18| نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد بمیرد

نویسنده‌ی این مطلب به درد نخور است. از دیروز تا حالا تنها کاری که کرده صدمه زدن به اطرافیانش بود و هست. همیشه فکر می‌کرد در نظر بقیه فرد مغروریست و همینطور شنیده بود، اما امروز فهمید که بقیه او را بی احساس و بی تفاوت هم می‌دانند.

نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد کسی باشد که هر کسی از یک قدمیش رد شد بی اختیار لبخند بزند. او می‌خواهد باعث شادی اطرافیانش شود. اما این نویسنده تا به حال، چیزی جز بدبختی و مصبت برای بقیه نیاورده. او می‌خواهد کسی باید که همه قبولش داشته باشند و در عین حال می‌خواهد خودش باشد. مشکل اینجاست که خودش مورد قبول اطرافیان نیست. مشکل این است که خودش به بقیه صدمه می‌زند و هیچکس آن خود را دوست ندارد.

نویسنده‌ی این مطلب هرگز نتوانست با کسی درمورد احساساتش صحبت کند، حتی مادرش. چون همیشه ته صحبت یا به دعوا می‌کشید یا به خاکستری کردن چهره‌ی او. این شخص درد سنگینی در دلش دارد اما نمی‌تواند به زبان بیاوردش. به همین دلیل است که هر روز بیشتر از پیش صدمه می‌زند و صدمه می‌بیند.

نویسنده‌ی این مطلب، خود کوچک و ضعیفش را در اعماق دلش به زنجیر کشیده. هر از چند گاهی به او سر می‌زند و با پتک احساسات منفی بر سرش می‌کوبد. به خودش می‌گوید: به درد نخور! بی احساس! بی مسئولیت! و...!

نویسنده‌ی این مطلب خیلی وقت است که به قول معروف اقتضاع سن را پشت سر گذاشته. او برای آینده هدف دارد اما نمی‌خواهد به آن برسد.

نویسنده‌ی این مطلب آدم ساکتی‌ست. اما مادرش می‌خواهد پر حرف باشد.

نویسنده‌ی این مطلب با برادر زاده‌ی مادرش مقایسه می‌شود، اما اجازه ندارد مادرش را با زن داییش مقایسه کند. او مقایسه می‌شود و مقایسه می‌شود و مقایسه می‌شود. آنقدر که در آخر نه برادرزاده‌ی مادرش باشد نه خودش. در آخر کسی می‌شود که نیست.

نویسنده‌ی این مطلب در شرف این قرار دارد که لپتاپ، موبایل و چه بسا کتاب‌هایش را از دست بدهد. اما می‌داند که حقش است. حقش است که از چیزهای مورد علاقه‌اش محروم شود و در این چهار دیواری در سکوت بنشیند و به ناسزا گفتن به خود ضعیفش ادامه دهد.

نویسنده‌ی این مطلب همانند یک دانه برف است که در کف دست سرنوشت آب می‌شود. او گریه می‌کند. برای خود بی مصرفش. برای خود خودخواهش. و برای خودی که با خود بودن به بقیه صدمه می‌زند.

نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد بمیرد. شاید اینگونه به آرزویش برسد و اطرافیانش را خوشحال کند...

.

.

.

*وی دیگر سرخ نیست، خاکستری‌ست*

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    17| عقل یا دل؟

    - قدرتشو داشتم...ولی نتونستم انجامش بدم و به خاطر تردیدم، اون جونشو از دست داد...چرا ازپسش بر نیومدم؟

    دختر این را درحالی می‌پرسد که سرش پایین و به فنجان چای بر روی میز خیره است. نمی‌خواهد بیشتر از آن درمانده به نظر برسد. بعد از لحظه‌ای سکوت پاسخ سرد و در عین حال غمگینی به گوش می‌رسد:«تو کسی بودی که همیشه به حرف عقلش گوش می‌کرد.» او از واژه‌ی گذشته استفاده می‌کند و این برای دختر گران تمام می‌شود. حالا می‌فهمد که درحال تغییر کردن است. دیگر مانند گذشته بی آلایش نیست.

    «همیشه دلت رو نادیده می‌گرفتی و با نادیده گرفتنش نتیجه‌ی درست و منطقی به دست میاوردی...اما اینبار با وجود اطاعت از عقلت...شکست خوردی.»

    تصویر شهر و ساختمان‌ها از پشت فضای شیشه‌ای، با وجود آن همه نور و لامپ، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. بعد از آن اتفاق، اولین باریست که دختر بغض می‌کند. تا آن لحظه متوجهش نشده بود، اما حرف او درست است. دیگر به عقلش شک کرده و به همین خاطر است که دو دل شده. بین راه اول که عقل امر می‌کند و راه دوم که دل دستور می‌دهد، گمراه شده و نمی‌داند کدام درست است. نمی‌داند از قانون بکش تا کشته نشی، جون بقیه رو بگیر تا جون عزیزان رو نگیرن اطاعت کند یا نه.

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: حقیقتا بازسازی این داستان از اون چیزی که انتظار داشتم بهتر پیش میره، اونقدر خوب که هر بار بهش فکر می‌کنم قیافم این ایموجی میشه:/

    پ.ن2: مدت کوتاهی نبودم و می‌بینم که بیان کمی به هم ریخته...هوی! کجا با این عجله؟بیا اینجاو نگران نباش فقط می‌خوام یه کوچولو بکشمت#-#

    پ.ن3: الان در دوران اقتضاع طوطی خواهی به سر می‌برم...و مادرجان همچنان تا حدودی ضد حیوانات و مخالف است(ಥ_ʖಥ)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    16| سرخ در سرزمین خاکستری

    روزی روزگاری در سرزمینی که همه‌ی چترها خاکستری بود، سر و کله‌ی سرخ پیدا شد.

    آهسته راه می‌رفت و بر زمین خیس قدم برمی‌داشت. لبخند به لب نشانده بود و از نم نم باران لذت می‌برد. او خوشحال بود و نمی‌گذاشت چیزی حالش را بد کند. مردم که با یک دست چتر‌های خاکستری رنگشان را گرفته بودند، با دستی دیگر او را نشان می‌دادند و می‌گفتند:

    - اون دیگه چه رنگیه؟

    - غریبه‌ست؟ از کجا اومده؟ مامان باباش کی هستن؟

    - اون مثل ما نیست، فرق داره.

    - اشکالی نداره باهاش حرف بزنیم؟

    - بهتره ازش دور باشیم، خطرناکه.

    - رنگش فرق داره.

    - کجا رو نگاه می‌کنه؟ ببین چه قدر سر به هواست.

    - بهش توجه نکنین، اون فرق داره.

    آنها به خود زحمت نمی‌دادند که صداهایشان را پایین بیاورند، چون خواه یا ناخواه می‌خواستند کسی که غریبه خوانده بودند صدایشان را بشنود.

    سرخ کور نبود، اما نگاه آدم‌های دیگر را نمی‌دید. سرخ کر نبود اما صدای پچ پچ‌هایشان را نمی‌شنید. سرخ در عالم خودش نبود اما به عالمی که اطرافش بود کوچکترین توجهی نشان نمی‌داد. سرخ سرخ بود و می‌خواست همانطور بماند. نمی‌دانست در نظر بقیه چه طور است و به همین دلیل بود که خوشبخت بود...

    سرخ خوشحال بود، اما خوشی هیچوقت پایدار نبود.

    یک روز یکی از همان چتر خاکستری‌ها جلو آمد، مستقیما به او اشاره کرد و پرسید:«اون چه رنگیه؟» سرخ اول تعجب کرد. برای آن شخص مهم بود که سرخ به چه فکر می‌کرد. بی اختیار خوشحال شد. لبخند زنان به چترش اشاره کرد و پاسخ داد:«بهش می‌گن سرخ. خیلیا ازش میترسن چون همرنگ خونه، خیلیا هم دوستش دارن چون همرنگ گل‌های رزه.»

    چتر خاکستری مکثی کرد و پرسید:«تو چرا دوستش داری؟» این سوال برای سرخ عجیب بود. با این حال به شکل عجیبی خوشحال کننده بود. با لبخندی لرزان از هیجان - خوشحال از اینکه برای اولین بار نظر خود را درمورد چیزی می‌گفت - فریاد زد:«چون هم اسم منه!»

    صدایش بلند بود. آنقدر بلند که توجه همه را به سمت خود جلب کند. زمانی که چتر خاکستری لبخند زد خوشحالی سرخ دو چندان شد. در آن لحظه خوشبخت بود. ناسلامتی کسی از او درمورد خودش پرسیده بود و از پاسخش لبخند زده بود. اما آن خوشبختی دوام نیاورد چون فهمید معنای آن لبخند را اشتباه برداشت کرده بود.

    - مسخرست.

    قلب سرخ فرو ریخت. چتر خاکستری با پوزخند ادامه داد:«خودتو تغییر بده و اون رنگ سرخ مسخره رو ول کن. اینطوری حداقل کسی پشت سرت حرف نمی‌زنه و عجیب غریب صدات نمی‌کنه. یکم شبیه ما باش!»

    او رفت، قاتی جمعیت شد و سرخ را تنها گذاشت. سرخی که حالا دیگر سرخ نبود.

    زمانی به خود آمد که نوک چرتش زمین را لمس می‌کرد و قطرات باران سر و رویش را خیس کرده بود. بارانی که تا چند لحظه پیش لذت بخش بود، حالا مزاحم بود. انگشتانش به آرامی از دور دسته‌ی چتر شل شد و...رهایش کرد.

    احساساتش پایمال شده بود، مسخره شده بود و تازه فهمید که چه قدر از طرف بقیه رانده شده بود. او چتر سرخ رنگ را رها کرد و رفت. دیگر نیازی به آن نداشت چون دیگر سرخ نبود...

    مانند بقیه چتر نداشت اما مانند آنها خاکستری بود. در نظر مردمی که اطرافش بودند حالا طبیعی‌تر بود، مگر نه؟ دیگر متفاوت و عجیب نبود، مگر نه؟

    سرخ قدیم و خاکستری جدید، چتر را پشت سر گذاشت و رفت...

    هیچکس به چتر سرخ رنگی که با باد قل می‌خورد و کف زمین کشیده می‌شد توجه نکرد. هیچکس قطرات بارانی که درون آن جمع شده بود را بیرون نریخت. حداقل هیچ کدام از چتر خاکستری‌ها اینکار را نکردند.

    قدم‌های کوچکی برعکس بقیه جلوی چتر متوقف شد. دانه‌های باران، او و چهره‌ی سفید رنگش را خیس کرده بود. با کنجکاوی و ملایمت چتر را از روی زمین برداشت، آن را برعکس کرد تا آبش بیرون بریزد. درحالی که با تعجب رنگ عجیبش را تماشا می‌کرد، آن را بالای سرش گرفت و چند لحظه در همان حالت ایستاد.

    - هی ولش کن! عجیب غریب میشیا!

    سفید ابرو بالا انداخت و رو به چتر خاکستری گفت:

    - به تو ربطی نداره.

    ناسزایی که به طرفش پرت شد را نادیده گرفت و دوباره به چتر خیره شد. عجیب بود اما دوستش داشت. رنگ جدیدش، سرخ را دوست داشت...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    15| اسم این مریضی چیه؟

    اسم این مریضی چیه که بیان رو میاری، یه پست چند بندی رو آماده می‌کنی، از قصد رو اون ضربدر گوشه‌ی صفحه می‌زنی و متنو به فنا میدی؟ حالا اگه در طی هفته این کارو هفت هشت بار تکرار کنی اسمش چی میشه؟

    این طبیعیه که صد بار قالبتو با گوشی بیاری، برعکسش کنی و به این نتیجه برسی که قالبت با گوشی چقدر زشته و با کامپیوتر چقدر خوشگل تر میشه؟

    فرض کن تصمیم گرفتی یه کاری رو انجام ندی و همون لحظه یه نفر بهت بگه نکن. شده بعد از اون به شکل احمقانه‌ای بخوای اون کارو انجام بدم؟ اونم جلوی همون شخص؟؟؟

    چرا بعضی وقتا مامانامون مهربون ترین و دوست داشتنی ترین فرشته‌های روی زمین هستن و در عین حال مثل یه غول بی شاخ و دم رفتار می‌کنن؟

    به اینکه وقتی به طرف مقابلت نگاه می‌کنی یه لبخند گنده رو لبت باشه، اما از درون بخوای سرشو بکوبی تو دیوار چی میگن؟

    تا حالا شده از قصد یه نفرو عصبانی کنی چون فکر می‌کنی تو اون حالت کیوت میشه؟

    مشکلی نیست که با یه تیکه چوب ورد وینگاردیوم لویوسا(له ویوسا؟)رو بگی و انتظار داشته باشی بالشت تو هوا معلق بشه؟

    شما هم وقتی یه تئوریه خفن یا تحلیل سنگین می‌خونین قیافتون مثل این ایموجی میشه D: یا فقط من اینطوریم؟

    اسم این مریضی که برنامه ریزی دقیقی واسه‌ی روز و کارایی که می‌خوای بکنی داری ولی همه‌ی کارا رو قاتی پاتی انجام میدی چیه؟اصلا اسم داره؟

    این موضوع طبیعیه که به رفیقت فیلمی که خیلی دوست داشتی رو معرفی کنی و بگی تهت هر شرایطی به نظرش احترام می‌ذاری، اما وقتی تمومش کرد و گفت خوشش نیومد یا متوسط بود بخوای با کامیون از روش رد بشی؟

    پیش اومده دستتو گاز بگیری شاید تبدیل به غول بشی؟

    به اینکه وقت نداری کتاب بخونی یا پیامای بقیه رو جواب بدی، اما سه ساعت تمام دعوای دو تا آدم غریبه رو زیر یه پست غریب‌تر می‌خونی چی میگن؟

    طبیعیه که بخوای پست دارک بنوسی ولی لایت از آب در بیاد؟ برعکسش چطور؟ طبیعیه؟؟؟

    اشکالی داره که دارم اینقدر زر زر می‌کنم و الکی دکمه‌های کیبورد رو مصرف می‌کنم؟ اصلا این درسته که به جای جوهر بگم کیبورد یا جمله بندیم بهم ریخته و باید عوضش کنم؟

    تا حالا شده فکر کنی کارت از بیمارستان گذشته و باید ببرنت تیمارستان؟

    اصلا چرا...؟!

    .

    .

    .

    .

    *اگر فکر می‌کنید که حال وی خوب نیست کاملا در اشتباهید. وی فقط ررررررد داده، همین و بس!*

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

    14| عشق و وابستگی

    - میشه یه سوال بپرسم؟

    - هوم؟

    - چرا اینجا اینقدر تاریکه؟ چرا موجای دریا اینقدر بلندن؟ اصلا خورشید دلت کجا رفته؟

    - با آخری شد سه تا سوال.

    - چه فرقی می‌کنه؟

    - خورشید پشت اون کوهاست.

    - کی برمی‌گرده؟

    - نمی‌دونم، شاید فردا شایدم هیچوقت.

    - چرا گریه می‌کنی؟

    - نمی‌کنم.

    - از چشمات نمیاد. ولی آسمون ابریه. همین الان یه قطره رو دستم افتاد.

    - دوستمو از دست دادم.

    - اونو که خودم دیدم. منظورم اینه که چرا واسه از دست دادن یه نفر گریه کنی؟

    -چون...چون دوسش داشتم...؟

    - چرا با تردید حرف می‌زنی؟

    - آخه اولین دوستم بود. نمی‌دونم اسم احساسی که نسبت بهش دارم چیه. ولی دوستش داشتم...

    - اه! بس کن! بارون داره بیشتر میشه! نمیخوام اینجا خیس بشم!

    - باشه...

    -هوف. بذار بهت یه چیز بگم. کوچولو، دوست داشتن و عاشق بودن چیز خیلی خوبیه ولی وابستگی اصلا خوب نیست. هیچوقت وابسته‌ی کسی نشو.

    - نمی‌فهمم. مگه فرقی بین دوست داشتن و وابستگی هست؟ وقتی کسیو دوست داشته باشی بهش وابسته میشی...وقتی وابسته باشی دوستش خواهی داشت. مثل همن.

    - آممم. بذار یه مثال بزنم... اگه دکتر بهت بگه دست از شکلات خوردن بردار چون به دندونات آسیب می‌زنه چیکار می‌کنی؟

    - به خوردنش ادامه میدم! چون خیلی شکلات دوست دارم! عاشقشم!

    - اتفاقا، تو نه دوستش داری نه عاشقی. تو فقط یه احمقی. حالا اگه عاقل باشی و عاشق، چیکار می‌کنی؟

    -...دست از شکلات خوردن برمی‌دارم.

    - دقیقا. حالا اگه هم عاشق باشی، هم عاقل ولی به شکلات وابسته باشی، طوری که اگه نخوریش فشارت میفته و شروع می‌کنی به در و دیوار شکوندن چی؟

    - خب...در اون صورت نمی‌تونم ولش کنم...

    - همینطوره. این موضوع درمورد آدما هم صدق می‌کنه. وقتی ببینی کسی که عاشقشی داره بهت صدمه می‌زنه، اگه عاقل باشی گریه می‌کنی، ناراحت میشی و چند روز گوشه گیری می‌کنی اما تهش رهاش می‌کنی. در برابر، اگه بهش وابسته باشی...داغون میشی.

    - پس باید آماده‌ی این باشم که یه روز از دستشون بدم؟

    - اوهوم. باید آماده‌ی این باشی که بهت خیانت کنن و حتی تنهات بذارن. آماده‌ی اینکه یه روز مرگ باید سراغشون و دیگه نباشن.

    - حتی بابا و خواهرم؟

    - حتی بابا و خواهرت.

    - تو تا حالا داغون شدی؟

    - چرا اینو می‌پرسی؟

    - چون خیلی درموردش می‌دونی.

    - خب...یه همچین چیزی. اوا، آسمون دلت داره آفتابی میشه.

    - اوهوم...هی! موهامو بهم نریز!

    - فقط دارم نازت می‌کنم. ایش. فکر می‌کردم همه‌ی بچه کوچولو‌ها دوست داشته باشن ناز بشن.

    - دوست دارن ناز بشن. ولی نه به دست تو.

    - چی گفتی؟! کجا در میری! وایستا!

    - می‌رم پیش خواهر و بابا! می‌خوام از لحظه به لحظه‌ی بودن باهاشون نهایت لذت رو ببرم و راستی!

    -هوم؟

    - ممنون که کمکم کردی! چطور می‌تونم جبرانش کنم؟

    - خب...همینکه این آسمون اینطوری بدرخشه و این دریا اینطور آروم باشه برای من کافیه.

    - تو خیلی قانعی.

    - اینم یه چیز دیگه‌ایه که باید یاد بگیری. به چیزایی که داری قانع باش و موقع رسیدن به هدف‌هات زیاده خواهی کن.

    - تو هدفی داری؟

    - آره. ولی چیزی نیست که امروز فردا به دست بیاد. باید حسابی براش تلاش کنم.

    - آها. به هر حال ممنون خانم!

    دختر کوچولو پشت تپه‌ای از ماسه‌ها گم میشه و اون رو به همراه منظره‌ی دریا و خورشید طلایی تنها می‌ذاره. ای کاش، فقط ای کاش این آسمون، همیشه همینقدر می‌درخشید. اما افسوس که اون هنوز بچه هست و دنیا بی رحم‌تر از اونی که دل صافش رو خراش نده. وقتی منظره به آرومی شروع به محو شدن می‌کنه لبخند می‌زنه. دختر کوچولو داره از خواب بیدار میشه. حالا وقتشه که اون به جای دختر کوچولو بخوابه...

    پ.ن: این شما و این ربکا کوچولو و گلوریا خانم! خجالت نکشید به دختران نازنینم سلام کنیدD:

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۲۲ دی ۹۹

    13| nvm

    این پست قرار بود غمگین باشه ولی پاکش کردم:/

    می‌ذارم اینجا باشه تا یادم بمونه بازم نتونستم از پسش بر بیام. الان چند سال میشه که نشد پس فکر نکنم از این به بعدم بشه ولی خب...به این امید که شاید یه روز برگشتم و انجامش دادم. هیپ هیپ هورا!*خود تشویقی*

    نمی‌دونی از چی حرف می‌زنم؟ مهم نیست. مهم اینه که خودم بدونمD:

    #یه_مشت_چرت_و_پرت

  • ۱۰
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    12| مجموعه‌ی چند بندی!

    بعد از یک مهمانی شلوغ، خستگی از بند بند وجود دخترک می‌بارد. آنقدر که کفش‌هایش را در جاکفشی نمی‌گذارد و دم در رهایشان می‌کند. نمی‌تواند بر روی کلمات مادر و پدرش تمرکز کند. حتی نمی‌داند با خودشان حرف می‌زنند یا با او. آن دو را پشت سر می‌گذارد و از پله‌ها بالا می‌رود. روی پنجه‌ی پا قدم می‌گذارد. به همین دلیل، تخته‌های چوبی زیر پاهایش کوچک‌ترین صدایی نمی‌دهند.

    در سکوت به داخل اتاقش می‌خزد و کوله پشتی سنگینش را دم در پایین می‌اندازد. کسی نیست که او بگوید:«آخه آدم عاقل، تو که قرار نیست تو مهمانی طرح بکشی یا چیزی بنویسی. پس دفتر و مداد بردنت دیگه چیه؟»

    با اخم بر روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد. مثل همیشه اتاق شلوغش که با کیف دستی، سوییشرت، کاغذ الگو و بالشت‌های کوچک و بزرگش پر شده را نادیده می‌گیرد. هدفونش را به گوش می‌گذارد و لپتاپش را روشن می‌کند. لحظه‌ای بعد به صفحه‌ی سفید ورد خیره است. ذهنش به شکل عجیبی خالی و ساکت شده. تنها چیزی که به گوش می‌رسد صدای انگشتش است که بر روی لپتاپ ضرب گرفته...اینبار از چه بنویسد؟ کدام دنیا را انتخاب کند؟...این وضعیفت، آرامش قبل از طوفان است؟ یا آرامش بعد از طوفان؟

    و ناگهان می‌داند قصد دارد چه کند. نفس عمیقی می‌کشد و دکمه‌ی پلی را فشار می‌دهد. همزمان با پخش شدن ملودی در گوش‌هایش، انگشتانش به حرکت در می‌آیند، خواسته‌ی او را از اعماق قلبش بیرون می‌کشند و آن را بر روی کیبور می‌گنجانند. حروف نوشته می‌شوند، کلمات چیده می‌شوند و ناگهان دنیای سفید مانیتور رنگ می‌گیرد. دنیا، سبز زمردی می‌شود.

    دخترکِ شانزده ساله، اتاق نامرتبش و از همه مهم‌تر لپتاپش در میان آن رنگ گم می‌شوند. حالا او سی و پنج ساله ‌است. پیراهن ابریشمی به تن دارد. تاجی از زمرد سبز بر سرش گذاشته‌اند و موهای تیره‌اش را از پشت بسته‌اند. زیور آلات طلایی و نقره فام بر روی گوش و گردنش سنگینی می‌کند. اما خم به ابرو نمی‌آورد. وسط سرسرای بزرگ و خالی ایستاده است. چشم‌هایش از نور خیره کننده‌ای می‌سوزد که به دیوار‌های زرین کوب برخورد می‌کند و در مردکم چشمش بازتاب می‌شوند با این حال پلک نمی‌زند. نگاهش از تخت جواهرنشان و باعظمتِ پادشاه نمی‌گیرد. تنها چند قدم تا به حقیقت پیوستن خواسته‌ی پدرش باقی مانده. تنها چند قدم مانده تا اولین امپراطور زن کشورش ظهور کند...

    ناگهان فضا تغییر می‌کند. امپراطور آینده و قصر طلایی رنگش از صفحه محو می‌شوند. باری دیگر تصویر رنگ می‌گیرد و اینبار...کهربایی‌است.

    به رنگ چشم‌های دختری دیگر که تنها چند قدم با پسر بیست و چند ساله‌ی داستان فاصله دارد. تماشای آن چهره‌ی سرد و چشم‌های بی روح برای پسر دردناک است. دردناک‌تر از همیشه. نگاهش را به پایین سر می‌دهد و لوله‌ی تفنگ را برانداز می‌کند. صاحب آن اسلحه تنها یک هدف دارد و آن کشتن است. پسر لبخند تلخی می‌زند و از خود می‌پرسد که آیا دوست داشتن همچین شخص پر رمز و رازی کار درستی بود؟ آیا بی توجهی به آن همه نشانه که جلوی رویش قرار داشت اشتباه بود؟ در آن لحظه به خاطر او آدم‌های مهمی از دست رفته‌اند و خون‌های بسیاری ریخته شده‌است. پس چرا هنوز عاشق اوست؟ می‌داند آن چشم‌ها، چشم‌هایی نیستند که عاشقشان شده بود. پس چرا بغض در گلویش گیر کرده؟ چرا نمی‌خواهد به دست کسی که او نیست اما هست بمیرد؟ چرا...؟

    صدای تیز شلیک گلوله فضا را می‌شکافد و سیاهی همه جا را دربر می‌گیرد. چیزی آسمان را سوراخ می‌کند و با صدای مهیبی منفجر می‌شود. ناگهان در میان آن تیرگی نوری به چشم می‌آید. نورهایی درخشان و رقصان، همانند ورقه‌هایی از طلا از آسمان به زمین سقوط می‌کنند و در وسط راه محو می‌شوند.

    آتش بازی...

    چند دقیقه بعد آسمان باری دیگر در سیاهی فرو می‌رود و او با ذوق بر می‌گردد تا چیزی بگوید. اما نگاهش به جناب شاهزاده می‌افتد و ساکت می شود. آن چهره، اخموتر از آن است که بتوان گفت از آتش بازی لذت برده. به یاد حرف او می‌افتد که می‌گفت ازآتش بازی متنفر است. چطور همچین چیز زیبایی را دوست نداشت؟ دخترک آه می‌کشد و از خود می‌پرسد که به کدامین گناه آنجاست و چرا باید این پسرعموی عبوس را تحمل کند؟

    انگار تنها یک راه پیش رویش است. باید از آن استفاده کند، نه؟ بی درنگ از جا بلند می‌شود و دامن مخملی خود را که از نم سبزه‌ها خیس شده است می‌تکاند. با تک سرفه‌ای توجه جناب اخمو رو به خود جلب می‌کند و انگشتانش را درهم گره می‌زند. ثانیه‌ای بعد، دانه‌های گرم و بلورین جادو را احساس می‌کند که پلک و گونه‌اش را نوازش می‌کند. حالا وقتش است. چشم‌های روشنش را باز می‌‌کند و همزمان با آن، دانه‌های جادو در فضا پخش می‌شوند، همانند کرم‌های شب تاب، سقوط ستاره‌ها از آسمان و یا برفی که شب تاریک را روشن می‌سازد و بر روی زمین می‌نشیند. به چهره‌ی مات و مبهوت پسرک نگاه می‌کند و با غرور می‌گوید:«یه بار گفتم، بازم میگم. جادوی من صدها برابر زیباتر از آتیش بازیه.»

    همانطور که آن دانه‌‌های درخشان به محض برخورد با زمین محو می‌شوند، دختر و پسر نیز در تاریکی فرو می‌روند...اینبار نقطه‌ای از نور سیاهی را می‌شکافد و به رنگ آبی آسمانی گسترده می‌شود. پسرک ده ساله، نرمی خاک را بر پشتش احساس می‌کند. گونه‌هایش همچنان از اشک خیس هستند و زیرچشم‌هایش سرخ شده. با سردرگمی از خود می‌پرسد چه چیز از خواب بیدارش کرده است؟

    «آریا!»

    سریع سرجا می‌نشیند و به پایین تپه نگاه می‌کند. مادر و خواهر دوقولویش آنجا هستند. آنها...برگشته‌اند! شادی نیروی عجیبی را در عضلات پاهای کوچکش تزریغ می‌کند و او را از جا می‌پراند. پسرک بی توجه به شیب تند تپه، سمت آنها می‌دود. کفش‌هایش درون خاک نرم فرو می‌رود و گرد و غبار را به هوا پرتاب می‌کند. تنها چند قدم با صاف و هموار شدن زمین فاصله دارد که پایش لیز می‌خورد و بقیه‌ی راه را، تا زیر پاهای مادر و خواهرش غلت می‌خورد. در چشم‌های وحشت زده‌ی آن دو خیره می‌شود و درحالی که از سر تا پا خاکی شده، با لحن شیرینی می‌گوید:«خوش برگشتید!»

    در کسری از ثانیه، آسمان روز، جای خود را به سیاهی شب می‌دهد. شبی تیره و ترسناک که بر شهری پرنور و بزرگ سایه انداخته‌است. حالا او دختری هجده ساله است و بر پشت بامِ بلند ترین ساختمان شهر ایستاده. ستاره‌ها خیلی وقت است که آسمان این شهر را ترک کرده‌اند و به راستی که این شهر و مردمش لیاقت آن را ندارد. چیزی در میان انگشتانش می‌لرزد و او را به خود می‌آورد. به صفحه‌ی موبایلش خیره می‌شود و متن آن را می‌خواند. انگار شکار این شب هم تمام شده. حالا وقت برگشتن است. آه می‌کشد و به سمت درِ فلزی می‌چرخد. هنوز قدمی به جلو نگذاشته که چیزی دور مچ پایش می‌پیچد.

    چشم‌هایش را پایین می‌آورد و درون نگاه درنده و در عین حال درماند‌ه‌ی مرد خیره می‌شود. خون از گوشه‌ی لب‌هایش می‌چکد و بریدگیِ عمیقی بر روی شانه‌ی چپش دیده می‌شود. او را جا انداخته بود؟ نگاهی به اطراف می‌اندازد. پشت بامی که با خون گلگون شده و جنازه‌هایی که یکی پس از دیگری بر روی زمین پخشند را از نظر می‌گذارند. هیچکدام تکان نمی‌خورند. قلب هیچکدامشان نمی‌تپد و اثری از زندگی در هیچ یک از اجساد دیده نمی‌شود. آری، همین یک نفر را جا انداخت.

    با خود تکرار می‌کند:«شکار وقتی تموم میشه که توله‌ها باقی نمونن...»

    با پنجه‌ی کفش به چانه‌ی مرد ضربه می‌زند، آنقدر محکم که او به پشت بچرخد و از درد ناله کند. دخترک نگاه بی روحش را به آن جسم ناتوان می‌دوزد و می‌داند که نباید چشم از آن بردارد. نباید هیچ یک از این لحظات را از دست بدهد یا فراموش کند. انگشتانش را از هم باز می‌کند و دودی سیاه رنگ پدید می‌آید، قابل لمس می‌شود و کش می‌آید. در یک چشم برهم زدن شمشیری به دست دارد که تیغه‌اش به رنگ آسمان بی ستاره است. بالای سر مرد می‌ایستد و با نوک شمشر پیشانیِ او را هدف قرار می‌دهد. این هم از آخرین شکار امشب.

    لحظه‌ای که شمشیر پایین می‌آید و پیشانیِ مرد را می‌شکافد، صفحه تیره و تار می‌شود و همه چیز، پیش دخترک شانزده ساله و اتاقش باز می‌گردد. علامت شارژ لپتاپش نزدیک به صفر است و طبیعتا صفحه تیره شده. خواندن نوشته‌ها سخت نیست اما اگر این دستگاه خاموش شود هرچه نوشته و ذخیره نکرده به باد می‌رود. به ساعت که دو شب را نشان می‌دهد نگاه می‌کند و درمیابد که مثل همیشه در تنظیم ساعت خواب و زود خوابیدن شکست خورده است. اخمی می‌کند و بر دکمه‌ی ذخیره کلیک می‌کند. انگار باید ویرایشش را برای زمان دیگری بگذارد. نوشتن تا همین‌جا و همین لحظه بس است، مگر نه؟

    پ.ن1: همانطور که مشاهده کردید اینا یه مجموعه‌ی چند بندی از بچه‌هام و داستاناشون هستند که تو ذهنمهD:بیشتر از اینا بودن ولی خب می‌خواستم پست کوتاه باشه(هرچند هنوزم بلنده)

    پ.ن2: موقع نوشتن داشتم Lovely رو گوش می‌کردم و باید یه بار دیگه اعتراف کنم که این آهنگ قابلیت اینو داره که تو هر شرایطی اشکمو در بیاره...لعنت بهش!:/

    پ.ن3: چرا حس می‌کنم پست شبیه تریلر شد؟

    پ.ن4: چرا نمیشه یه بار پست بذارم و پی نوشت نداشته باشه؟

    پ.ن5: اگه راهکاری برای رها کردن زیاد نویسی و کم، اما مفید نوشتن دارید خوشحال میشم راهنماییم کنید#-#

  • ۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

    11| Chocolate~

    بعضی وقتا مثل این لحظه نیاز دارم، پرده‌های خونه رو بکشم و زیر نور لامپ شکلات رولتیم رو از کاغذش بیرون بیارم. مجبورم آروم و کوتاه نفس بکشم تا بوی مست کنندی کرم کاکائوش، مجبورم نکنه همشو یه جا تو دهنم فرو کنم.

    بعضی وقتا مثل الان باید لپتاپمو روشن کنم. بسم‌الله بگم و برای اینکه شدت جدی بودت کارم رو نشون بدم، مثل فیما قلنج انگشتامو بشکونم.

    این موقعه که آمادم تا بعد از سه روز دست به تایپ نشدن، داستانم رو ادامه بدم. درواقع دارم بازسازیش می‌کنم ولی خب، اینکه دقیقا بدونی قراره چی بشه ولی دقیقا ندونی چطور بنویسیش چیز خوبی نیست.

    *آه کشیدن*

    نیاز دارم به ازای هر بندی که تایپ می‌کنم، یه شکلات بخورم و با طعم شیرینش تشویق به بیشتر نوشتن بشم. البته دروغم کجا بود؟ اون وسط دو سه تایی رو قاچاقی میدم بالا. واسه همین زودتر از چیزی که انتظار داشتم تموم میشه:/

    امروز برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که این درمان همه چیزه. خسته‌ای؟ شکلات اینجاست! خوبت میاد؟ شکلات اونجاست! عصبانی هستی؟ شکلات! غمگینی؟ شکلات!! مثل من دستت به نوشتن نمیره؟ بچسب به شکلات!!

    البته، اگه دندونات مثل من جنس متوسطی داره و شکلات می‌تونه خرابش کنه، پرهیز کن...اما اگه مثل من بالاخونه رو اجاره دادی تا جا داری شکلات بخور!!!

    .

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: تونستم شدت علاقمو نشون بدم یا بازم بگم؟D:

    پ.م2: چرا حس می‌کنم این پستو قبلا نوشتم درحالی که ننوشتم؟دژاوو؟؟

    پ.ن3: نتیجه‌ی اخلاقی پست: زندگی با شکلات جریان دارد...!

  • ۹
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    10| خودکشی یا زندگی؟ مسئله این است!

    - و می‌دونی آخرش چی گفتم؟

    صدایم را صاف کرده، با لحنی که سعی می‌کنم تا حد امکان مظلومانه باشد می‌گویم:

    - چشم خانم.

    Z پخش زمین می‌شود و F دسته‌ی تخت را می‌فشارد. صورتشان از خنده سرخ است، دعوای دیروزم با معلم کارگاه نوآوری را تعریف و واکنشی بیشتر از آنچه انتظار داشتم دریافت کردم. Z که سعی در جمع و جور کردن خود دارد از روی زمین بلند می‌شود و دوباره بر روی تخت جا می‌گیرد.

    - باورم نمیشه! بعد از اون همه بگو مگو و حمله و ضد حمله با چشم حلش کردی؟!

    از خنده ریسه می‌رود و من درحالی که یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم، ژشت عاقل اندر سفیهانه‌ای به خود می‌گیرم. درواقع آن آتش بسِ ناگهانی تنها برای پایان دادن دعوا و ادامه‌ی کلاس بود اما بگذار به حساب هوشم بزنند. به هر حال مهم نبود که چه قدر حق با من و گفته‌هایم بود، آن معلم عنق قصد نداشت اشباهش را بپذیرد. ناسلامتی همیشه حق با معلم‌هاست و شاگردها باید بروند و بمیرند. همانطور که پایین تخت نشسته‌ام، به آن دو که بالای تخت هستند چشم می‌دوزم و منتظرم که کسی چیزی بگوید اما اتاق ساکت است. F لبخند به لب دارد و Z انگار به موضوع مهمی فکر می‌کند.

    - تا حالا به خودکشی فکر کردین؟

  • ۸
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

    9| اوج زندگی من

    اوج زندگی من این لحظست که درسای عقب موندم رو ول کردم. کلاس آنلاین و مسخره‌ای که سر و تهش معلوم نیست رو پیچوندم. نمیدونم گاز رو خاموش کردم یا قراره ناهار یه خورشت سوخته داشته باشیم. اینجا تو پتو کنار بخاری چسبیدم و به افق خیره‌ام. آب دماغم راه افتاده و زورم میاد دنبال دستمال برم. همسن و سالام الان دارن حرص این رو می‌خورن که امتحانات حضوریه یا نه. اما من به سکوت خونه گوش میدم و برای کاراکتر خیالی که نه وجود داره و نه از وجودم خبر داره زار می‌زنم...زیبا نیست؟(:

  • ۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ