beginning

Each new day is a blank page in the diary of your life. The secret of success is in turning that diary into the best story you possibly can.
Douglas Pagels
-

 

*اینجا یک چهار دیواری دنج است برای وی تا هرچه در مغزش سنگینی می‌کند را خالی کند~*​​​​​

  • ۹
  • نظرات [ ۱۳۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۵ آبان ۹۹

    58| من یه نویسنده‌ام

    من یه نویسنده‌ام.

    من از امروز شروع به نوشتن می‌کنم~... یا شایدم از فردا.

    طریق صحیح نوشتن کلماتی که کل عمرم استفاده کردم رو توی گوگل سرچ می‌کنم.

    نمی‌ذازم هیچکس چک نویس رو بخونه تا وقتی که کاملا بی نقص شده باشه... سوال اینه که دقیقا کی بی نقص میشه و جواب اینه که نمد.

    چک نویس‌هام رو با کتابای منتشر شده‌ی نویسنده‌های دیگه مقایسه می‌کنم.

    هر نظر منفی درمورد نوشته‌هام رو خیلی جدی می‌گیرم*وی سعی می‌کند زیاد حساس نباشد.*

    همیشه به نوشتن فکر می‌کنم، اما هیچوقت واقعا نمی‌نویسم.

    من یه نویسنده‌ام.

    می‌تونم ایده‌ی حدود چهل داستان مختلف رو در یک عان توی سرم داشته باشم.

    همه چی توی سرم خیلی قشنگه و به محض اینکه می‌نویسمش مسخره میشه، در نتیجه پاکش می‌کنم.

    چهار پنج بار چک می‌کنم، اما همچنان اشتباه تایپی دارم-_-

    هیچوقت یه نوشته‌ی کاملا آماده نخواهم داشت. هر وقت نگاهش کنم، چیزای ریز و درشت رو تغییر میدم.

    هنوز به وسطای داستان 1 نرسیدم، اما دارم به داستان 2 فکر می‌کنم*هق*

    اگه ایده‌ای که به سرم زده رو همین الان یادداشت نکنم پنج دقیقه بعد یادم میره.

    برای بهتر کردن قلمم با موسیقی می‌نویسم، اما دو دقیقه بعد خودمو غرق توی موسیقی، وسط خونه مشغول رقصیدن پیدا می‌کنم:/

    من یه نویسنده‌ام.

    موسیقی منبع ایده هست، نظرم هیچوقت عوض نمیشه!!

    چطور شروع کردن و چطور پایان دادن به یه داستان سخت ترین کار دنیاست!

    مدت طولانی به صفحه‌ی خالی خیره میشم تا بالاخره اون شروع بی نقصی که دنبالشم بیاد به ذهنم*خواهش می‌کنم بیا*

    بعضی وقتا کاراکترا بدون اراده‌ی من داستان رو پیش می‌برن و باعث میشن اتفاقایی بیفتن که قرار نبود بیفته و کاراکترایی خلق بشن که دو دقیقه پیش وجود نداشتن#-#

    وقتی کاراکتر اصلی رو با کسی که توی پارت یک بود مقایسه می‌کنم، یا خیلی به خودم افتخار می‌کنم *چون رشد شخصیتیه محشری داشته* یا فکر می‌کنم آدم خیلی وحشتناکی هستم *یه هیولای واقعی در مقابل بلاهایی که من سراین بچه بیچاره آوردم سر خم می‌کنه 3:<*

    هر وقت کاراکتر جدیدی خلق می‌کنم که خیلی به دل می‌شینه: نمی‌دونم باید بذارم زنده بمونی با باید بکشمت.

    مسئله این نیست که توانایی و مهارت نوشتن داشته باشم یا نه. مسئله اینه که اراده کنم و انگشتام رو روی کیبورد بذارم. ایده و داستان خودشون میان.

    من یه نویسنده‌ام و با همه‌ی پستی بلندی‌هاش کارمو دوست دارم3>

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: *سرفه* طبق معمول اینجا خاک گرفته.

    پ.ن2: تا یادم نرفته... لعنت به تیک تاک! نرم توش، کلی ایده از دست میدم. برم توش، نمی‌ذاره بیرون برم!!

    پ.ن3: به لطف یکی از ویدیوهای تیک تاک، بعد از یک عمر تصمیم گرفتم به شکل جدی برم سراغ داستانی که چند ساله توی سرم می‌چرخه. طبق دستور عمل بدون اینکه برگردم و چیزی رو تصحیح کنم، یک نفس به سمت جلو رفتم. حالا بعد از حدود یک ماه و نیم رکورد زدم. بیش از 40 هزار کلمه! خیلی به خودم افتخار می‌کنم *اشک شوق*

    پ.ن4:

    من: دارم یه کتاب می‌نویسم!

    خانوادم:‌ این عالیه! میدی بخونیمش؟

    من: ...

    خانوادم:‌ میدی بخونیمش... مگه نه؟

    من:*از پنجره بیرون پریدن*

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۲۷ آذر ۰۲

    57| ناامیدی

    دخترک روی ایوان نشسته بود.

    چسبیده به زمین، خیره به آسمان سیاه رنگ.

    نگاهش میان ستاره‌ها سیر می‌کرد و سرش پر از افکار زمینی بود.

    به گذشته می‌نگریست و به آینده می‌اندیشید.

    ستاره‌ها به رویش چشمک می‌زدند. انگار می‌گفتند همه چیز درست خواهد شد.

    نسیم شبانگاهی میان موهایش می‌لغزید، گویی با حضورش به او می‌فهماند که تنها نیست.

    جیرجیرک‌ها صدای زنگ مانندشان را در سکوت شب روانه می‌کردند، انگار برای قلب زخم دیده‌ی دخترک سمفونی غم انگیزی می‌نواختند.

    و ماه به گرمی به رویش لبخند میزد.

    اما هیچکدام نمی‌توانستند دانه‌ی تنهایی که در وجود او ریشه زده بود را بیرون بکشند.

    گلوی دخترک تنگ شده بود، شاید قلوه سنگی آنجا گیر کرده بود. فرستادن هوا به درون ریه‌هایش سخت بود.

    حقیقت دردناک بود.

    حقیقت این بود که ستاره‌ها حرف زدن بلد نبودند و چشمک زدنشان صرفا به خاطر این بود که نورشان بعد از عبور از اتمسفر زمین، به لایه‌های نازک هوا برخورد می‌کرد.

    باد برای نوازش موهای او نمی‌وزید، طبیعت هوا این بود که از مناطق کم فشار زمین به مناطق پر فشار حرکت کند و باد و نسیم را ایجاد کند.

    جیرجیرک‌ها فقط برای جلب توجه ماده‌های هم نوعشان می‌نواختند.

    و ماه گرم نبود که بتواند لبخند گرم به لب بنشاند. ماه حتی لب هم نداشت، چه برسد به اینکه لبخند بزند. ماه فقط قمری پر از سوراخ بود، دقیقا مثل قلب دخترک.

    چشم‌هایش سوختند و تصویر ماه در برابر دیدگانش تار شد.

    دخترک یکجا خوانده بود که اگر اولین قطره اشک از چشم سمت راست بیفتد نشانه‌ی ناراحتی است و اگر از چپ بیفتد نشانه‌ی شادی.

    اولین قطرات اشک، از هر دو چشمش پایین افتادند.

    لبخند تلخی به روی صورتش خزید.

    هر دو چشم نشانه‌ی ناامیدی بود.

    پاهایش را در شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت.

    دخترک نا امید بود.

    «-اصلا خوشحالی توی چهرش-»

    «-انگار نه انگار که اومدیم خونه-»

    «-کل روز توی اتاقش باشه و-»

    صدای بحث جدل به شکل ناواضحی از درون خانه به گوش می‌رسید، اما دخترک گوش به صدای جیرجیرک‌ها سپرده بود.

    جیرجیرک‌ها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، صدای نواختنشان خیلی بلند بود.

    آنقدر بلند که صدای هق هق‌های دختر دونشان گم میشد.

    .

    .

    .

    .

    پ.ن: این مورد گریه رو زیاد دقت کردم بهش، همیشه درست نیست. پیش اومده که اول از چشم چپم اشک بیاد اونم وقتی که خوشحال نبودم:/

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۰ مهر ۰۲

    56| چشم‌های قهوه‌ای

    - وقتی به رنگ چشم فکر می‌کنی اولین چیزی که به ذهنت میاد چیه؟

    + چشمای دریایی، یاقوتی.

    - پس قهوه‌ای چی؟

    + قهوه‌ای رنگ پاییز، شکلات و فندق. سنگ عقیق و کهربا. رنگ اولین جرعه از یه لیوان قهوه‌ی گرم توی صبح. نذار از طلوع خورشید بگم که تا فردا فک می‌زنم. عسل و ویسکی. سرمستی شیرینیه.

    - اما چشمای قهوه‌ای خیلی معمولی نیستن؟

    + بارون هم همینطوره و آفتاب. خنده و عشق و مهربونی، همه معمولی هستن. همه‌ی رنگا کنار هم جمع شدن تا درون چشم‌های تو قرار بگیرن.

    - میگن چشمام خوشگل نیستن.

    + متاسفم که چشمات به اندازه‌ی کافی عشق دریافت نمی‌کنن. چشمای من آبین به صافیه آسمون و مال تو قهوه‌ای هستن، به نرمی خاک. چشم‌های تو گل‌ها رو درون خودشون پرورش میدن و چشم‌های من بارون رو. نگاه من طوفان رو میاره و خشم دریا رو در خودش داره، نگاهت زمین لرزه‌هایی رو میاره که کوه‌ها رو به زانو در میارن. در آخر هر دو به نوبه‌ی خودشون زیبا هستن، مگه نه؟

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲

    55| kitty and rabbit

    + نمی‌تونی همه‌ی مشکلاتت رو با خنجر حل کنی.

    - می‌دونم.

    + عالیه که می‌دونی! پس_

    - برای همینه که دوتا خنجر همراهم دارمD;

    -....

    - *حمله کردن به سمت مشکلات*

    - WAIT, YOU PISS OF SHI_

     

     

    پ.ن: یه گربه‌ی پیش فعالِ روانی که هرجا پا میذاره خرابکاری به بار میاره و یه خرگوش وحشت زده‌ی نگران که همش دنبالش می‌کنه تا جلوشو بگیره*و هشتاد درصد مواقع موفق نمیشه، اما ناامیدم نمیشه*.

    مشغول طراحی یه همچین رابطه‌ای بین دوتا از کاراکترای اصلیم هستم و باید اعتراف کنم: خیلی بیشتر از چیزی که  انتظار داشتم فانه! 3:< *خنده‌ی شیاطانی*

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۷ شهریور ۰۲

    54| Life these days...

    ماهی که گذشت واقعا پر ماجرا بود.

    و دلم نمی‌خواد حافظه‌ی ضعیفم هیچکدوم رو فراموش کنه پس...

    Let's write~

     

    1. حدودا دو هفته‌ست که بجز یکی دوبار از خونه بیرون نرفتم و به شکل عجیبی اصلا احساس خفگی یا دلتنگی نمی‌کنم.

    عاشق این وضعیتم.

    مطمئن نیستم اسمش چیه، بی خیالی؟ نادیده گرفتن؟ یا آسون گرفتن؟

    به هر حال حس می‌کنم زندگی یکم راحت تره. هنوز داستانای قبل با خانواده و مشکلات هست، هنوز فشار و اذیت‌ها هست، اما حس می‌کنم نسبت به دو ماه پیش راحت‌تر نفس می‌کشم. دوشام سبک‌تر شدن، انگار بار نامرئی که همه جا با خودم می‌بردم رو میونه‌ی راه گم کردم، و مطمئنم هیچوقت دنبالش نمی‌گردم.

     

    2. یه مدت خیلی از این روند ملال آور زندگی خسته شده بودم. دوست داشتم یه کار جدید انجام بدم اما مطمئن نبودم به اندازه‌ی کافی توش خوب عمل خواهم کرد یا نه.

    تا اینکه یه مطلب در این مورد خوندم که تقریبا همچین چیزی می‌گفت: «اکثر مردم وقتی برای شغلی تست میدن و کاری رو شروع می‌کنن که فقط شصت درصد قابلیت‌ یا توانایی لازم رو دارن» و به فکر فرو رفتم.

    من منتظر بودم تواناییم توی اون کار صد در صد بشه بعد برم سراغش، ولی چه قدر دیگه طول می‌کشید؟ اصلا بین من و دیگرانی که با داشتن شاید نصف شرایط کارشون رو شروع می‌کنن چه فرقی هست؟ سادست، من خیلی بهتر از اونام. *وی سعی دارد این را غرور و  اعتماد به سقف صدا نکند، می‌خواهد آن را اعتماد به نفس بداند*

    اولش یکم عجیب و سخت بود، اما حالا وضعیت جوریه که انگار کل زندگیم ناخودآگاه داشتم ذهن و بدنم رو برای انجام همین کار آماده می‌کردم. تنها چیزی که برای گذاشتن قدم آخر نیاز داشتم شجاعت بود و یکم جسارت...

    هاه، یه جور آب و تاب دادم انگار فرمانده جنگی چیزی باشم:/ مترجمی که این همه شلوغ بازی نداره.*حالا وی دارد شکست نفسی می‌کند*

     

    3. با فیلمای جدید ماورل که نصف بیشترشون ضعیفن یکم آتیشم برای تو فندوم بودنم فروکش کرد، درنتیجه تصمیم گرفتم به فندوم جدیدی راه پیدا کنم و دی سی تنها چیزی بود که دم دستم بود.

    درحال حاضر دارم سومین کمیک زندگیم رو می‌خونم و باید بگم ازهیچی پشیمون نیستم!

    تنها مشکل اینه که عادت دارم موقع خوندن نوشته‌ها یا تماشای تصاویر، از چهره‌ی کاراکترا تقلید کنم، یک عمل کاملا غیر ارادیه، و ازونجایی که بتمن و رابین مین کاراکترای این کمیکی که دارم می‌خونم هستن در تمام مواقع یک اخم وسط پیشونی دارن (مطمئنم به خاطر ماسکشون اینطور به نظر میاد ولی خب نمیشه منکر شد که شبیه اخمه)

    به معنای دیگه ابروهای من تمام وقتی که دارم می‌خونم توی هم پیچیده شدن، جوری که پیشیونیم درد میاد... هلپ.

     

    4. به لطف یکی از سری کمیک‌های دی سی که حالت زامبی طور داشت، برای اولین بار احساس درد و رنجی که موقع از دست دادن شخصیت مورد علاقه سراغ آدم میاد تجربه کردم و باید اعتراف کنم: شکست عشقی وحشتناکی بود و این تراما تا آخر عمر منو رها نخواهد کرد.

    مشکل یکی و دو تا نبود. سه تاشون پشت سر هم مردن! و آخرین عضو باقی مونده خانواده آخر داستان خودشو برای دنیا فدا کرد!

    کاراکتری که می‌تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، کسی که بزرگ شدنش از بچگی تا مرد شدنش رو در سال‌های آخر زمان دیدم و کسی که هربار دیدنش روی صحنه لبخند به لبم میاورد...

    اشک‌هایم...

    هیچوقت نویسنده رو نمی‌بخشم.

    هیچوقت!

     

    5. چند وقت پیش یه خواب جالب دیدم، درمورد پرنسسی که بعد از هربار مردن به جهان موازی جدیدی  فرستاده میشد و  زندگیش توی هر جهان به شکل متفاوتی رقم خورده. هربار چیزای ریز و درشت تغییر می‌کردن، توی یه جهان به جای پدرش عموش امپراطوره، یه جا نیمه‌ی گم شدش مرده، یه جا جنگ بود و یه جا صلح... خلاصه اینکه هر بار چیز جدیدی برای تجربه کردن داشت و هدف این مرگ و زندگی‌ها این بود که نیمه‌ی گمشدش رو پیدا کنه...

    عین این مانهوا تناسخی‌ها شد رفت.

    مطمئن نیستم توی زندگی اولش دقیقا چه اتفاقی افتاد، اما برداشت من این بود که قبل از مرگ، پسر مورد علاقشو از دست داد و به خاطر اون غم روحش در جهان‌های موازی دنبال پسرست... یکم کلیشه‌ای به نظر می‌رسه، ولی اصلا انتظار نداشتم همچین ایده‌ی جالبی رو توی خواب ببینم. آخه خوابای من بیشتر درمورد داستانای تیکه تیکه شده و بی معنی هستن که اصلا به هم ربط ندارن، ولی این یکی خیلی خوب به دلم نشست.

    بعد از اینکه بیدار شدم درجا پاشدم و درحالی که مطمئن بودم فقط پنج دقیقه وقت دارم تا خوابم رو به کل فراموش کنم، همه چیزو روی کاغذ نوشتم. وقتی خواستم دنبال موضوع جدیدی برای نوشتن بگردم شاید به این سر بزنم.

     

    6. برای اولین بار دیواری که دور خودم و خانوادم کشیدم رو به خوبی می‌تونم ببینم و لمس کنم. دوستشون دارم ولی مثل قبل  احساساتم رو بروز نمیدم، فاصله می‌گیرم و برای اینکه ناامید نشم، هر لحظه منتظرم یه چیزی بگن که مجبور شم دیوارهام رو سفت تر کنم. راستش از این وضع راضیم، خیلی بهتر از اینه که مثل احمقا دعوا کنم. نادیده گرفتن و اهمیت ندادن واقعا سلاح‌های خطرناکی هستن. خوشحالم که بالاخره می‌تونم ازشون استفاده کنم.

    این موقعیت منو یاد نئو از i fell in love with hope میندازه، اونم یه دیوار دور خودش و بقیه می‌کشید، البته، مامان بابای اون خیلی وحشتناک بودن.

     

    6. نمی‌فهمم مشکل چیه، ولی الانا خیلی از موسیقی‌ها مهم نیست چه قدر قشنگ باشن پرده‌ی گوشمو اذیت می‌کنن. شاید وقت این باشه به مدیتیشن روی بیارم؟ یا یکم به گوشام استراحت بدم و بیشتر از سکوت لذت ببرم؟

    یا شاید ورزش؟ صبحا از خواب پا میشم اینقدر بدنم کوفتست که حس می‌کنم از پیچ و مهره درست شدم و نیاز به روغن کاری دارم.

     

    7. احتمالا می‌دونین نوزادا بعد از به دنیا اومدن تا یه مدت ساعت خوابی درست و حسابی ندارن و وقت و بی وقت جیغ میزنن... من دارم هر روز این وضع رو تحمل می‌کنم.

    برای کسایی که می‌خوان طوطی بگیرن این سه تا مورد یادتون باشه:

    اول: همونطور که آدما قبل و بعد از بچه دار شدن کلی کلاس میرن و تحقیق می‌کنن شما هم قبل از طوطی آوردن باید اطلاعاتت رو بالا ببری. خنده نداره، حقیقته.

    دوم: اگه قصد نداری با اونا مثل بچه‌ی خودت رفتار کنی و فکر می‌کنی خود به خود سیر میشن و بزرگ میشن، اصلا پرنده نیار.

    سوم: اونا هیچوقت بزرگ نمیشن، همیشه بچه میمونن و هیچی نمی‌تونه این واقعیت روتغییر بده.

    اگه حرفام سرد به نظر میاد متاسفم، یه ویدیو دیدم از کسی که خوب مراقب عروس هلندیش نبود و بچه بیچاره توی ظرف روغن افتاد، مشکل اونجاست که با شامپو اونو شست! آخه آدم عاقل!!! توی طبیعت کدوم پرنده‌ای از شامپو و مواد شیمیایی استفاده می‌کنه؟ تو خونه‌ی دومشونی، پس باید همه چیز رو بر اساس طبیعت اونا فراهم کنی، غذایی که میدی، لونشون و حتی از قفس بیرون آوردنشون. اینم باز برمی‌گرده به بالا بردن اطلاعات.

    حتی بعد از نوشتن این همه هنوزم احساس میکنم توی دلم آتیش روشن کردن. فکر نکنم هیچوقت خاموش شه.

     

    8. دقیقا حالا که تصمیم گرفتم پول جمع کنم و لپتاپم رو عوض کنم، راه به راه وسایل بامزه می‌بینم که دلم می‌خواد بخرمشون. جالب اینجاست که واقعا نمی‌تونم ازشون استفاده کنم و بیشتر جنبه‌ی تزئینی خواهند داشت.

    اگه توی یکی از جهان‌های موازی بابای پولداری داشته باشم، مطمئنم یکی از اون آدمای ولخرجی میشم که برای چیزای الکی فقط چون کیوتن پول خرج می‌کنم.

     

    پ.ن: خسته شدم...

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

    53| تو یه قهرمان نیستی، یه آدم عادی مثل منی

    یادمه یه بار بهم گفتی: «درمورد این همه چیز متن‌های قشنگ می‌نویسی، یه بارم از من بنویس.»

    راستش اون موقع فقط تونستم سکوت کنم و تظاهر کنم نشنیدم، چون فکر می‌کردم نمی‌تونم اونطور که تو می‌خوای از مادری کردنت بنویسم...

    درست فکر می‌کردم.

    به هر حال، حالا، با تمام قضایای پیش اومده، تصمیم گرفتم همه چیز رو در قالب یه نامه بنویسم. نامه‌ای که هیچوقت به دستت نخواهد رسید.

    .

    .

    .

    .

    مادر عزیز تر از جانم.

    همیشه به دنبال یه راه حل برای بهتر کرد رابطمون بودم. کلی رو خودم کار کردم، تا دلت بخواد مطلب خوندم و اطلاعاتم رو زیاد کردم و البته، بارها و بارها برای خوشحالیت به سازت رقصیدم.

    همش برای این بود که توی خونه آرامش داشته باشیم، دعواهات با بابا برام کافی بود، می‌گفتم بذار حداقل مادر و دختر خوب باشیم. می‌خواستم لبخند بزنی، شاد باشی و به جای حرص خوردن از زندگی لذت ببری.

    سعی کردم هروقت نیازم داشتی پیشت باشم، هرچند هیچوقت اعتراف نکردی به حضورم نیاز داری و همش ازم می‌خواستی از جلوی چشمت برم کنار.

    اما نور زندگیم، شادی من و تو، همیشه روی یک ریل نبود.

    از لحظه‌ای که تصمیم به موضوعات از دید خودم نگاه کنم و نه از دید تو، زندگی‌هامون از هم جدا شد.

    تو می‌خواستی هر مهمونی و هر جایی باهات بیام و من فقط می‌خواستم توی خونه بنویسم و نقاشی کنم و برای خودم باشم. همیشه می‌خواستی خودمو با دین و عبادات خفه کنم و من می‌خواستم به اندازه‌ی کافی بهش باور داشته باشم. دوست داشتی راهتو ادامه بدم و توی مغازه‌ای که ارث پدریته کسب و کارت رو ادامه بدم، اما من هنوز دارم علایقم و استعدادهامو امتحان می‌کنم تا شغلی که واقعا بهش علاقه دارم رو ادامه بدم و تا الان نتیجه برعکس چیزیه که تو می‌خوای.

    عزیزم، من از تک تک فداکاری‌هایی که برام کردی خبر دارم، می‌دونم چه قدر سختی کشیدی تا زندگی من اینقدر خوب و مرفه باشه. می‌دونم دلیل تک تک سخت گیری‌هات و گیر دادنات از تراماهایی نشات می‌گیره که هیچکس بهشون توجه نکرد و حتی نمی‌دونی وجود دارن و باید درمان بشن.

    از بچگی عاشق این بودی که برعکس خواهرم، به جای پلکیدن دور عمه‌ها و دایی‌هام می‌چسبیدم بهت و تکون نمی‌خوردم. بزرگتر که شدم نمی‌ذاشتی تولد دوستام برم چون با ما "فرق" داشتن و حالا گله داری که چرا توی جمع نمیرم و می‌چسبم به اتاقم.

    - اضطراب اجتماعی چه صیغه‌ایه؟ حاضر شو بریم.

    همیشه می‌خواستی بهت احتیاج داشته باشم اما الان که دارم به خودم تکیه می‌کنم میگی چرا؟

    درخت زندگیم، راستش رو بگو، توی عمرت چند خط کتاب یا مطلب درمورد بچه داری خوندی؟ چه قدر برای بزرگ‌کردن من و خواهرم تحقیق کردی؟ (حاضرم شرط ببندم سعی نکردی به اندازه‌ی حتی یک دهم تحقیقاتم دنبال اطلاعات بری.) و چه قدر از تجویزاتت برای ما چیزی بود که حس می‌کردی قلبت داره بهت میگه؟

    جالبه، وقتی به خاطر اینکه "اینترنت خطرناکه" می‌خواستی لپتاپم رو توقیف کنی تا با دوستای اینترنتیم (که همه دختر بودن) قطع رابطه کنم قلبت درست می‌گفت، وقتی خواهرمو مجبور کردی رشته‌ای رو بخونه که ازش متنفر بود و وقتی به جای حرف زدن درمورد مشکل، با بابا معرکه می‌گرفتین قلبت درست می‌گفت. اما حالا که قلب من میگه باید از پیشت برم تا هردومون راحت شیم، اشتباه می‌کنه؟

    مادر عزیزم، حالا که بزرگ‌تر شدم می‌دونم، تو یک قهرمان نیستی، یه آدم عادی هستی دقیقا مثل من. آدمی که کلی از دنیا ضربه خورده. ولی من کسی نیستم که بتونه اون زخم‌ها رو درمان کنه. حتی اگه بگی منو به دنیا آوردی تا درمانت کنم باز هم میگم: «هیچکس بجز خودت نمی‌تونه حالت رو خوب کنه.»

    تصمیم گرفتم بیشتر از این توی عمق خواسته‌هات فرو نرم. خیلی وقته که از خوشحال کردنت دست برداشتم چون هیچوقت پایدار نیست.

    + کارنامه نمره‌ی کامل گرفتم.

    - ولی غذا رو سوزوندی.

    + آویز نمدی خوشگل درست کردم.

    - برای چسبوندن به دیوار اتاق مناسب نیست.

    + دارم مهارت‌های ارتباطیم رو افزایش میدم و بیشتر توی جمع میام.

    - بهتر نیست یه لباس بلندتر جلوی پسر خالت بپوشی؟

    + دارم یه سبک گلدوزی جدید رو امتحان می‌کنم.

    - چرا اتاقت اینقدر رخت و پاشه؟

    +  اتاق رو جارو زدم.

    - چرا ضرفارو نشستی؟

    +...

    مهم نیست چه قدر تلاش کنم هیچوقت برات کافی نیست.

    تو همیشه نیمه‌ی خالی لیوان منو می‌بینی و تظاهر می‌کنی نیمه‌ی پر اصلا وجود نداره. آه و تا یادم نرفته، قصد ندارم دنبال مقصر بگردم ولی: کمال گرا بودنم، اینکه بعد از هر اشتباه کلی خودم رو سرزنش می‌کردم، با اولین شکست از کار زده می‌شدم، اینکه اعتماد به نفس نداشتم و تمام دفعاتی که به کشتن خودم فکر کردم، همش تقصیر توعه.

    پروانه‌ی من که هیچوقت نمی‌تونه بال‌ها زیباشو ببینه. تو مادری هستی که مطمئنم خیلی‌ها حسرت داشتنش رو می‌خورن ومن از داشتنت هر روز سپاس گزارم، اما تصمیم گرفتم رهات کنم.

    حالا فقط روی خوشحال کردن خودم تمرکز می‌کنم. هرچند، با دیدن قیافه‌ی دمق و گرفتت همچنان شب‌ها گریه می‌کنم. هنوز هم هربار که سرزنشم می‌کنی فکر می‌کنم بهتره بمیرم.

    قطعا اگه این نامه رو بخونی میگی: «پر از بی احترامیه، ازت راضی نیستم» و من هرچند دارم توی عذاب وجدان می‌سوزم به خودم یادآوری می‌کنم که یه روز باید بدون تو زندگی کنم... جز اینکه اصلا خونه مجردی نگیرم یا زودتر از تو بمیرم.

    مامان، عاشقتم. ولی حتی این کلمه هم خوشحالت نمی‌کنه، چون برات کافی نیست، چون هیچوقت به اون اندازه که تو می‌خوای واقعی نخواهد بود.

    کلام آخر که ای کاش می‌تونستم بهت بگم:

    «تو فرشته‌ی نجاتم و همینطور زندان بان منی. یه روز پر می‌کشم، میرم و دیگه نمی‌ذارم بالهامو نوازش کنی، ولی هر از چند گاهی برمی‌گردم و از بالای شاخه درختی، جایی که دستت بهم نمی‌رسه، تو رو مهمون آوازم می‌کنم.»

    - با عشق فراوان، دختر ناشکرت

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    52| خنگ‌تر نباش!

    باید یه مهارت جدید یاد بگیری ولی ازش طفره میری چون می‌دونی عملکردت بد خواهد بود.

    اگه کمال گرا باشی، میگی: «خب، نمی‌خوام عملکردم توی هیچی بد باشه. نباید خنگ باشم.» عجیب هم نیست، ولی مشکل اینه که وقتی یه چیز جدید رو امتحان می‌کنی همیشه خنگی. پس تا زمانی که تن به خنگ بودن ندی، نمی‌تونی مهارت جدیدی رو یاد بگیری.

    وقتی یه چیز جدید رو برای اولین بار امتحان می‌کنی خنگی، ولی اگه امتحانش نکی، خنگ تری.

     

    پ.ن1: کسی که قراره با حرفاش تا هفته آینده امید به زندگیم رو افزایش بده پیدا کردم!

    پ.ن2: آقای جردن پیترسون، چرا حرفات یه جورین انگار بعد از تجزیه و تحلیل کردن زندگی این بنده‌ی حقیر، برای سخنرانی‌هات حاضر شدی؟

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲۴ تیر ۰۲

    51| یک روز بارونی

    شال و کیفم را روی ایوان رها می‌کنم. از سه پله‌ی کوتاه پایین می‌آیم و با پاهای برهنه روی زمین خیس قدم می‌گذارم.

    به روزی که گذرانده بودم می‌اندیشم. به تمام کارهایی که نکردم و باید می‌کردم، چیزهایی که نگفتم اما لال ماندم. باران ظالمانه رویم می‌بارد. قطرات درشت آب با اجحاف مرا احاطه می‌کنند و برای تمام اشتباهاتم به مواخذه‌ام می‌نشینند.

    میان موهایم می‌خزند، گونه‌هایم را خیس می‌کنند و در پارچه لباسم فرو می‌روند.

    افکار منفی که درونم بود درون هر قطره لانه می‌کند، از من جدا می‌شود و پایین می‌ریزد.

    خشم، نفرت، غم، درماندگی. باران ظلامانه اما با مهر همه را می‌شوید و مرا درحالتی فرو می‌برد که فقط در همین لحظه می‌توانم داشته باشم.

    خلسه‌ای شیرین. دور از تمام بدی‌هایی که روی زندگی‌ام سایه انداخته.

    دور از تمام کافی نبودن‌ها، ضعیف بودن‌ها و وابستگی‌ها.

    همه می‌گویند عاشق بارش باران هستند. اما کسانی که جرعت می‌کنن بدون چتر زیرش بایستند و خطر خیس شدن را به جان بخرند انگشت شمارند.

    لب‌هایم را از هم باز می‌کنم و هرچند ممکن است کسی صدایم را بشنود، با صدایی که چندان زیبا نمی‌دانم آواز می‌خوانم. مهم نیست، صدای باران زیباتر و بلندتر است. با حرکات ناشیانه‌ و بیهوده‌ای به دور خود می‌چرخم، می‌رقصم و نهایت استفاده را از این لحظه می‌برم.

    نگاهم به درون پنجره‌ی کنار ایوان می‌افتد. دختری که درون شیشه می‌بینم انعکاس من است اما هیچ شباهتی به من ندارد. بدون آنکه نگران در چشم آمدن دندان‌های خرگوشی بزرگش باشد، پهن‌ترین و درخشان‌ترین لبخند ممکن را به لب دارد. دخترک درون آینه در این لحظه تنها رقاص جهان است و بهترین صدای دنیا را دارد. تماشاچی‌هایش گل‌های باغچه هستند و همراهانش قطرات باران.

    به رویم لبخند می‌زند و می‌فهمم که من هم لبخند به لب دارم.

    بعد از مدت طولانی بالاخره از او چشم برمی‌دارم و به واقعیت باز می‌گردم.

    لباسم آنقدر خیس شده که از سنگینی‌اش به سختی می‌توانم حرکت کنم. بدنم از سرما می‌لرزد، اما نگران سرما خوردن نیستم.

    در کمال ناامیدی درمیابم که دیگر باران نمی‌بارد.

    در سخت‌ترین موقعیت به یاری‌ام آمد و بدون آنکه دنبال تشکر باشد رفته بود.

    .

    .

    .

    پ.ن: هوا اونقدر داغه که می‌تونم بیرون از خونه بدون گاز، روی زمین تخم مرغ سرخ کنم. در این وضعیت جهنمی تنها چیزی که تسکینم میده خیال‌بافی درمورد بارش بارونه...

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۰۲

    50| یکم حرفای همیشگیم رو اصلاح کنم؟

    خوب نبودم [تلاشت رو کردی]

    اونا دوستم ندارن [خودت خودت رو دوست داشته باش]

    بی‌نقص نیستم [جای پیشرفت داری]

    به اندازه کافی زیبا نیستم[وقتشه ملاک زیباییت رو تغییر بدی]

    روز مرخرفیه [بهتر میشه، امروز نه، فردا، فردا نه پس فردا. بالاخره همه چی درست میشه]

    کسی وقت نمی‌ذاره نوشته‌هام رو بخونه، چرا بنویسم؟ [اگه دست از نوشتن برداری چیزی نخواهی داشت که بخوای به کسی نشون بدی، اونطوری بهتره؟ قطعا نه. پس بنویس، خواننده پیدا میشه.]

    اگه  از همون اول به دنیا نمیومدم خیلی بهتر بود [ما هیمشه آرزوی چیزی رو داریم که بهش دسترسی نداریم، اگه به دنیا نمیومدی احتمالا به خدا گله می‌کردی که چرا بهم یه فرصت برای زندگی ندادی. همینقدر حریص، همینقدر ساده]

    خوشبختی؟ فقط برای پولداراست! نه واسه کسی مثل من. [خوشبختی برای هر کسی متفاوته. برای یه بچه عروسک خرسیشه و برای یه دبستانی کارنامه خوبه و... همیشه میگی خوشبختی قطعا تو پول داشتنه چون وقتی حساب بانکیت خالی نیست حس می‌کنی هنوز اجازه داری زندگی کنی. ولی وقتی غذا می‌خوری، می‌نویسی، به خودت می‌رسی و  آهنگ گوش میدی خیلی خوشبخت‌تری، چون برعکس پول هرگز تموم نمیشن. بعضی وقتا بیهوده‌ترین کار‌ها بهترین بازخوردها رو دارن]

    اونا درکم نمی‌کنن، بی‌مسئولیت صدام می‌کنن. بی‌احساس صدام می‌کنن و من بیشتر و بیشتر در خودم فرو میرم. [ساکت نمون، بگو چه قدر حرفاشون بی رحمانست و حتی قهر کن. نشون بده کسی که قربانیه اونا نیستن، تویی.]

    چرا هنوز زنده‌ام؟ تا بیشتر بدبختی بکشم؟ [زنده‌ای تا بابت داشته‌هات شکر کنی، تا افکارت رو در قالب کلمات در بیاری، تا با کلماتت بقیه رو خوشحال کنی، تا از غذاهای خوشمزه لذت ببری، تا برای گربه‌های کوچه غذا بریزی، تا زیبایی‌هایی که اطرافت قد علم کردن رو ببینی، تا خودت رو از زیر بدبختی‌ها بیرون بکشی و قوی‌تر از قبل باشی!]

    هیچوقت یاد نگرفتم اعتماد به نفس داشته باشم [یادگیریش سخت خواهد بود، ولی غیر ممکن نیست]

    احساس می‌کنم کارهایی که می‌کنم پوچ و بی هدفن. کتاب خوندن، فیلم دیدن، نقاشی کشیدن... تهش چی قراره بشه؟ [تهش می‌میری و وقتی به عقب نگاه کنیبه خودت میگی: زندگی چیزی جز پوچی نبود، ولی من لحظه به لحظه‌اش رو زندگی کردم. قطعا بهتر از اینه که به عقب نگاه کنی و ببینی تک تک اون لحظه‌ها از پوچ بودن خودت و کارات گله می‌کردی]

    کسی درکم نمی‌کنه... [تو برای این به دنیا نیومدی که درک بشی، به دنیا اومدی تا خودت رو درک کنی و روی پیشرفت دادن خودت تمرکز کنی]

    دنیا جای بدیه [ولی ارزش جنگیدن داره]

    .

    .

    .

    .

    پ.ن: این ازین مدل پستاست که هراز چند گاهی باید برگردم و بهش اضافه کنم.

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    49| در جهان موازی...

    بوی کتاب‌های نو را به درون ریه‌هایم می‌کشانم.

    به اندازه راحیه هات‌چاکلت در وسط یخبندان دلپذیر است.

    کتاب فروشی! مکان محبوبم. به آرامی میان قفسه‌ها حرکت می‌کنم و انگشتانم را روی جلد کتاب‌ها می‌کشم.

    یک به یک، جلد به جلد.

    نام هر کدام را  با خود تکرار می‌کنم به این امید که بالاخره یکی به دلم بنیشیند، تا رسیدن به خانه و همراهی‌ام کند و در کتابخانه کوچکم جا بگیرد.

    اینبار کدام ژانر را ببرم؟ جنایی؟ فانتزی؟ درام؟ باید با دقت انتخاب کنم چون کتاب‌خانه کوچکم به خاطر حجم زیادی که در خود جای داده دارد می‌ترکد. زمانی که سر خرید سنگدل یا عادت‌های اتمی با خود کلنجار می‌روم، دختری پشت سرم به حرف می‌آید: «آر.بی کتاب جدید داده!»

    خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد.

    صدای دیگری جیغ خفیفی می‌کشد و می‌گوید: «جلد سوم؟ اینقدر زود؟ شوخی می‌کنی.»

    از بالای شانه نیم نگاهی به عقب می‌اندازم. کمی دورتر از من دو نوجوان ایستاده‌اند. دختری که کلاه لبه دار به سر دارد، کتابی را طوری در بغل نگه داشته که انگار فرزند محبوبش است. با لحن دراماتیکی می‌گوبد: «نفرین سیاه: عروسی خونین...» یک مرتبه چهره رویایی‌اش از هم فرو می‌پاشد و با ناامیدی اضافه می‌کند: «خیلی بدجا تموم شد! حتی وقت نکردم از همکاری دوتا خواهرا لذت ببرم.»

    به خود می‌آیم و می‌فهمم مثل دیوانه‌ها لبخند به لب دارم. به این فکر می‌کنم که آیا زیاد سر جایم ایستاده‌ام و ممکن است مشکوک به نظر برسم؟ دوست داشتم حرف‌هایشان را بشنوم. کتاب مرگ خانم وستاوی را از درون قفسه بیرون می‌کشم و تظاهر می‌کنم هرگز آن را ندیده‌ام و در خانه یه نسخه ده ساله از آن ندارم.

    قلبم با بی‌تابی در سینه می‌تپد.

    دختر دوم یک وجب بلندتر از دوستش است، ابروهای کم پشتش را درهم می‌کشد و می‌گوید: «صبر کن ببینم. همکاری؟ مگه با هم دشمن نبودن؟»

    دختر اول مدت طولانی سکوت می‌کند.

    «انگار اسپویل کردم...»

    «بی شرف!»

    قبل از آنکه بتوانم جلوی خودم را بگیرد نفس خندانی از میان لب‌هایم بیرون می‌پرد. نگاه دو دختر را روی خود احساس می‌کنم. چاره دیگری ندارم. با لبخند برمی‌گردم و می‌گویم: «شنیدم ممکنه سد اند باشه.»

    دختر کلاه به سر با وحشت کتابی که در دست داشت را از بدنش فاصله می‌دهد. انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود.

    «نه لطفا! نه!»

    دختر دوم قلنج انگشتانش را می‌کشند و به سردی می‌گوید: «در اون صورت قراره یه صحبت نه چندان دوستانه با نویسنده داشته باشم.»

    می‌توانم راست شدن موهای پشت گردنم را احساس کنم. خوانندگانم ترسناک‌تر از چیزی هستند که انتظار داشتم. با دهانی بسته می‌خندم و می‌گویم: «آر.بی اونقدرا هم سنگدل نیست.»

    زیر نگاه تند دو دختر بلافاصله ساکت می‌شوم و با خود می‌گویم که شاید بهتر بود خشونت داستان رو کم می‌کردم؟ انگار زیاده‌روی کردم.

    «شخصیت مورد علاقم رو دقیقا وقتی فهمیدم آدم خوبه نیست کشت! حتی نذاشت کاملا بفهمم چرا ویلینه. به همین خاطر به آر.بی اعتماد ندارم. مطمئنم دست می‌ذاره رو کاراکتر مورد علاقم و سرشو می‌زنه.»

    دانه عرقی از پیشانی‌ام پایین می‌ریزد. سعی می‌کنم نگذارم لبخندم ترک بخورد. به نظر می‌رسد وظیفه‌ام را خوب انجام دادم: به درد آوردن دل خواننده‌هایم. افتخاری بزرگتر از این در زندگی نصیبم نخواهد شد. قلبم با غرور فشرده می‌شود و لبخندم پررنگ‌تر.

    می‌پرسم: «نظرتون درمورد داستانش چیه؟ به خاطر اینکه ممکنه سد اند باشه هنوز شروع نکردمش. حس می‌کنم داستان قشنگی در انتظارمه.»

    «اشتباه می‌کنی.» دخترکلاه به سر با چشم‌های درشت شده کتابی که به دست داشت را جلوی صورتم می‌گیرد. «با یه شاهکار طرفی!»

    نگاهی به جلد مشکی رنگ و طلاکوب شده کتاب می‌اندازم. ستاره چهارگوشی که در وسط صفحه قرار دارد به من چشمک می‌زند.

    «پس حتما می‌خونمش.»

    زمانی که دو دختر را به حال خودشان می‌گذارم دارند درمورد این تئوری می‌سازند که گذشته دو شخصیت اصلی چه بود و چطور به این نقطه از داستان رسیدند که یکی از دیگری نفرت داشته باشد.

    دختر اول می‌گوید: «به نظرم حسودی باعث جدایی بینشون شد.»

    به خود می‌لرزم. چطور اینقدر سریع حدس زده بود؟

    دوستش پاسخ می‌دهد: «ولی عشقی که در خاطراتشون خوندیم رو میشه با احساسی مثل حسودی از بین برد.»

    دختر اول سر تکان می‌دهد. «شاید نه.» کتاب را در بغل می‌فشارد. «نمی‌تونم صبر کنم!»

    آنقدر خوشحالم که می‌توانم تا خانه لی‌لی کنم. مطمئنم به محض اینکه برگردم به سمت لپتاپم حجوم می‌برم و کار روی جلد چهارم را آغاز می‌کنم. به بهترین شکل ممکن با تمام وجود می‌نویسم. نباید طرفدارانم را ناامید کنم.

    .

    .

    .

    اگه موضوع دنیای موازی باشه می‌تونم ساعت‌ها بنویسم، از هزاران من در دنیا‌ها و زمان‌های مختلف با شخصیت‌ها و داستان‌های متفاوت. با این حال، وقتی چالش گلی رو دیدم منه نویسنده اولین کسی بود که به ذهنم نفوذ کرد، یه چاقو زیر گردنم گرفت و گفت: «یا از من می‌نویسی یا از هیچکس.»

    اگه بخوام از یک زاویه جدید به موضوع نگاه کنم، چاپ شدن کتابم چیزی نیست که فقط این من در جهان موازی بهش رسیده، یکی از بزرگ‌ترین آرزوهامه و امیدوارم یه روز تو این جهان برای خودم محقق بشه!3:

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۷ تیر ۰۲
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ