بوی کتاب‌های نو را به درون ریه‌هایم می‌کشانم.

به اندازه راحیه هات‌چاکلت در وسط یخبندان دلپذیر است.

کتاب فروشی! مکان محبوبم. به آرامی میان قفسه‌ها حرکت می‌کنم و انگشتانم را روی جلد کتاب‌ها می‌کشم.

یک به یک، جلد به جلد.

نام هر کدام را  با خود تکرار می‌کنم به این امید که بالاخره یکی به دلم بنیشیند، تا رسیدن به خانه و همراهی‌ام کند و در کتابخانه کوچکم جا بگیرد.

اینبار کدام ژانر را ببرم؟ جنایی؟ فانتزی؟ درام؟ باید با دقت انتخاب کنم چون کتاب‌خانه کوچکم به خاطر حجم زیادی که در خود جای داده دارد می‌ترکد. زمانی که سر خرید سنگدل یا عادت‌های اتمی با خود کلنجار می‌روم، دختری پشت سرم به حرف می‌آید: «آر.بی کتاب جدید داده!»

خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد.

صدای دیگری جیغ خفیفی می‌کشد و می‌گوید: «جلد سوم؟ اینقدر زود؟ شوخی می‌کنی.»

از بالای شانه نیم نگاهی به عقب می‌اندازم. کمی دورتر از من دو نوجوان ایستاده‌اند. دختری که کلاه لبه دار به سر دارد، کتابی را طوری در بغل نگه داشته که انگار فرزند محبوبش است. با لحن دراماتیکی می‌گوبد: «نفرین سیاه: عروسی خونین...» یک مرتبه چهره رویایی‌اش از هم فرو می‌پاشد و با ناامیدی اضافه می‌کند: «خیلی بدجا تموم شد! حتی وقت نکردم از همکاری دوتا خواهرا لذت ببرم.»

به خود می‌آیم و می‌فهمم مثل دیوانه‌ها لبخند به لب دارم. به این فکر می‌کنم که آیا زیاد سر جایم ایستاده‌ام و ممکن است مشکوک به نظر برسم؟ دوست داشتم حرف‌هایشان را بشنوم. کتاب مرگ خانم وستاوی را از درون قفسه بیرون می‌کشم و تظاهر می‌کنم هرگز آن را ندیده‌ام و در خانه یه نسخه ده ساله از آن ندارم.

قلبم با بی‌تابی در سینه می‌تپد.

دختر دوم یک وجب بلندتر از دوستش است، ابروهای کم پشتش را درهم می‌کشد و می‌گوید: «صبر کن ببینم. همکاری؟ مگه با هم دشمن نبودن؟»

دختر اول مدت طولانی سکوت می‌کند.

«انگار اسپویل کردم...»

«بی شرف!»

قبل از آنکه بتوانم جلوی خودم را بگیرد نفس خندانی از میان لب‌هایم بیرون می‌پرد. نگاه دو دختر را روی خود احساس می‌کنم. چاره دیگری ندارم. با لبخند برمی‌گردم و می‌گویم: «شنیدم ممکنه سد اند باشه.»

دختر کلاه به سر با وحشت کتابی که در دست داشت را از بدنش فاصله می‌دهد. انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود.

«نه لطفا! نه!»

دختر دوم قلنج انگشتانش را می‌کشند و به سردی می‌گوید: «در اون صورت قراره یه صحبت نه چندان دوستانه با نویسنده داشته باشم.»

می‌توانم راست شدن موهای پشت گردنم را احساس کنم. خوانندگانم ترسناک‌تر از چیزی هستند که انتظار داشتم. با دهانی بسته می‌خندم و می‌گویم: «آر.بی اونقدرا هم سنگدل نیست.»

زیر نگاه تند دو دختر بلافاصله ساکت می‌شوم و با خود می‌گویم که شاید بهتر بود خشونت داستان رو کم می‌کردم؟ انگار زیاده‌روی کردم.

«شخصیت مورد علاقم رو دقیقا وقتی فهمیدم آدم خوبه نیست کشت! حتی نذاشت کاملا بفهمم چرا ویلینه. به همین خاطر به آر.بی اعتماد ندارم. مطمئنم دست می‌ذاره رو کاراکتر مورد علاقم و سرشو می‌زنه.»

دانه عرقی از پیشانی‌ام پایین می‌ریزد. سعی می‌کنم نگذارم لبخندم ترک بخورد. به نظر می‌رسد وظیفه‌ام را خوب انجام دادم: به درد آوردن دل خواننده‌هایم. افتخاری بزرگتر از این در زندگی نصیبم نخواهد شد. قلبم با غرور فشرده می‌شود و لبخندم پررنگ‌تر.

می‌پرسم: «نظرتون درمورد داستانش چیه؟ به خاطر اینکه ممکنه سد اند باشه هنوز شروع نکردمش. حس می‌کنم داستان قشنگی در انتظارمه.»

«اشتباه می‌کنی.» دخترکلاه به سر با چشم‌های درشت شده کتابی که به دست داشت را جلوی صورتم می‌گیرد. «با یه شاهکار طرفی!»

نگاهی به جلد مشکی رنگ و طلاکوب شده کتاب می‌اندازم. ستاره چهارگوشی که در وسط صفحه قرار دارد به من چشمک می‌زند.

«پس حتما می‌خونمش.»

زمانی که دو دختر را به حال خودشان می‌گذارم دارند درمورد این تئوری می‌سازند که گذشته دو شخصیت اصلی چه بود و چطور به این نقطه از داستان رسیدند که یکی از دیگری نفرت داشته باشد.

دختر اول می‌گوید: «به نظرم حسودی باعث جدایی بینشون شد.»

به خود می‌لرزم. چطور اینقدر سریع حدس زده بود؟

دوستش پاسخ می‌دهد: «ولی عشقی که در خاطراتشون خوندیم رو میشه با احساسی مثل حسودی از بین برد.»

دختر اول سر تکان می‌دهد. «شاید نه.» کتاب را در بغل می‌فشارد. «نمی‌تونم صبر کنم!»

آنقدر خوشحالم که می‌توانم تا خانه لی‌لی کنم. مطمئنم به محض اینکه برگردم به سمت لپتاپم حجوم می‌برم و کار روی جلد چهارم را آغاز می‌کنم. به بهترین شکل ممکن با تمام وجود می‌نویسم. نباید طرفدارانم را ناامید کنم.

.

.

.

اگه موضوع دنیای موازی باشه می‌تونم ساعت‌ها بنویسم، از هزاران من در دنیا‌ها و زمان‌های مختلف با شخصیت‌ها و داستان‌های متفاوت. با این حال، وقتی چالش گلی رو دیدم منه نویسنده اولین کسی بود که به ذهنم نفوذ کرد، یه چاقو زیر گردنم گرفت و گفت: «یا از من می‌نویسی یا از هیچکس.»

اگه بخوام از یک زاویه جدید به موضوع نگاه کنم، چاپ شدن کتابم چیزی نیست که فقط این من در جهان موازی بهش رسیده، یکی از بزرگ‌ترین آرزوهامه و امیدوارم یه روز تو این جهان برای خودم محقق بشه!3: