قسمت اول Fumetsu no Anata e رو پریروز دیدم و امروز ریواچ کردم. انتظار نداشتم که دوباره بتونه احساساتمو خراش بده ولی خب...
I,m in pain (':
به قول یه نفر حالا که اتک تموم شده اومدیم یه نفس راحت بکشیم و از دپرسی در بیایم. ولی این انیمه میگه نه:/
قسمت اول Fumetsu no Anata e رو پریروز دیدم و امروز ریواچ کردم. انتظار نداشتم که دوباره بتونه احساساتمو خراش بده ولی خب...
I,m in pain (':
به قول یه نفر حالا که اتک تموم شده اومدیم یه نفس راحت بکشیم و از دپرسی در بیایم. ولی این انیمه میگه نه:/
قرار گذاشته بودم هر سال، بین روزای بهار، امروز برام خاص باشه. مثل یه روز خوش شانسی. روزی که از دقیقهی صفر تا بیست و چهارش خوشی باشه و خوشی.
نه چون یه سال بزرگتر میشم. نه چون یه روز به مرگم نزدیکتر میشم و نه چون یه روز از عمرم کمتر میشه.
بلکه چون امروز یه نسخهی جدید از منه قبل بوجود میاد و قراره تو سال آینده حسابی آپکرید بشه و گرمی و سردی ببینه. منم که از تغییر حسابی استقبال میکنم.
هعی روزگار...حیف شیش سال پیش همین موقعها پام شکست و فهمیدم که چه قدر روز نحسیه. حیف که پارسال همه فراموشش کردن و امسال خودم خرابش کردمD':
آممم. اولین باری نیست که واسش پست میذارم اما اولین باریه که میخوام برای خودم مفید باشه.
امسال یه پیشرفتایی داشتم. تو نوشتن رمانم و پرورش ایدههای جدید، درک کردن خودم و احساساتم، بهبود رابطم با اطرافیانم و البته پسرفتهایی هم بود و هست. مدتی به این فکر میکردم که شاید خودمو گم کرده باشم، یه روزایی از اهدافم دور بودم و از دستشون دادم و بعضیاشونو رها کردم. در کل هنوز جا دارم که تغییر کنم!
و خلاصه اینکه ~ !HBD to me
.
.
.
پ.ن1: اشکال داره که به جای کیک تولد از خانوادهی گرام پیتزا خواستم؟:/
پ.ن2: فکر میکنین چیزی خوشمزهتر از آب انبه و کیک شکاتی وجود داره؟ درست فکر میکنین! پیتزا خوشمزه تره-.-
صدای رعد و برق پی در پی به گوش میرسید و سکوت جنگل را درهم میشکست. در آن میان باران همچون تازیانه بر سرو روی مرد فرود میآمد. او در میان فریاد گوش خراش آسمان، با لباسهای پشمی و ضخیمش که خیس و سنگین شده بود، به سمت چلو حرکت میکرد. آرام و خونسرد، با چهرهای سخت، به دنبال بوی آشنا و تندی راه میرفت.
بوی خون.
زمانی که پوتینش بر روی سطح نرمی فرو رفت، به خود آمد و پایین پاهایش را نگاه کرد. ماه در آسمان نبود اما گلهای سرخ که بخش زیادی از زمین را پر کرده بودند به روشنی در برابر چشمهایش خود نمایی میکردند. ناگهان آسمان غرید و مرد زیر نور لحظهای رعد و برق، شخصی را دید که بی حرکت در میان گلهای سرخ دراز کشیده بود. تاریکی به فضا بازگشت و صدای قطرات باران دوباره فضا را پر کرد.
او در سکوت بر زمین زانو زد و بی توجه به خارهایی که درون زانویش فرو میرفت، بدن بیجان دخترک را در میان بازوهایش بلند کرد. بریدگی عمیقی از شانهی چپ تا کمرش کشیده شده بود. پوست رنگ پریدهاش سردتر از هوای بارانی بود و لباس ابریشمی سپید رنگش به رنگ گلهای سرخ در آمده بود. تار موهای سیاهش را از جلوی صورتش کنار زد و رد خون را از گوشهی لبهای او پاک کرد. مرگ در میان دشت گلهای سرخ، دقیقا همان چیزی که همیشه خواهانش بود.
گلهای اطراف او لگد شده بودند. گویی گروهی آنجا حضور داشتند. مرد سر بلند کرد و به آتش مشعلهایی خیره شد که همانند نقطههایی از نور درون جنگل گم و به سمت دهکده میرفتند.
- «همونطور که از انسانهای انتظار داشتم. بی رحم و بی ملاحظه.»
صدای کنجکاو ناتالیا در میان باد و باران به وضوح به گوشهایش میرسید. انگار که درون سرش حرف میزد. او روبرویش خم شده و با چشمهای سرخ رنگش به جنازهی دخترک خیره بود. باران به جای آنکه بر پوستش برخورد کند از بدن ماتش عبور و بر روی زمین میافتاد. او روحی بیش نبود و از جسم بویی نبرده بود. لمس نشدن توسط باران تنها یکی از کارهایی بود که از پسش برمیآمد.
ناتالیا آهی دروغین کشید و راست ایستاد. «حتی به همنوعشون رحم نکردن.» از گوشهی چشم نگاهی به مرد انداخت. سردی بر چهرهاش سایه افکنده بود. ناتالیا محتاطانه پرسید:«میخوای نفرینشون کنم؟»
به محض آنکه کلمات از دهان او خارج شد، فضا دوباره روشن شد و به دنبال آن آسمان برای بار هزارم در آن شب غرید. نور، چند ثانیه چهرهی رنگ پریدهی جنازه را روشن ساخت.
مرد دختر را بر روی بازوهایش بلند کرد و همانطور که در جهت مخالف ناتالیا حرکت میکرد زمزمه کرد:«هر کاری دوست داری بکن.»
احتیاط از چهرهی ناتالیا محو شد و ذوقی وصف ناشدنی در آن پدید آمد. او لبخندی به پهنای صورتش زد:«پس وقت یه کشتار دست جمعیه!» با قهقهای بلند دستهایش را از هم باز کرد، دور خود چرخید و بلندتر گفت:«بالاخره ما هم میتونیم جسم داشته باشیم!» او همانند سایهای سیاه، در میان باد و بارانی که از لمس او عاجز بودند شروع کرد به رقصیدن.
رقصی برای پیروزی.
.
.
.
.
پ.ن1: بعد از 5 روز فکر بالاخره این متنو پدید آوردم...زمان زیادیه:/ خب ایدش یهویی به ذهنم زد و تصمیم گرفتم دور نندازمش. بعد از این اتفاق اون دهکده به جایی برای ارواح و شیاطین تبدیل میشه تا بیان و با دزدیدن جسم آدما برای خودشون یه زندگی جدید بسازن. هنوز ایدهی کاملی نیست و قطعا در آینده تغییرات زیادی میبینه. ولی خب...این مقدمش بودD:
پ.ن2: همونطور که نمیدونین از اول عید تا الان خونه سازی داشتیم. (از اونجایی که شکستن دیوار و نصب پنجرههای گنده به علاوهی چوب و کاغذ دیواری زدن، در حیطهی کاریمون بود، حتمالا بازسازی کلمهی درست تری باشه) نمیگم به خاطر همین کم پست میذارم و به کسی سر نمیزنم، خیر. اما اینم تو محویدنم تاثیر داره#.#
پ.ن3: یادتونه بین جادوگر و قاتل گیر افتاده بودم؟ قاتل رو خریدم. و واقعا ازش راضیم! کافیه دشمنو تنها گیر بیارم...دروشون میکنمXD
1. اولین انیمهای که دیدین چی بود؟
از اونجایی که حافظهی خوبی ندارم دقیقا یادم نمیاد. اما شارلوت، هایکیو و اسرافیل پایانی از اولین انیمههایی بودن که رسما به نام انیمه دیدم.
2. اولین کراش انیمهایتون؟
معتقدم برای اینکه از یه اثر لذت ببرم باید یه شخصیت مورد علاقه داشته باشم به خاطر همین تو هر انیمهای حداقل از یه نفر خوشم میومد. اون اولا میکا از اسرافیل پایانی برام جایگاه ویژهای داشتD':
3. انیمهای هست که دوسش داشته باشید اما امتیاز پایینی داشته باشه؟
B the beginning با امتیاز اگه اشتباه نکنم 7.2 در کل امتیاز بدی نیست اما به نظرم حقش چیزی مثل 8 بود. چون هم اکشنش عالی بود هم داستان و مخصوصا آرتش.
4. تصمیم دارین امسال چه انیمههایی رو ببینین؟
آممم. لیست بلند بالایی دارم که بعضیاشم واسه پارساله.
مثلا Tsubasa Chronicle که یه ساله فصل اولشو نیمه کاره ول کردم و هنوز ادامش ندادم. قدیمیه و از آرت استایلش زیاد خوشم نمیاد اما داستانشو خیلی دوست دارم.
تخم مرغ عجایبم که واسه همین چند وقته و عاشق آرتش شدم.
Mushoku Tensei تعریفشو خیلی شنیدم و شیش قسمتشو دانلود کردم اما هنوز سراغش نرفتم.
سری مونوگاتاری هم تو لیستمه و به خاطر کلیپای کوتاه و باحالی که ازش دیدم خیلی دوست دارم سرش برم.
و سری fate که همه جا تعریفش هست و اونطور که شنیدم و دیدم فایت و آرت محشری داره.
*وی هیج ایدهای ندارد که چه زمانی قرار است این همه را تماشا کند*
5. آزاردهنده ترین شخصیت انیمهای که میشناسید کیه؟
ریومن سوکونا!
از اوناییه که در عین حال هم عاشقشم و هم میخوام مشت بکوبم تو صورت کوفتیش:/
و راحیل یا راشل از برج خدا.
از اون مدلاست که میخوام خفش کنمD:
*وی دلایل این بشر را درک میکند و از اینکه همچین شخصیت منفی پر قدرت و بی رحمی در داستان قرار دارد سپاس گزار است، اما با منطقش مخالف میباشد!*
6. انیمهی مورد علاقتون؟
در هر بازهی زمانی من یه انیمهی مورد علاقه پیدا و دمار از روزگار فن آرت و فکت و کوفت زهرمارش در میآرم. پس نمیتونم فقط یکی رو انتخاب کنم-.-
چند ماه پیش موب سایو 100 مورد علاقم بود. بعد جاشو به وینلند ساگا داد، بعد برج خدا(400 چپتر از مانهواشم خوندم) و در این لحظه جوجوتسو کایسن در صدر جدول قرار داره!~
7. انیمهای که هیچوقت نمیخواید ببینید؟
احتمالا انیمهای که محتواش به دردم نخوره و یا خیلی طولانی باشه.
مثل جنگ غذاها و وان پیس.
8. یه انیمه که شدیدا با احساساتتون بازی کرد؟
کیزونائیور و نسیمی از فردا با اون چند ضلعیهای عشقی مزخرف و در عین حال دوست داشتنی و البته اعصاب خورد کن.
آکامه گا کیل با پایانش(':
aldnoah zero به خاطر بدبخت کردن بچم اسلین و پایان مسخرهای که براش در نظر گرفتنTT
9. شخصیت انیمهای زن مورد علاقتون؟
نمیتونم فقط یکی رو بگم چون خیلی زیادن! خلاصه اینه که:
نوبارا و ماکی از جوجوتسو کایسن*-*
ساشا و میکاسا از اتک3>
همینطور آکامه از آکامه گا کیل!(از وقتایی که جدی یا گشنه باشه خوشم میاد:/)
میرای از فراتر از محدودیت، دختر کیوتمTT
و صد در صد وایولت از وایولت اوراگاردن^^
اینا در ردهی اول قرار دارن!
10. شخصیت انیمهی مرد مورد علاقتون؟
این یکم زیادتره پس خلاصهتر اینه که:
چویا و آکو از BSD. دازای هم خوبههااا ولی چویا رو ترجیح میدم!
یاتو از نوراگامی هم یه دورهای سلطان قلبم بود~
البته بعضی کاراکترا هستن که مورد علاقمن و نسبت بهشون احساس مادرانه دارم(جوری که باید ازشون محافظت کنم!) مثل آتسوشی، هیناتای کله هویجی، یوجی بچهی نازنینم و همچنین سلین بچه بدبختم که هرچی فلاکت بود رو انداختن رو شونههاش.
گوجو با اون چشمای خوشگل و اخلاق رو مخش.
سوکونا هم میتونم تو این لیست قرار بدم اما احساسم نسبت بهش با بقیه متفاوته. آمممم چطور بگم. فکر میکنم خفن و جذابه. خیلی دلم میخواد اگه یه روز دیدمش باهاش یه عکس داشته باشم. اما مطمئنم اونقدر آزاردهنده هست که مشت بزنم تو صورتشD;
11. غم انگیز ترین صحنهی مرگ براتون توی کدوم انیمه بود؟
*اسپویل از کلاس آدم کشی*
مرگ کورو سنسی(':
اولین انیمه و مرگی بود که باهاش گریه کردم و خب خیلی دردناک بود!
12. کدوم انیمه بهترین صحنههای مبارزهای رو داره؟
تقریبا همه جواب این سوالو گفتن اتک و بی راه هم نمیگن! جواب منم اتکهD:
بعد از اون میتونم کابانری دژ آهنی، موب سایکو100، وینلند ساگا و جوجوتسو کایسن رو قرار بدم!(دارم به ترتیبی که این انیمهها رو دیدم میگما، درواقع من از فایتای همشون لذت بردم و همین کافیه! نیازی به طبقه بندی نیست!!!)
13. یه نقل قول از انیمهی مورد علاقتون بگین؟
اشکالی نداره گریه کنی، اشکالی نداره فرار کنی. فقط تسلیم نشو!
- بابابزرگ زنیتسو
نمیدونم موقع مرگ چه حسی بهم دست میده، ولی نمیخوام از راه زندگیم پشیمون بشم!
- ایتادوری یوجی
من احمق نیستم، فقط تنبل تر از اونم که نشون بدم چه قدر باهوشم.
-هوتارو
*هیوگا رو فقط یه قسمت دیدم اما این با شخصیت به شکل عجیبی همزاد پنداری میکنم، شاید چون تنبلیشو درک میکنم. شاید چون خودمم تنبلم...*
14. کدوم انیمه بهترین موسیقی رو داشت؟
موسیقی متن و اوپنینگ و اندینگای اتک هیچوقت برام تکراری نمیشن.
در کل اکثر انیمههایی که دیدم موسیقی خفنی داشتن و خب نمیتونم همشونو نام ببرم.
15. دوست دارین با کدوم شخصیت انیمهای برید خرید؟
گوجو و ساشا!
البته نوبارا رو به هردوشون ترجیح میدم!
البته اگه بشه دوست دارم یه بار با تاماکو هم خرید کنم~
16. شخصیتی هست که دوست داشته باشی بکشیش؟
سوکوناD:
*وی با این کاراکتر در یک رابطهی نفرت-عشق به سر میبرد*
17. انیمهای هست که هنوز نیومده و خیلی منتظرشین؟
سینمایی و فصل دوم جوجوتسو.
همینطور بخش دوم فصل چهارم اتک( هنوز بخش اولشو ندیدم، منتظرم بیاد همشو باهم ببینم)
چینسامن! چون تعریفشو خیلی شنیدم.
فصل سوم نوراگامی و اسرافیل پایانی.
و فصل سوم دکتر استون.
18. شخصیتی هست که دوست داشته باشید بیاریدش خونه؟
نوبارا، میرای و وایولت3:
.
.
.
.
و پایان چالش!
فکر میکنین خودم کشتم تا نوشتمش؟؟ سخت در اشتباهید! آسون تر از چیزی بود که انتظار داشتم:/
خلاصه اینکه بعله از نوشتن این چالش که از اینجا شروع شد لذت بردیم! سپاس از ریحانه، زینب، ناستاکا و آرورا که دعوتم کردن*-*
دارم به این فکر میکنم که چالش آهنگ هم شروع کنم شاید اینطوری یه دسته بندی مشخصی برای لیست موسیقیهام درست بشه ولی خب...تنبلی قرار نیست بیکار بشینه:/
البته! منم قصد دارم باهاش مبارزه کنم~
یک سال از آخرین باری که نویسندهی این مطلب پست گذاشته میگذره...بعد از یکسال انتظار بالاخره او اینجاست و داره تایپ میکنه. او بالاخره از محوی درمیآید...
بعله من اینجام!D:
شاد و خرم و البته کمی خلD:
راستشو بگم این پستو نمیذارم چون دلم واسه نوشتن تنگ شده یا وبم خاک گرفته. این چند وقته شدیدا احساس بی مصرف و بی فایده بودن میکنم پس دارم مینویسم تا این حس بد رو دور کنم...(فقط وقتی دارم بازی میکنم یا فیلم میبینم این حس از بین میره:/)
به عنوان اولین پست سال جدید تصمیم داشتم از یه چیز قشنگ بنویسم. یه چیزی مثل اولویتهام در سال جدید. یا شاید یه بند ازکتاب بیشعوری که به دلم نشسته. به این فکر کردم ایدههایی که از داستانای مختلف دارم رو این جا جمع بندی کنم و اینم در نظر گرفتم که درمورد نفرتم نسبت به عیددیدنی غرغر کنم. در هر صورت بعد از این همه فکر تهش اینجام و نمیدونم چی بگم. وبلاگ قبلیم به فنا رفت پس نمیتونم بهش سر بزنم و ببینم سال قبل چی نوشتن و طبق معمول حافظهی خوبی هم ندارم که یادم باشه.
راستشو بگم یک ساعت تا قبل از اینکه سال تحویل بشه اصلا نمیدونستم داریم به آخرای سال نزدیک میشم و انتظار داشتم حداقل یه هفته تا سال جدید فاصله داشته باشم:/
در حال حاضر روزای سال جدید برام روزایی هستن مثل هر روز. با این تفاوت که صبحش کلاس انلاین ندارم.
خلاصه اینکه این جانب هیچ ایدهای از اینکه دقیقا از چی بنویسم ندارم. در نتیجه شما را با زر زرهایم تنها میگذارم~
.
.
.
پ.ن1: بالاخره بعد از یک سال پادشاه ابدی رو تموم کردم و باید بگم از پایانش تا حدودی راضی بودم...و الان دلم به شکل عجیبی میخواد یه داستان با موضوع جهانهای موازی بنویسم#-#
پ.ن2: دارم به این فکر میکنم که نوشتن یه داستان تخیلی بیشتر بهم میچسبه یا نوشتن یه داستان واقع گرایانه.*وی مدتی است دست از نوشتن برداشته و نمیداند چه مرگش است*
پ.ن3: یک سوال مهم. فکر کنین شما یه گیمر هستین و بین دو تا کاراکتر میخواین یکیشو بخرین. کاراکتر شمارهی یک به عنوان یک جادوگر میتونه همتیمیهاشو ساپورت کنه و به چند نفر در آن واحد صدمه بزنه. و کاراکتر شمارهی دو به عنوان یک قاتل میتونه همتیمیهاشو ساپورت کنه، به یک نفر حمله و اونو به شکل نود در صدی بکشه. حالا شما کدوم رو ترجیح میدین؟ هنوز چند هزار تا کم دارم تا بخرمشون اما این سوال شدیدا مغزمو درگیر کرده که کدوم بهتره@-@*وی هیچوقت در تصمیم گیری موفق نبود*
این چالش خیلی به دلم نشست و خب، با خودم گفتم چطوره یه امتحانی بکنم؟D:
اهم اهم
1. وقتی با سفارش آنلاین هدفونم به دستم رسید و با That's ok افتتاحش کردم!
2. وقتی یه روز کاملو تو خونهی خواهرم گذروندم و برای اولین بار با کوچولو خانم ملاقات و سرشو ناز کردم...اون یه گربهی لوس و مامانیه که نمیشه ازش دل کندT^T
3. موقعی که گلای نرگس باغچمون باز شدن و بعضی صبحا با بوی خوبشون روزمو شروع میکردم~
4. بعد از یک ماه انتظار، بالاخره از مانهوای مورد علاقم یه چپتر جدید اومد بیرون و من با صفحه به صفحش اکلینی شدم(':
5. وقتی لبخندای بچم یوجی رو دیدم و فهمیدم کاراکتری که بهم آرامش میده رو پیدا کردمD':
6. اون روزی که در طی یک حرکت ناگهانی پدر گرام برام لپتاپ خرید و روزی که من در طی یک حرکت ناگهانی دیگه، "نیاز به زمان و خوندن کتابای بیشتر دارم تا آماده بشم" رو کنار گذاشتم و با "شروع میکنم و بهتر میشم" بازسازی کردن یکی از رمانای قدیمیم رو آغاز کردم!*-*
7. وقتایی که پای خواهرمو به موبایل لجند کشوندم و کلی بازی کردیم. البته دو تا از پررنگ ترین لبخندایی که زدیم متعلق به زمانیه که 99.9 درصد قرار بود ببازیم اما اون 0.1 درصد رو به واقعیت تبدیل کردیم و بردیم!XD
8. فک کنم واقعی ترین لبخند امسالم برمیگرده به وقتی که به کتاب فروشی رفته بودم. بعد از یه ساعت گشتن درحالی که از پیدا کردن کتاب مناسب ناامید شده بودم، چشامو بستم و انگشتامو همینجوری بین کتابا به چپ و راست بردم و اولین کتابی که انگشتم روش ایستاد رو بیرون کشیدم. شاید باورتون نشه ولی عنوان اون کتاب همونی بود که دوستم سال پیش بهم معرفی کرده بود! قبل از فراموشی~ یادمه تا وقتی برسیم خونه یه لبخند گنده رو لبم بود...!
9. آخرین و احتمالا پررنگترین لبخندم متعلق به همین چند روزه که همفندومیهای گرام شایعهی جدا شدن پسرا از اس ام رو پخش کردن، خودشونو جای سایتای خبری جا زدن، تو توییتر مقاله منتشر کردن و باعث شدن سهام اس ام 4 درصد سقوط کنه!!! من به معنای واقعی برگام ریخت! هنوزم که هنوزه باعث میشه خندم بگیرهXD
در کل میشه نتیجه گرفت که سال 99 نه تنها بد نبود که خیلیم خوب بود. اما باز هم خوشحالم که به زودی تموم میشه...
.
.
.
.
پ.ن1: دقت کردین قرن جدید داره میاد؟:/ یعنی بچههایی که سال بعد به دنیا بیان به ما میگن قرن قبل؟:/// اینطوری شه احساس پیری بهم دست میده...
پ.ن2: این روزا هیچ کاری نمیکنم اما دم به دقیقه چشمام به شکل وحشتناکی آلبالو گیلاس میچینه و شدیدا خستهام-_-
پ.ن3: انگار نه انگار آخرای اسفنده. دیروز اینجا چند دقیقه تگرک بارید! الانم شدیدا هوا سرده، انگار ننه سرما به خاطر کهولت سن بی خوابی زده به سرش و نمیخواد بره'-'
خالق من عجیب و غریب است.
درواقع منظورم این است که از عادی بودن بسیار فاصله دارد.
او روزانه به من سر میزند و حسابی درمورد آیندهام خیال بافی میکند. بعضی وقتها ناگهان غیب میشود. در آن زمانها او را میبینم که از پشت دروازهی شیشهای ذهنش، نگاهی به من میاندازد. برایش دست تکان میدهم، اما او در سکوتی سنگین، محو میشود. در آن زمانها میتوانم صدایش را از پشت دروازه بشنوم که بلند بلند فکر میکند. اون دختر خودخواهیه! باید حسابی ادبش کنم! اما اگه همچین اتفاقی بیفته بد نمیشه؟ اگه اینطوری با اون شخص ملاقات کنه ناگهانی نیست؟ نه نه نه! این اصلا با ابهت نیست! من میخوام اون مثل یه الههی ترسناک دیده بشه! اما اینطوری بهتر نیست؟ اه لعنت بهش! میشه سرمو بکوبم تو دیوار؟!
راستش را بگویم؟ افکارش عجیب است و من هیچ کدام از کلماتش را درک نمیکنم. خالقم گاهی، کاملا ناگهانی دروازه را درهم میشکند و به من حجوم میآورد. افکارش را به سمتم پرت میکند، مرا همانطور که ذهن آشفتهاش میخواهد، صیقل میدهد و تا به خود میآیم آدم جدیدی شدهام. بعد از آنکه کارش تمام میشود قدمی به عقب برمیدارد، گاهی با سرشکستگی و گاهی با رضایت مرا از نظر میگذارند. گاهی با ناراحتی دستی به سرم میکشد و دور میشود، گاهی هم با خنده بر شانهام میکوبد و باز هم دور میشود.
خالق من عجیب و غریب است.
بعضی وقتها یواشکی به دروازهی شیشهای نزدیک میشوم و منظرهی او که در اتاقش، بر روی تختش نشسته را تماشا میکنم. نزدیک شدن به دروازه بر خلاف قوانین نیست، اما از کارهای یواشکی خوشم میآید.
به یاد دارم یکبار لپتاپش را بر روی پاهایش گذاشته و با لبخند چیزی میخواند. درموردش از او پرسیدم و تماشایش کردم که چطور آه سنگینی میکشید و با رضایت میگفت: همسایههام نابغن! چطور میتونن همچین متنای پرمفهومی بنویسن؟
راستش را بگویم؟ هنوز هم نمیدانم همسایهها چه کسانی هستند. او بعد از آن زمزمه میکرد: باید براشون کامنت بذارم. و به سرعت شروع به تایپ کردن میکرد. البته تنها وقت تلف کردن بود. چون هربار تمام نوشته را، چه کوتاه و چه بلند پاک میکرد و لپتاپش را خاموش.
او عجیب و غریب است.
همیشه با جدیت به من میگوید که باید خود را برای هرچیزی آماده کنم. حتی از دست دادن عزیزانم. میگوید که باید محکم باشم و جلوی اشکهایم را بگیرم. اما کسی که موسیقی غمگین میگذارد و به یاد اطرافیانم که هنوز نمردهاند گریه میکند من نیستم، اوست. در آن زمانها از او میپرسم چه کسی قرار است بمیرد و او فریاد زنان پاسخ میدهد: هشدار اسپویل!
او ما را بچههای خود میداند و میگوید که همهی ما را به یک اندازه دوست دارد. اما حاضرم قسم بخورم نود درصد آیندهی من که نگرانش است متعلق به شخص دیگری جز من است. خلاصه اینکه آشکارا دروغ میگوید.
به یاد دارم یکبار با مادرش درمورد همسر آیندهاش حرف میزدند. مادرش میگفت: یک روز نیمهی گم شدهی تو هم پیدا میشه و باید منو تنها بذاری. او در جواب با لبخندی ملیح دستهایش را از هم باز کرد، گویی دنیا را در میان بازوهایش داشت و گفت: خداوند همه را نصفه نیمه آفرید تا نیمهی گمشدشونو پیدا کنن. خب اینطوری همه مثل هم میشدن و همه چی خسته کننده میشد، پس منو کامل آفرید! در نتیجه من نیمهی گم شده ندارم! و با خندهای شیطانی چهرهی پکر مادرش را برانداز کرد.
بعد از آن چهرهای جدی به خود گرفت و گفت: مامان، اگه یه نفر باشه که بتونه منو خوشبخت کنه...اون ویلسونه. و با خندهی شیطانی دیگری مادر کلافهاش را رها کرد. او واقعا عجیب است، چون فکر میکند تنها کسی که میتواند نیمهی گمشدهاش باشد، کاراکتر خیالیاش ویلسون است. البته من هم کاراکتر خیالی او هستم. یک دختر خودخواه و خودمحور. این چیزیست که او همیشه درموردم میگوید.
راستش را بگویم؟ حتی در این لحظه نمیدانم کسی که دارد حرف میزند، من هستم یا خالقم.
.
.
.
.
خب قضیهی این پست اینه که ایدش یهو به ذهنم زد و قصد داشتم به عنوان اولین چالش بذارم تو وبم! معلومه که منصرف شدم:/
همونطور که مشاهده کردید الیزابت جان مرا برایتان توصیف کردند~ یک خالق و نویسندهی خل و چل و عجیب غریب...D;
سه چهار بار ویرایشش کردم اما مطمئنم مشکل تایپی داره و خب قصد ندارم برم درستش کنم چون حوصله ندارم...'-'
*خالق الیزابت یک ماه است که گم و گور شده، نه درمورد آیندهی دخترش خیال بافی میکند نه چیزی مینویسد. اگر یافتینش لطفا به این همسایهی حقیر خبر بدهید...*
«تو خاکستری هستی.»
الیزابت از شنیدن این حرف جا میخورد. این اولین باریست که از زبان او چیزی در وصف خود میشنود. نگاه تیرهاش بر روی شهر تاریک قفل است و چهرهاش بیحالت. با تردید میپرسد:«چرا خاکستری؟»
او موهای تیرهاش را پشت گوش میاندازد و لحظهای مکث میکند. شاید چون از پاسخ مطمئن نیست، شاید هم صرفا میخواهد بیشتر بر روی شهر تاریک متمرکز باشد.
«چون نه آدم خوبی هستی نه آدم بد. بچه کوچولوها رو دوست داری و نسبت به ظلم خشمگین میشی. در مقابل این چیزای خوب، آدم میکشی.» کلمهی آخر در ذهن الیزابت طنین میافکند. خاطرهای، همانند شلیک یک گلوله از جلوی دیدگانش میگذرد. چشمهای خشمگین و وحشت زدهای که به او التماس میکرد. «اسکارلت یکم از تو تیره تره، سیاه نیست ولی تیره تره.» هنوز رو به شهر حرف میزند.
«ریتسو و ریسا سفیدن چون هیچ کار بدی نکردن. حداقل نه کارایی که ما کردیم.» دوقولوهای کوچکی که تا به حال حتی سرخی خون را به چشم ندیدهاند. سفید بودن حقشان است. عجیب است اما از این موضوع که خاکستری باشد ناراحت نیست. همانطور که سفید بودن برازندهی دوقولوهاست، خاکستری بودن برای او ساخته شده. شاید هم او برای خاکستری بودن به دنیا آمد. الیزابت آه میکشد و با بی حوصلگی میگوید:«پس تو باید سیاه باشی.» دومین باریست که اینقدر مستقیم او را به یاد کارهای وحشتناکی که انجام میدهد میاندازد و مانند دفعهی قبل احساس رضایت میکند. دانستن این موضوع که کسی بدتر از خودش وجود دارد خوحالش میکند.
«من سیاه نیستم.»
الیزابت با شنیدن این جمله، بی اختیار به سطوح میآید. اخم کنان و از قصد به نشانهی اعتراض میگوید:«کسی که اون همه آدمو صلاخی کرد و با غرور از بالا به جسدشون نگاه کرد من بودم یا...»
او حرفش را قطع میکند و زمزمه میکند:«من سرخم.»
در سکوت به چهرهی متفکر او نگاه میکند. دستش را زیر چانهاش زده و به کفشهایش خیره است. قضیه را واقعا جدی گرفته. برای اولین بار در آن شب نگاهش را در چشمهای الیزابت میاندازد و ادامه میدهد:«چون هرجا میرم، همه چیز سرخ میشه.»
نمیخواهد کم بیاورد. باید همراه با سکوت در آن دو گوی تیره و سرد خیره بماند اما تمامش میکند. حالا به تاریکی شب خیره است. میداند که مقصر همه چیر کسی است که کنارش ایستاده. با این حال به شکل عجیبی از حرفهای آن شبش پشیمان است. برعکس تصوراتش، این شخص، این مقصر، به خوبی از وضعیت خود خبر دارد. هربار یادآوری کردن این موضوع خودخواهی به حساب میآید و با این حال الیزابت خودخواه است.
.
.
.
پ.ن1: حقیقتا از این موضوع که حدود ده روز پست نذاشتم متعجب شدم. بیشتر از چیزی که انتظار داشتم گذشته:/
پ.ن2: این بخش رو خیلی دوست دارم...مخصوصا الیزابت خودخواه و خودمحور روD': خیلی وقته چیزی ننوشته بودم و نوشتن این متن شدیدا چسبید!
پ.ن3: *آه کشیدن* 18 ستارهی روشن...
پ.ن4: از این پس رسما خودمو به عنوان یکی از بازی کنان فعال Mobile legends معرفی میکنمم!@~@
پ.ن5: دیروز خواهرم برام کتاب دختری که رهایش کردی و بیشعوری رو خرید*---*دو سه فصل از اولی و یک بند از دومی رو خوندم و خب...عاشقشون شدم! هرچند به نظرم هنوز زوده قضاوت کردن، اما من همیشه همینطوری زود عاشق کتابا میشم...! با اینکه معمولا از کتابای در ژانر جنگ دوری میکنم اما دختری که آنجا بود حسابی به دلم نشسته~
پ.ن6: میخواستم متنی که درمورد بازیم نوشته بودم رو اینجا بذارم اما پاکش کردم چون ازش خوشم نیومد:///
پ.ن7: اولین باره اینقدر پی نوشت میذارم نه؟
پ.ن8: درحال حاضر 7 پیام سین نشده و سه تماس پاسخ داده نشده از طرف همکلاسیم دارم...قصد ندارم جوابشو بدم اما عذاب وجدان دارم:/ دارم مثل دخترم خودخواه بودن رو یاد میگیرم...
*خمیازه کشیدن*
این موقع روز برای من وقت خسته بودن و لالا نیست. ولی خب چه میشه کرد همیشه خستهام؟
یه داستان بلند بالا واسه این پست آماده و تقریبا تمومش کرده بودم ولی حس گذاشتنشو ندارم. با این حال نمیخوام مثل همیشه وب خاک بخوره. در نتیجه تصمیم دارم یه گزارش از احوال این روزام بدم@.@
یکم طولانیه پس مجبور نیستین بخونینD:
1. خب اهم اهم...این روزا از 24 ساعت روز احتمالا چیزی بین پنج شیش یا حتی بیشتر سر گیم میذارم. زیاده؟ میدونم. به قول مامان باهاش معنوس شدم! اینطور نیست که این وضعیت رو دوست داشته باشم ولی ازش بدم هم نمیاد...آخه خیلی باحاله و کیف میده! در زندگی یکنواخت و نسبتا خسته کنندم به همچین هیجان و لحظات مرگ و زندگی نیاز دارمT~T
2. همچنان با معلمام سر و کله میزنم و دارم سعی میکنم تو کلاسا نقشی بیشتر از"سلام فلانی هستم" و "خسته نباشید" داشته باشم. البته از حرفم برنگشتم! همچنان از معلم نوآوری و تاریخ معاصر و درسی که میدن متنفرم!آخه کیه که واسه پرسش به شاگرداش زنگ بزنه؟:/نه واقعا ظلم نیست در حقمون؟:///البته تا حالا بجز دو سه نفر جوابشو ندادنXD
*وی در این مورد آنقدر خوش شانس بود که هیچ کدام ازآن تماسهای نفرین شده به تورش نخورد!*
3. بالاخره کتاب تیمارستان رو تموم کردم! و باید بگم محشر بود!!کاراکتر پردازی و صد در صد داستانش رو خیلی دوست داشتم!! بعد از داس مرگ که فضای نسبتا ترسناک و عملی تخیلی داشت به همچین کتاب ترسناکی نیاز داشتم تا حس و حالشون بهم بخوره*-*البته نویسندهی داس مرگ بیشتر از اینکه دستانشو ترسناک نشون بده کلا درحال کشتن کاراکترای فرعی و اصلی بود:/
و من این کشتنها را میپرستم...*باید کتاب را بخوانید تا بفهمید وی چه میگوید*
4. یه جا درمورد علائم افسردگی خوندم*دیرخوابیدن و دیر بیدار شدن، زیاد تو فضای مجازی یا گیم بودن، گوشه گیری، دنبال هدف نرفتن و از همه مهمتر راضی نبودن از وضع موجود* اول با خودم گفتم: پس من افسردگی دارم! و اونجا بود که اسلاید اخرو خوندم..."البته، اگه چیزی که جلوی شما رو برای دنبال کردن هدفهاتون میگیره و مجبورتون میکنه همش تو فضای مجازی باشین صرفا بی حوصلگیه، پس شما افسرده نیستین. فقط تنبلید!" و باید اعتراف کنم هیچوقت هیچکس اینطور واضح حقیقت رو تو صورتم نکوبیده بود:|~
*وی در تلاش است که تنبل نباشد*
5. دیروز برای بار دوم تو عمرم هر چی تو دلم سنگینی میکرد رو جلوی پای مامانم ریختم. مثل بچهها گریه کردم، اونقدر که کلمات به زور از دهنم بیرون میاومدن. با این وجود به خودم افتخار میکنم و حالا با به زبون آورن اون احساسات منزجر کننده حال خیلی خوبی دارم...فقط حیف که بهش نرسید(':
6. داشتم به این فکر میکردم که برای جدی نشون دادن یه داستان به چی نیازمندیم؟ فضای ترسناک؟ کاراکترای بی احساس و جدی؟ یا مرگ؟ بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همهی اینا با هم نیازه.تا یه فضای دارک و جدی به وجود بیاد. برای مثال اتک که مرگ در یک قدمی همهی کاراکتراشه. یا همین داس مرگ خودم. شاید مرگ سخت ترین و جدیترین چیز دنیا باشه. به همین خاطر معمولا تا حرف از مرگ میشه مردم چهرشونو درهم میکشن. شاید واسه همین مرگ باشه که خیلی داستانا جدیتر از چیزی میشن که به نظر میان...امیدوارم بتونم یه روز همچین داستانی بنویسم!
7. دلم شکلات میخواد...
8. یادمه یکی از آشناهای مامانم اولین باری که منو دید بعد از یکم حرف زدن با دیدن اینکه نمیخوام تو جمع باشم بهم گفت: «تو خیلی مثل منی. اگه اینطور تو خودت باشی و جایی انرژیتو خالی نکنی، وقتی بزرگ شی مثل من برات یه عقده میشه.»
اینطور نیست که بگم حرفشو میپسندم، اما اینطورم نیست که قبولش نداشته باشم. معتقدم مردم اعتقادات خودشونو دارن و باید به همه احترام گذاشت، چه دانا باشن و چه احمق (البته اون خانم به هیچ وجه از دستهی دوم نیست) با این حال به این هم اعتقاد دارم که با جمع نبودن، با خودم بودن و تنها بودن جزو واجبات زندگیمه. (نمیشه 100 درصد زندگیم تنهایی باشه، ولی 90 درصدش برای من یه چیز متعادل و لازمه. مثل نیازی که به اکسیژن دارم)
9. هر چی داستانای بیشتری میخونم، انیمهها و فیلمای بیشتری میبینم، بیشتر به این نتیجه میرسم که نویسندهها باید واقعا قدر باشن که بتونن داستان جدید و غیر کلیشهای خلق کنن . با این حال به این هم اعتقاد دارم: نویسندهای که بتونه با استفاده از کلیشهها یه داستان جدید، متنوع و سرگرم کننده خلق کنه به مراتب کارش سخت تره. کلا خوشم میاد نویسنده حس یه داستان دیگه(ترجیحا اونی که از روش الهام گرفته) رو به شکل دیگهای به خواننده منتقل کنه!
البته این وسط بعضیا بر میگردن بهش انگ اسکی رفتن میزنن. بی فرهنگا:///
10. پریروز یه همچین موقعی، بخشی از انیمهی مورد علاقم واسم اسپویل شد. من در اون لحظه گوشیمو آوردم پایین، به افق خیره شدم و زمزمه کردم: Ok, now i'm sad.
نیازه که بگم دیدم پست واسه مانگاشه ولی بازم اسلایدها رو ورق زدم؟:/*اول به خودش و بعد به اینستا لعنت میفرستد*
11. عجیبه اما خوشحالم...از اون خوشحالیهایی که آدمو پر انرژی میکنه. از همونایی که معمولا به من نمیاد. شاید واسه این باشه که دیشب قسمت جدید جوجوتسو کایسن اومد و امروز قراره ببینمش. شایدم واسه این باشه که گیم یه زمین جدید برای بازی بهم داده. شایدم صرفا به این خاطر باشه که دارم ناراحتیهامو نادیده میگیرم؟ همممم این روزا درک کردنم واسه خودمم سخته.
12. به شکل احمقانهای رو اندینگ فصل سوم اتک قفلی زدم و به شکل احمقانه تری ازش خسته نمیشم. موسیقی، صدای خوانندهها، تم حماسی و احساسیش. همه چیز و همه چیزش محشره!
13. *هق هق*بعد از تیمارستان دیگه کتابی ندارم بخونم. البته دو سه تا نصفه نیمه دارم ولی قصد خوندن ندارم...یکی منو ببره کتاب فروشیT^T
14. وقتی میبینم ستارههای وباتون روشنه خیلی خوشحال میشم و سریع میام پستاتونو میخونم. ولی وقتی موقع کامنت گذاشتن میشه...نه فکر نکنم بشه بهش گفت تنبلی. در اصل تردید میکنم(؟)
آدم خجالتی هستم اما معتقدم خودخواه بودن در 90 درصد مواقع به نفعمه. این مورد که برای پست بقیه کامنت بذارم(چه نویسنده واسش مهم باشه و چه نباشه) برای من جزو اون 90 درصده. مشکلی با خودخواهی ندارم ولی نمیدونم چرا تهش به این ختم میشه که کامنتو پاک کنم و صفحه رو ببندم...فک کنم اینم باید به مرضام اضافه کنم:|~
البته یه مرض دیگه دارم و اون اینه که گامنت میذارم اما یادم میره لایک کنم#-#
15. میدونین دوستان. تو گیمی که همیشه بازی میکنم میتونیم کاراکتر مورد علاقمونو با توجه به چیزی که توش خوبیم انتخاب کنیم(تیرانداز، جادوگر، قاتل، جنگجو، تانک یا پشتیبان) این سری یه کاراکتر جدید که پشتیبان هست و بقیه رو ساپورت میکنه باز کردم. بعد یهو خودمو درحالی یافتم که از بین مثلا بیست دور بازیم در روز، نوزده بارش با این کاراکتره:/
یکم بهش فکر کردم و از خودم پرسیدم: این پشتیبان چی داره که دوست دارم همش باهاش بازی کنم؟ اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود:«چون کیوت و مامانیه!*-*»:/
بعد یکم عقلانی بهش فکر کردم و خودمو در این موقعیت تصور کردم که مثلا یکی از هتیمیهام درموردش ازم میپرسه. نتیجه یه همچین چیزی دراومد:«پشتیبانها همونطور که از اسمشون معلومه وظیفهی ساپورت کردن رو دارن. به معنای دیگه حتی اگه دشمن رو نکشن و فقط تو کشتنش کمک کنن کافیه. به معنای سادهتر اگه گروه مقابل برنده بشه در وهلهی اول همه از چشم بقیهی بازی کنا میبینن و بعد به پشتیبان نگاه میکنن. این موضوع در مورد برنده شدن هم صدق میکنه...حالا اگه یه پشتیبان کسی رو تنهایی بکشه، همه با خودشون میگن بابا این دیگه کیه کارش خیلی درسته. ولی اگه پشتیبان تنها باشه و بمیره میگن همتیمیهاش باید مراقب میبودن چون اون یه ساپورتره و ضعیفتر از بقیست.»
البته یه مشکل بزرگ هم تو بازی واسم وجود داره و اون اینه که ساپورتر بودن به این معنیه که نمیتونم گروه رو رهبری کنم(هر چند در حالت عادی هم همچین کاری نمیکنم:/) سادهتر بگم اگه اعضای تیم پخمه باشن منم به درد نمیخورم-__-
بدتر از اون اینه که گروه مشخصی ندارم و رندوم با بقیه بازی میکنم...بیچاره ستارههایی که سر باخت این پخمهها از دست میدمTT
.
.
.
پ.ن1: نمیخواستم اینقدر زیاد شه ولی خب چه میشه کرد که دلتنگ نوشتم؟
پ.ن2: سپاس که تا اینحا خوندید و تحمل کردیدD:
انسانها به میزان حقارتشان، توهین میکنند.
به میزان فرهنگشان، عشق میورزند.
به میزان کمبودهایشان، آزارت میدهند.
هر چه حقیرتر باشند، بیشتر توهین میکنند تا حقارتشان را جبران کنند.
هرچه فرهنگشان غنیتر باشد، بیشتر به دیگران عشق میدهند.
و هرچه هویتشان عمیقتر باشد، محترمانهتر رفتار میکنند.
به اندازهی درکشان میفهمند و به اندازهی شعورشان به باورها و حرفهایشان عمل میکنند.
.
.
.
پ.ن1: اینقدر قشنگ بود که نتونستم اینجا نذارمش~یکی از خوبیهای شبکههای اجتماعی از این مدل متناست!D:
پ.ن2: دو ساعته دارم فکر میکنم مشکل پست از چیه...نگو فونت کوچیک بود:/