم.

    اشتباه نکن، هنوز هم به آینده‌ام فکر می‌کردم و می‌دانستم آخرش می‌خواستم به کجا برسم، البته این را هم می‌دانستم که معنای سفرم در هر چه زودتر به مقصد رسیدن نبود.

    معنای سفر برایم به مسیر پیش رو بود و خاطره‌هایی که در آن می‌ساختم.

     

     

    ~the future depens in what we do in present

    Mahatma gandhi

     

    پ.ن: *سرفه کردن* چه قدر گرد و خاک اینجا جم شده...واو اینجا شدیدا احساس تنهایی غم انگیزی میدهD':

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۸ دی ۰۱

    29| yellow~

    I need to be alone -

    no. you want to disappear +

     

    به اینکه بعد از سه ماه بی خبری برگردی و سلام کنی چی میگن؟ آممم. بی معرفتی؟:/ احتمالا!

    حالا که بهش فکر می‌کنم سه ماه...زمان زیادیه.

    یادمه ماه اول به این فکر می‌کردم از چی بنویسم و اون قانون روزی یه صفحه به روزی یه بند و کمتر تغییر کرد. ماه دوم دیگه اثری از نوشتن تو برنامه روزانم نبود و حتی حالا هم نیست.(در واقعا دیگه برنامه‌ای نست، یه چیزی مثل هر چه بالا باد)

    و اینجا آکامه‌ای رو دارید که در طی این سه ماه هفته‌ای شاید یک بار از خونه بیرون میره. تو خونه هم والا همه سرکارن و وقتی خونه‌ان آکامه تو اتاقشه. در واقع میشه گفت ناپدید شده. شایدم در خطر انقراض باشه!

    من داستانای زیادی داشتم که می‌خواستم بنویسم ولی خب نشد. یا بهتره بگم نخواستم...؟ اصلا همون نشد بهتره.

    از این مطمئن نیستم که چرا هنوز هیچ کدوم از داستانام تموم نشده، اینم نمی‌دونم چرا طراحی و خیاطی رو تا دیروز کنار گذاشته بودم. فقط می‌دونم که در تمام این مدت منتظر بودم تا دوباره همون آدمی بشم که بودم اما انتظار منو تغییر نداد. خودمم که دارم برای تغییر تلاش می‌کنم. این کاریه که فقط از پس خودم برمیاد. یا این چیزیه که میخوام از این به بعد بهش باور داشته باشم.

    من آدم بی احساسی هستم. این چیزیه که نزدیک ترین فرد زندگیم خیلی بهم گفت، شاید راست می‌گفت چون بعد از این همه مدت برگشتم و می‌نیوسم، اما هیچ احساس خاصی نسبت بهش ندارم. نه ذوقی و نه دلتنگی.

    + شاید هم از بس بهت گفت بی احساسی، بی احساس شدی.

    - از تو نظر نخواستم.

    .

    .

    .

    اهم خب اتفاقای زیادی نیفتاد که بخوام تعریف کنمشون.

    *امتحان تاریخی که چون خواب ماند از دستش داد و باید شهریور دوباره امتحان می‌داد اما معلم لطف کرد و نمره‌اش را داد نادیده می‌گیرد*

    اما می‌تونم بگم که داخل گیم مورد علاقم (تقریبا) حرفه‌ای شدمD:

    موبایل لجندز...از اون مدلاست که بعضی وقتا ازش متنفرم و بعضی وقتا عاشقشم. فقط پلیرهای واقعی میفهمن این احساس رو...

    آممم در حال حاظر دارم کلی مانوای در حال پخشو به شکل همزمان میخونم. از این بدتر که مانوا در حال پخش باشه هست؟:/

    جلد دوم داس مرگ و تیمارستانو گرفتم، دومی رو تا نصفش خوندم، انگار نانا خیلی بهش علاقه مند شده بود واسه همین گوشه‌ی جلدشو خوردD:/

    حالا که حرف از نانا شد، هیچوقت فکر نمی‌کردم به این زودی مامان بشم... با اشک و خون این سه ماه بزرگش کردم...

    میدونین لذت بخش ترین بخش بودن با این موجود کوچولو چیع؟ اینه که صورتتو فرو کنی تو شکم نرمشT~T

    از لوس بودنش و اینکه نمی‌ذاره هیچوقت تنها باشم هر چی بگم کم گفتم. هیچکس تو زندگیم عین این بهم نچسبیده بود.

    همین الانشم داره عین نینی کوچولوها صدام میکنه که منو بیار بیرون-.-(واقعا هم نینی کوچولوعه، 4 ماهشه تازه)

    منو خواهرم اسمشو از یکی از کاراکترای موبایل لجندز گرفتیمXD

    میخوایم اسم جفتی که قراره واسش بیاریم بشه تیتی، ولی خب هنوز معلوم نیست.

    مامانم تا قبل از آوردن این کوچولو با هرگونه حیوون خونگی مخالف بود، اما الان باید ببینی چطور واسش نازو غمزه میره:/

    دمش چرا کوچولوعه؟ تازه پر ریزیش تموم شد. بیچاره مامانم سر جمع کردن پرای این چی کشید...

    قصد نداشتم برای نبودنم بهونه بیارم(مثل هر چند روز یکبار روزی یک ساعت و بعضی وقتا 3 ساعت برق نداشتن) اما گمونم مراقبت از یه جوجه سرلاکی بیست روزه به مدت سه ماه و خورده‌ای کافی باشهp:

    خلاصه اینکه این نویسنده برگشته و می‌خواد دوباره آکامه باشه!

     

    بعدا.نوشت: کی فکرشو میکرد جمله‌ی آخر دروغی بیش نباشه؟(":

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ