«تو خاکستری هستی.»
الیزابت از شنیدن این حرف جا میخورد. این اولین باریست که از زبان او چیزی در وصف خود میشنود. نگاه تیرهاش بر روی شهر تاریک قفل است و چهرهاش بیحالت. با تردید میپرسد:«چرا خاکستری؟»
او موهای تیرهاش را پشت گوش میاندازد و لحظهای مکث میکند. شاید چون از پاسخ مطمئن نیست، شاید هم صرفا میخواهد بیشتر بر روی شهر تاریک متمرکز باشد.
«چون نه آدم خوبی هستی نه آدم بد. بچه کوچولوها رو دوست داری و نسبت به ظلم خشمگین میشی. در مقابل این چیزای خوب، آدم میکشی.» کلمهی آخر در ذهن الیزابت طنین میافکند. خاطرهای، همانند شلیک یک گلوله از جلوی دیدگانش میگذرد. چشمهای خشمگین و وحشت زدهای که به او التماس میکرد. «اسکارلت یکم از تو تیره تره، سیاه نیست ولی تیره تره.» هنوز رو به شهر حرف میزند.
«ریتسو و ریسا سفیدن چون هیچ کار بدی نکردن. حداقل نه کارایی که ما کردیم.» دوقولوهای کوچکی که تا به حال حتی سرخی خون را به چشم ندیدهاند. سفید بودن حقشان است. عجیب است اما از این موضوع که خاکستری باشد ناراحت نیست. همانطور که سفید بودن برازندهی دوقولوهاست، خاکستری بودن برای او ساخته شده. شاید هم او برای خاکستری بودن به دنیا آمد. الیزابت آه میکشد و با بی حوصلگی میگوید:«پس تو باید سیاه باشی.» دومین باریست که اینقدر مستقیم او را به یاد کارهای وحشتناکی که انجام میدهد میاندازد و مانند دفعهی قبل احساس رضایت میکند. دانستن این موضوع که کسی بدتر از خودش وجود دارد خوحالش میکند.
«من سیاه نیستم.»
الیزابت با شنیدن این جمله، بی اختیار به سطوح میآید. اخم کنان و از قصد به نشانهی اعتراض میگوید:«کسی که اون همه آدمو صلاخی کرد و با غرور از بالا به جسدشون نگاه کرد من بودم یا...»
او حرفش را قطع میکند و زمزمه میکند:«من سرخم.»
در سکوت به چهرهی متفکر او نگاه میکند. دستش را زیر چانهاش زده و به کفشهایش خیره است. قضیه را واقعا جدی گرفته. برای اولین بار در آن شب نگاهش را در چشمهای الیزابت میاندازد و ادامه میدهد:«چون هرجا میرم، همه چیز سرخ میشه.»
نمیخواهد کم بیاورد. باید همراه با سکوت در آن دو گوی تیره و سرد خیره بماند اما تمامش میکند. حالا به تاریکی شب خیره است. میداند که مقصر همه چیر کسی است که کنارش ایستاده. با این حال به شکل عجیبی از حرفهای آن شبش پشیمان است. برعکس تصوراتش، این شخص، این مقصر، به خوبی از وضعیت خود خبر دارد. هربار یادآوری کردن این موضوع خودخواهی به حساب میآید و با این حال الیزابت خودخواه است.
.
.
.
پ.ن1: حقیقتا از این موضوع که حدود ده روز پست نذاشتم متعجب شدم. بیشتر از چیزی که انتظار داشتم گذشته:/
پ.ن2: این بخش رو خیلی دوست دارم...مخصوصا الیزابت خودخواه و خودمحور روD': خیلی وقته چیزی ننوشته بودم و نوشتن این متن شدیدا چسبید!
پ.ن3: *آه کشیدن* 18 ستارهی روشن...
پ.ن4: از این پس رسما خودمو به عنوان یکی از بازی کنان فعال Mobile legends معرفی میکنمم!@~@
پ.ن5: دیروز خواهرم برام کتاب دختری که رهایش کردی و بیشعوری رو خرید*---*دو سه فصل از اولی و یک بند از دومی رو خوندم و خب...عاشقشون شدم! هرچند به نظرم هنوز زوده قضاوت کردن، اما من همیشه همینطوری زود عاشق کتابا میشم...! با اینکه معمولا از کتابای در ژانر جنگ دوری میکنم اما دختری که آنجا بود حسابی به دلم نشسته~
پ.ن6: میخواستم متنی که درمورد بازیم نوشته بودم رو اینجا بذارم اما پاکش کردم چون ازش خوشم نیومد:///
پ.ن7: اولین باره اینقدر پی نوشت میذارم نه؟
پ.ن8: درحال حاضر 7 پیام سین نشده و سه تماس پاسخ داده نشده از طرف همکلاسیم دارم...قصد ندارم جوابشو بدم اما عذاب وجدان دارم:/ دارم مثل دخترم خودخواه بودن رو یاد میگیرم...