۶ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

53| تو یه قهرمان نیستی، یه آدم عادی مثل منی

یادمه یه بار بهم گفتی: «درمورد این همه چیز متن‌های قشنگ می‌نویسی، یه بارم از من بنویس.»

راستش اون موقع فقط تونستم سکوت کنم و تظاهر کنم نشنیدم، چون فکر می‌کردم نمی‌تونم اونطور که تو می‌خوای از مادری کردنت بنویسم...

درست فکر می‌کردم.

به هر حال، حالا، با تمام قضایای پیش اومده، تصمیم گرفتم همه چیز رو در قالب یه نامه بنویسم. نامه‌ای که هیچوقت به دستت نخواهد رسید.

.

.

.

.

مادر عزیز تر از جانم.

همیشه به دنبال یه راه حل برای بهتر کرد رابطمون بودم. کلی رو خودم کار کردم، تا دلت بخواد مطلب خوندم و اطلاعاتم رو زیاد کردم و البته، بارها و بارها برای خوشحالیت به سازت رقصیدم.

همش برای این بود که توی خونه آرامش داشته باشیم، دعواهات با بابا برام کافی بود، می‌گفتم بذار حداقل مادر و دختر خوب باشیم. می‌خواستم لبخند بزنی، شاد باشی و به جای حرص خوردن از زندگی لذت ببری.

سعی کردم هروقت نیازم داشتی پیشت باشم، هرچند هیچوقت اعتراف نکردی به حضورم نیاز داری و همش ازم می‌خواستی از جلوی چشمت برم کنار.

اما نور زندگیم، شادی من و تو، همیشه روی یک ریل نبود.

از لحظه‌ای که تصمیم به موضوعات از دید خودم نگاه کنم و نه از دید تو، زندگی‌هامون از هم جدا شد.

تو می‌خواستی هر مهمونی و هر جایی باهات بیام و من فقط می‌خواستم توی خونه بنویسم و نقاشی کنم و برای خودم باشم. همیشه می‌خواستی خودمو با دین و عبادات خفه کنم و من می‌خواستم به اندازه‌ی کافی بهش باور داشته باشم. دوست داشتی راهتو ادامه بدم و توی مغازه‌ای که ارث پدریته کسب و کارت رو ادامه بدم، اما من هنوز دارم علایقم و استعدادهامو امتحان می‌کنم تا شغلی که واقعا بهش علاقه دارم رو ادامه بدم و تا الان نتیجه برعکس چیزیه که تو می‌خوای.

عزیزم، من از تک تک فداکاری‌هایی که برام کردی خبر دارم، می‌دونم چه قدر سختی کشیدی تا زندگی من اینقدر خوب و مرفه باشه. می‌دونم دلیل تک تک سخت گیری‌هات و گیر دادنات از تراماهایی نشات می‌گیره که هیچکس بهشون توجه نکرد و حتی نمی‌دونی وجود دارن و باید درمان بشن.

از بچگی عاشق این بودی که برعکس خواهرم، به جای پلکیدن دور عمه‌ها و دایی‌هام می‌چسبیدم بهت و تکون نمی‌خوردم. بزرگتر که شدم نمی‌ذاشتی تولد دوستام برم چون با ما "فرق" داشتن و حالا گله داری که چرا توی جمع نمیرم و می‌چسبم به اتاقم.

- اضطراب اجتماعی چه صیغه‌ایه؟ حاضر شو بریم.

همیشه می‌خواستی بهت احتیاج داشته باشم اما الان که دارم به خودم تکیه می‌کنم میگی چرا؟

درخت زندگیم، راستش رو بگو، توی عمرت چند خط کتاب یا مطلب درمورد بچه داری خوندی؟ چه قدر برای بزرگ‌کردن من و خواهرم تحقیق کردی؟ (حاضرم شرط ببندم سعی نکردی به اندازه‌ی حتی یک دهم تحقیقاتم دنبال اطلاعات بری.) و چه قدر از تجویزاتت برای ما چیزی بود که حس می‌کردی قلبت داره بهت میگه؟

جالبه، وقتی به خاطر اینکه "اینترنت خطرناکه" می‌خواستی لپتاپم رو توقیف کنی تا با دوستای اینترنتیم (که همه دختر بودن) قطع رابطه کنم قلبت درست می‌گفت، وقتی خواهرمو مجبور کردی رشته‌ای رو بخونه که ازش متنفر بود و وقتی به جای حرف زدن درمورد مشکل، با بابا معرکه می‌گرفتین قلبت درست می‌گفت. اما حالا که قلب من میگه باید از پیشت برم تا هردومون راحت شیم، اشتباه می‌کنه؟

مادر عزیزم، حالا که بزرگ‌تر شدم می‌دونم، تو یک قهرمان نیستی، یه آدم عادی هستی دقیقا مثل من. آدمی که کلی از دنیا ضربه خورده. ولی من کسی نیستم که بتونه اون زخم‌ها رو درمان کنه. حتی اگه بگی منو به دنیا آوردی تا درمانت کنم باز هم میگم: «هیچکس بجز خودت نمی‌تونه حالت رو خوب کنه.»

تصمیم گرفتم بیشتر از این توی عمق خواسته‌هات فرو نرم. خیلی وقته که از خوشحال کردنت دست برداشتم چون هیچوقت پایدار نیست.

+ کارنامه نمره‌ی کامل گرفتم.

- ولی غذا رو سوزوندی.

+ آویز نمدی خوشگل درست کردم.

- برای چسبوندن به دیوار اتاق مناسب نیست.

+ دارم مهارت‌های ارتباطیم رو افزایش میدم و بیشتر توی جمع میام.

- بهتر نیست یه لباس بلندتر جلوی پسر خالت بپوشی؟

+ دارم یه سبک گلدوزی جدید رو امتحان می‌کنم.

- چرا اتاقت اینقدر رخت و پاشه؟

+  اتاق رو جارو زدم.

- چرا ضرفارو نشستی؟

+...

مهم نیست چه قدر تلاش کنم هیچوقت برات کافی نیست.

تو همیشه نیمه‌ی خالی لیوان منو می‌بینی و تظاهر می‌کنی نیمه‌ی پر اصلا وجود نداره. آه و تا یادم نرفته، قصد ندارم دنبال مقصر بگردم ولی: کمال گرا بودنم، اینکه بعد از هر اشتباه کلی خودم رو سرزنش می‌کردم، با اولین شکست از کار زده می‌شدم، اینکه اعتماد به نفس نداشتم و تمام دفعاتی که به کشتن خودم فکر کردم، همش تقصیر توعه.

پروانه‌ی من که هیچوقت نمی‌تونه بال‌ها زیباشو ببینه. تو مادری هستی که مطمئنم خیلی‌ها حسرت داشتنش رو می‌خورن ومن از داشتنت هر روز سپاس گزارم، اما تصمیم گرفتم رهات کنم.

حالا فقط روی خوشحال کردن خودم تمرکز می‌کنم. هرچند، با دیدن قیافه‌ی دمق و گرفتت همچنان شب‌ها گریه می‌کنم. هنوز هم هربار که سرزنشم می‌کنی فکر می‌کنم بهتره بمیرم.

قطعا اگه این نامه رو بخونی میگی: «پر از بی احترامیه، ازت راضی نیستم» و من هرچند دارم توی عذاب وجدان می‌سوزم به خودم یادآوری می‌کنم که یه روز باید بدون تو زندگی کنم... جز اینکه اصلا خونه مجردی نگیرم یا زودتر از تو بمیرم.

مامان، عاشقتم. ولی حتی این کلمه هم خوشحالت نمی‌کنه، چون برات کافی نیست، چون هیچوقت به اون اندازه که تو می‌خوای واقعی نخواهد بود.

کلام آخر که ای کاش می‌تونستم بهت بگم:

«تو فرشته‌ی نجاتم و همینطور زندان بان منی. یه روز پر می‌کشم، میرم و دیگه نمی‌ذارم بالهامو نوازش کنی، ولی هر از چند گاهی برمی‌گردم و از بالای شاخه درختی، جایی که دستت بهم نمی‌رسه، تو رو مهمون آوازم می‌کنم.»

- با عشق فراوان، دختر ناشکرت

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۲۹ تیر ۰۲

    52| خنگ‌تر نباش!

    باید یه مهارت جدید یاد بگیری ولی ازش طفره میری چون می‌دونی عملکردت بد خواهد بود.

    اگه کمال گرا باشی، میگی: «خب، نمی‌خوام عملکردم توی هیچی بد باشه. نباید خنگ باشم.» عجیب هم نیست، ولی مشکل اینه که وقتی یه چیز جدید رو امتحان می‌کنی همیشه خنگی. پس تا زمانی که تن به خنگ بودن ندی، نمی‌تونی مهارت جدیدی رو یاد بگیری.

    وقتی یه چیز جدید رو برای اولین بار امتحان می‌کنی خنگی، ولی اگه امتحانش نکی، خنگ تری.

     

    پ.ن1: کسی که قراره با حرفاش تا هفته آینده امید به زندگیم رو افزایش بده پیدا کردم!

    پ.ن2: آقای جردن پیترسون، چرا حرفات یه جورین انگار بعد از تجزیه و تحلیل کردن زندگی این بنده‌ی حقیر، برای سخنرانی‌هات حاضر شدی؟

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲۴ تیر ۰۲

    51| یک روز بارونی

    شال و کیفم را روی ایوان رها می‌کنم. از سه پله‌ی کوتاه پایین می‌آیم و با پاهای برهنه روی زمین خیس قدم می‌گذارم.

    به روزی که گذرانده بودم می‌اندیشم. به تمام کارهایی که نکردم و باید می‌کردم، چیزهایی که نگفتم اما لال ماندم. باران ظالمانه رویم می‌بارد. قطرات درشت آب با اجحاف مرا احاطه می‌کنند و برای تمام اشتباهاتم به مواخذه‌ام می‌نشینند.

    میان موهایم می‌خزند، گونه‌هایم را خیس می‌کنند و در پارچه لباسم فرو می‌روند.

    افکار منفی که درونم بود درون هر قطره لانه می‌کند، از من جدا می‌شود و پایین می‌ریزد.

    خشم، نفرت، غم، درماندگی. باران ظلامانه اما با مهر همه را می‌شوید و مرا درحالتی فرو می‌برد که فقط در همین لحظه می‌توانم داشته باشم.

    خلسه‌ای شیرین. دور از تمام بدی‌هایی که روی زندگی‌ام سایه انداخته.

    دور از تمام کافی نبودن‌ها، ضعیف بودن‌ها و وابستگی‌ها.

    همه می‌گویند عاشق بارش باران هستند. اما کسانی که جرعت می‌کنن بدون چتر زیرش بایستند و خطر خیس شدن را به جان بخرند انگشت شمارند.

    لب‌هایم را از هم باز می‌کنم و هرچند ممکن است کسی صدایم را بشنود، با صدایی که چندان زیبا نمی‌دانم آواز می‌خوانم. مهم نیست، صدای باران زیباتر و بلندتر است. با حرکات ناشیانه‌ و بیهوده‌ای به دور خود می‌چرخم، می‌رقصم و نهایت استفاده را از این لحظه می‌برم.

    نگاهم به درون پنجره‌ی کنار ایوان می‌افتد. دختری که درون شیشه می‌بینم انعکاس من است اما هیچ شباهتی به من ندارد. بدون آنکه نگران در چشم آمدن دندان‌های خرگوشی بزرگش باشد، پهن‌ترین و درخشان‌ترین لبخند ممکن را به لب دارد. دخترک درون آینه در این لحظه تنها رقاص جهان است و بهترین صدای دنیا را دارد. تماشاچی‌هایش گل‌های باغچه هستند و همراهانش قطرات باران.

    به رویم لبخند می‌زند و می‌فهمم که من هم لبخند به لب دارم.

    بعد از مدت طولانی بالاخره از او چشم برمی‌دارم و به واقعیت باز می‌گردم.

    لباسم آنقدر خیس شده که از سنگینی‌اش به سختی می‌توانم حرکت کنم. بدنم از سرما می‌لرزد، اما نگران سرما خوردن نیستم.

    در کمال ناامیدی درمیابم که دیگر باران نمی‌بارد.

    در سخت‌ترین موقعیت به یاری‌ام آمد و بدون آنکه دنبال تشکر باشد رفته بود.

    .

    .

    .

    پ.ن: هوا اونقدر داغه که می‌تونم بیرون از خونه بدون گاز، روی زمین تخم مرغ سرخ کنم. در این وضعیت جهنمی تنها چیزی که تسکینم میده خیال‌بافی درمورد بارش بارونه...

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۰۲

    50| یکم حرفای همیشگیم رو اصلاح کنم؟

    خوب نبودم [تلاشت رو کردی]

    اونا دوستم ندارن [خودت خودت رو دوست داشته باش]

    بی‌نقص نیستم [جای پیشرفت داری]

    به اندازه کافی زیبا نیستم[وقتشه ملاک زیباییت رو تغییر بدی]

    روز مرخرفیه [بهتر میشه، امروز نه، فردا، فردا نه پس فردا. بالاخره همه چی درست میشه]

    کسی وقت نمی‌ذاره نوشته‌هام رو بخونه، چرا بنویسم؟ [اگه دست از نوشتن برداری چیزی نخواهی داشت که بخوای به کسی نشون بدی، اونطوری بهتره؟ قطعا نه. پس بنویس، خواننده پیدا میشه.]

    اگه  از همون اول به دنیا نمیومدم خیلی بهتر بود [ما هیمشه آرزوی چیزی رو داریم که بهش دسترسی نداریم، اگه به دنیا نمیومدی احتمالا به خدا گله می‌کردی که چرا بهم یه فرصت برای زندگی ندادی. همینقدر حریص، همینقدر ساده]

    خوشبختی؟ فقط برای پولداراست! نه واسه کسی مثل من. [خوشبختی برای هر کسی متفاوته. برای یه بچه عروسک خرسیشه و برای یه دبستانی کارنامه خوبه و... همیشه میگی خوشبختی قطعا تو پول داشتنه چون وقتی حساب بانکیت خالی نیست حس می‌کنی هنوز اجازه داری زندگی کنی. ولی وقتی غذا می‌خوری، می‌نویسی، به خودت می‌رسی و  آهنگ گوش میدی خیلی خوشبخت‌تری، چون برعکس پول هرگز تموم نمیشن. بعضی وقتا بیهوده‌ترین کار‌ها بهترین بازخوردها رو دارن]

    اونا درکم نمی‌کنن، بی‌مسئولیت صدام می‌کنن. بی‌احساس صدام می‌کنن و من بیشتر و بیشتر در خودم فرو میرم. [ساکت نمون، بگو چه قدر حرفاشون بی رحمانست و حتی قهر کن. نشون بده کسی که قربانیه اونا نیستن، تویی.]

    چرا هنوز زنده‌ام؟ تا بیشتر بدبختی بکشم؟ [زنده‌ای تا بابت داشته‌هات شکر کنی، تا افکارت رو در قالب کلمات در بیاری، تا با کلماتت بقیه رو خوشحال کنی، تا از غذاهای خوشمزه لذت ببری، تا برای گربه‌های کوچه غذا بریزی، تا زیبایی‌هایی که اطرافت قد علم کردن رو ببینی، تا خودت رو از زیر بدبختی‌ها بیرون بکشی و قوی‌تر از قبل باشی!]

    هیچوقت یاد نگرفتم اعتماد به نفس داشته باشم [یادگیریش سخت خواهد بود، ولی غیر ممکن نیست]

    احساس می‌کنم کارهایی که می‌کنم پوچ و بی هدفن. کتاب خوندن، فیلم دیدن، نقاشی کشیدن... تهش چی قراره بشه؟ [تهش می‌میری و وقتی به عقب نگاه کنیبه خودت میگی: زندگی چیزی جز پوچی نبود، ولی من لحظه به لحظه‌اش رو زندگی کردم. قطعا بهتر از اینه که به عقب نگاه کنی و ببینی تک تک اون لحظه‌ها از پوچ بودن خودت و کارات گله می‌کردی]

    کسی درکم نمی‌کنه... [تو برای این به دنیا نیومدی که درک بشی، به دنیا اومدی تا خودت رو درک کنی و روی پیشرفت دادن خودت تمرکز کنی]

    دنیا جای بدیه [ولی ارزش جنگیدن داره]

    .

    .

    .

    .

    پ.ن: این ازین مدل پستاست که هراز چند گاهی باید برگردم و بهش اضافه کنم.

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    49| در جهان موازی...

    بوی کتاب‌های نو را به درون ریه‌هایم می‌کشانم.

    به اندازه راحیه هات‌چاکلت در وسط یخبندان دلپذیر است.

    کتاب فروشی! مکان محبوبم. به آرامی میان قفسه‌ها حرکت می‌کنم و انگشتانم را روی جلد کتاب‌ها می‌کشم.

    یک به یک، جلد به جلد.

    نام هر کدام را  با خود تکرار می‌کنم به این امید که بالاخره یکی به دلم بنیشیند، تا رسیدن به خانه و همراهی‌ام کند و در کتابخانه کوچکم جا بگیرد.

    اینبار کدام ژانر را ببرم؟ جنایی؟ فانتزی؟ درام؟ باید با دقت انتخاب کنم چون کتاب‌خانه کوچکم به خاطر حجم زیادی که در خود جای داده دارد می‌ترکد. زمانی که سر خرید سنگدل یا عادت‌های اتمی با خود کلنجار می‌روم، دختری پشت سرم به حرف می‌آید: «آر.بی کتاب جدید داده!»

    خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد.

    صدای دیگری جیغ خفیفی می‌کشد و می‌گوید: «جلد سوم؟ اینقدر زود؟ شوخی می‌کنی.»

    از بالای شانه نیم نگاهی به عقب می‌اندازم. کمی دورتر از من دو نوجوان ایستاده‌اند. دختری که کلاه لبه دار به سر دارد، کتابی را طوری در بغل نگه داشته که انگار فرزند محبوبش است. با لحن دراماتیکی می‌گوبد: «نفرین سیاه: عروسی خونین...» یک مرتبه چهره رویایی‌اش از هم فرو می‌پاشد و با ناامیدی اضافه می‌کند: «خیلی بدجا تموم شد! حتی وقت نکردم از همکاری دوتا خواهرا لذت ببرم.»

    به خود می‌آیم و می‌فهمم مثل دیوانه‌ها لبخند به لب دارم. به این فکر می‌کنم که آیا زیاد سر جایم ایستاده‌ام و ممکن است مشکوک به نظر برسم؟ دوست داشتم حرف‌هایشان را بشنوم. کتاب مرگ خانم وستاوی را از درون قفسه بیرون می‌کشم و تظاهر می‌کنم هرگز آن را ندیده‌ام و در خانه یه نسخه ده ساله از آن ندارم.

    قلبم با بی‌تابی در سینه می‌تپد.

    دختر دوم یک وجب بلندتر از دوستش است، ابروهای کم پشتش را درهم می‌کشد و می‌گوید: «صبر کن ببینم. همکاری؟ مگه با هم دشمن نبودن؟»

    دختر اول مدت طولانی سکوت می‌کند.

    «انگار اسپویل کردم...»

    «بی شرف!»

    قبل از آنکه بتوانم جلوی خودم را بگیرد نفس خندانی از میان لب‌هایم بیرون می‌پرد. نگاه دو دختر را روی خود احساس می‌کنم. چاره دیگری ندارم. با لبخند برمی‌گردم و می‌گویم: «شنیدم ممکنه سد اند باشه.»

    دختر کلاه به سر با وحشت کتابی که در دست داشت را از بدنش فاصله می‌دهد. انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود.

    «نه لطفا! نه!»

    دختر دوم قلنج انگشتانش را می‌کشند و به سردی می‌گوید: «در اون صورت قراره یه صحبت نه چندان دوستانه با نویسنده داشته باشم.»

    می‌توانم راست شدن موهای پشت گردنم را احساس کنم. خوانندگانم ترسناک‌تر از چیزی هستند که انتظار داشتم. با دهانی بسته می‌خندم و می‌گویم: «آر.بی اونقدرا هم سنگدل نیست.»

    زیر نگاه تند دو دختر بلافاصله ساکت می‌شوم و با خود می‌گویم که شاید بهتر بود خشونت داستان رو کم می‌کردم؟ انگار زیاده‌روی کردم.

    «شخصیت مورد علاقم رو دقیقا وقتی فهمیدم آدم خوبه نیست کشت! حتی نذاشت کاملا بفهمم چرا ویلینه. به همین خاطر به آر.بی اعتماد ندارم. مطمئنم دست می‌ذاره رو کاراکتر مورد علاقم و سرشو می‌زنه.»

    دانه عرقی از پیشانی‌ام پایین می‌ریزد. سعی می‌کنم نگذارم لبخندم ترک بخورد. به نظر می‌رسد وظیفه‌ام را خوب انجام دادم: به درد آوردن دل خواننده‌هایم. افتخاری بزرگتر از این در زندگی نصیبم نخواهد شد. قلبم با غرور فشرده می‌شود و لبخندم پررنگ‌تر.

    می‌پرسم: «نظرتون درمورد داستانش چیه؟ به خاطر اینکه ممکنه سد اند باشه هنوز شروع نکردمش. حس می‌کنم داستان قشنگی در انتظارمه.»

    «اشتباه می‌کنی.» دخترکلاه به سر با چشم‌های درشت شده کتابی که به دست داشت را جلوی صورتم می‌گیرد. «با یه شاهکار طرفی!»

    نگاهی به جلد مشکی رنگ و طلاکوب شده کتاب می‌اندازم. ستاره چهارگوشی که در وسط صفحه قرار دارد به من چشمک می‌زند.

    «پس حتما می‌خونمش.»

    زمانی که دو دختر را به حال خودشان می‌گذارم دارند درمورد این تئوری می‌سازند که گذشته دو شخصیت اصلی چه بود و چطور به این نقطه از داستان رسیدند که یکی از دیگری نفرت داشته باشد.

    دختر اول می‌گوید: «به نظرم حسودی باعث جدایی بینشون شد.»

    به خود می‌لرزم. چطور اینقدر سریع حدس زده بود؟

    دوستش پاسخ می‌دهد: «ولی عشقی که در خاطراتشون خوندیم رو میشه با احساسی مثل حسودی از بین برد.»

    دختر اول سر تکان می‌دهد. «شاید نه.» کتاب را در بغل می‌فشارد. «نمی‌تونم صبر کنم!»

    آنقدر خوشحالم که می‌توانم تا خانه لی‌لی کنم. مطمئنم به محض اینکه برگردم به سمت لپتاپم حجوم می‌برم و کار روی جلد چهارم را آغاز می‌کنم. به بهترین شکل ممکن با تمام وجود می‌نویسم. نباید طرفدارانم را ناامید کنم.

    .

    .

    .

    اگه موضوع دنیای موازی باشه می‌تونم ساعت‌ها بنویسم، از هزاران من در دنیا‌ها و زمان‌های مختلف با شخصیت‌ها و داستان‌های متفاوت. با این حال، وقتی چالش گلی رو دیدم منه نویسنده اولین کسی بود که به ذهنم نفوذ کرد، یه چاقو زیر گردنم گرفت و گفت: «یا از من می‌نویسی یا از هیچکس.»

    اگه بخوام از یک زاویه جدید به موضوع نگاه کنم، چاپ شدن کتابم چیزی نیست که فقط این من در جهان موازی بهش رسیده، یکی از بزرگ‌ترین آرزوهامه و امیدوارم یه روز تو این جهان برای خودم محقق بشه!3:

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۷ تیر ۰۲

    48| ترسی ناشناخته

    همۀ دوستانش می‌دانستند وقتی دخترک تصمیم می‌گیرد که در میانشان نباشد و به پشت بام پناه ببرد باید به تصمیمش احترام بگذارند و دنبالش نکنند.

    به همین خاطر وقتی حضور شخصی را پشت سرش احساس کرد، بدون آنکه واقعا برایش مهم باشد کیست، انگشتانش را دور خنجرش سفت چسبید، با یک حرکت سریع برگشت و سلاحش را به طرف غریبه گرفت.

    دختر با تعجب پلک زد. انتظار دیدن هرکسی را داشت به جز او.

    «آه، ببخشید، باید اعلام حضور می‌کردم.» غریبه دست‌هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. از آخرین دیدارشان هیچ تغییری نکرده بود. همان کت بلند و و همان پوزخند کج. حتی موهایش هم دقیقا با همان حالت قبلی بر یک طرف پیشانی‌اش ریخته شده بود.

    دخترک گفت: «تو آر... اسمت آر- چی‌چی بود؟»

    «آرون.»

    دخترک پوزخندی زد و با حالت تهدید آمیزی قدمی به او نزدیک شد، طوری که فاصله میان خنجر و سیب گلوی پسر کمتر شود. «آرون! رفقای من یک هفته آزگار، بالاشهر، پایین‌شهر و زیرزمین رو زیر و رو کردن تا جناب‌عالی رو پیدا کنن. نمی‌تونی تصور کنی چه قدر خوشحال میشن که بفهمن دشمنمون زیر دماغشونه.»

    آرون با حالت نامطمئنی سر تکان داد. انگار چیز‌هایی که می‌شنید با آنچه فکر می‌کرد حقیقت دارد فرق داشت. پرسید: «ما دشمنیم؟»

    «آره. مردی که گیر انداخته بودم-» دخترک مکث کوتاهی کرد و برای اینکه حرفش جدی‌تر به نظر برسد گفت: «شکارم رو دزدیدی.»

    «تا جایی که من یادم میاد، از شدت کباب خوردن روی زمین پهن شده بودی و امکان نداشت بتونی شکارت رو با خودت برگردونی.» آرون روی شکار محکم تاکید کرد تا نشان دهد به همان اندازه که این کلمه برای دختر پرمعناست برای او بی‌مزه‌ست.

    دخترک ابروهایش را درهم پیچید.

    داره مسخرم می‌کنه؟

    آن دو نفر مدت طولانی به همدیگر خیره ماندند. چشم‌های کهربایی رنگ آرون چیزی درون خود داشت که باعث میشد دخترک نتواند از او چشم بردارد. انگار در وسط اقیانوس، زمانی که از هر طرف توسط آب محاصره شده بود، به جای یکی، دو ستاره قطبی بالای سرش روشن شدند تا راه را نشانش دهند.

    آرون گفت: «چرا اینجایی؟» داشت دست‌هایش را پایین می‌آورد اما دخترک خنجر را به پوست او چسباند و مجبورش کرد ثابت بایستد. پسر آهی کشید و پرسید: «چرا پیش دوستات نمیری. جشنشون جالب به نظر میاد.»

    ابروهای دختر بالا پرید. مسخره‌ترین جشنی که یک نفر می‌توانست در آن شرکت کند را جالب می‌دانست؟ آن هم درحالی که فقط سر و صداهایشان را شنیده بود؟ سلیقۀ این پسر واقعا افتضاح بود.

    «من از موسیقی خوشم نمیاد.» دخترک پوزخند زد. «و بلد نیستم برقصم.» کلمات را مغرورانه به زبان می‌‌آورد. این موضوع که وقتش را در چیز بیهوده‌ای مانند رقصیدن هدر نمی‌داد یکی از افتخاراتش بود.

    چشم‌های پسر گرد شد. «هیچوقت امتحانش نکردی؟» چرا جوری رفتار می‌کرد که انگار همه باید چیزی مانند رقصیدن را بلد باشند؟

    دخترک با دست آزادش موهای مواجش از شانه عقب راند و فخر فروشانه گفت: «هیچوقت.»

    «خب...» آرون نگاهی به اطراف انداخت. «موسیقی قطع شده.» بدون آنکه واقعا از خنجری که می‌توانست گلویش را ازهم بدرد بترسد، یکی از دست‌هایش را پایین آورد و جلوی دختر گرفت. «و من می‌تونم رقصیدنو بهت یاد بدم.»

    دخترک چهره‌اش را درهم کشید و بادهانی نیمه باز به او نگریست. این واکنش را زمانی نشان می‌داد که دوستانش برای زیاد شکلات خوردن سرزنشش می‌کردند، یا وقت‌هایی که برای پیروی نکردن از قوانین تنبیه میشد.

    «تو... داری سعی می‌کنی باهام وقت بگذرونی؟»

    آرون نفس آسوده‌ای بیرون داد. «انگار نیاز نیست برای کارم دلیل و منطق بیارم.»

    دخترک طوری به او خیره ماند که انگار یک سر دیگر درآورده بود. «آدم عجیبی هستی.»

    «زیاد این حرف رو می‌شنوم.»

    دست مشوق آرون همچنان به سمت او دراز بود و خنجر همچنان گلویش را می‌خراشید.

    دخترک نمی‌دانست باید چه بگوید، پس مثل همیشه در سکوت منتظر ماند که صداهای درون سرش برایش تصمیم بگیرند. احتمالا می‌گفتند: چه پسر احمقی، نمی‌دونه باید از چیزای تیز دور بمونه؟ یا وقت تلف کردن داخل جشن خیلی بهتر از اینجا بودنه.

    اما هیچکس حرفی نزد. صدایی در سرش طنین انداز نشد. درکمال ناباوری دریافت که بعد از این همه سال، برای اولین بار احساس سبکی می‌کرد. هیچ صدای اضافه‌ای نبود که بابت تک‌تک کلمات و رفتارهایش ملامتش کند.

    فقط او بود...و آرون.

    قبل از آنکه بفهمد دقیقا چه اتفاقی افتاده، خنجر را پایین آورد. این حقیقت که آرون در ماموریت دخترک دخالت کرده بود و مردی که باید به رئیس تحویل داده میشد را دزدیده بود همچنان پابرجا بود. اما حالا مطمئن نبود می‌تواند او را دشمن خود بداند یا نه.

    بعد از مکث طولانی دستش را در دست آرون قرار داد. زیر لب گفت: «فقط همین یه بار.»

    آرون لبخند کجش را به لب نشاند و انگشت‌هایش را لای انگشتان دختر لغزاند. «همین یه بار.»

    خنجر با صدای خفه‌ای زمین افتاد.

    زمانی که آرون دخترک را به مرکز پشت‌بام هدایت می‌کرد و فاصله میانشان را تنگ‌تر می‌کرد، همچنان در چشم‌های یکدیگر خیره بودند.

    نگاه کهربایی درخشان، در نگاهی سیاه و توخالی.

    آخرین باری که به یک مرد اجازه داده بود اینقدر نزدیکش شود، برای این بود که بتواند گردنش را بشکند. سرش را کج کرد و به این فکر کرد که آیا باید همان بلا را سر آرون بیاورد یا نه.

    پسر به آرامی گفت: «از نزدیک زیباتری.»

    دخترک صادقانه گفت: «از نزدیک عجیب‌تری.»

    «حرفت رو به عنوان تعریف در نظر بگیرم؟»

    «من معمولا درمورد آدما نظر نمیدم.»

    «پس باید سپاسگزار باشم.»

    قدم‌هایشان مانند لکه‌های زشتی در لایه نازکی از برف که روی زمین نشسته بود فرو می‌رفت. آرون لحظه‌ای از دختر فاصله گرفت و او را چرخاند. دخترک وقتی باری دیگر میان دست‌های او قرار می‌گرفت کمی احساس گیجی می‌کرد، چندبار پلک زد به دنبال چشم‌های روشنش گشت.

    آرون پرسید: «خب، نظرت چیه؟»

    رقصیدن از دور بیهوده و از نزدیک... «ملال آوره.»

    اما به نظر نمی‌رسید که پسر از این پاسخ ناراحت شده باشد. «وقتی دل‌ها با هم همراه نباشند، قطعا خسته‌ کننده خواهد بود.»

    دخترک از حرف‌های او سر درنمی‌آورد. «همون که گفتی.»

    عجیب بود، چند دقیقه پیش صدای موسیقی خفه‌ای از طبقه پایین به گوش می‌رسید اما الان سکوت آرامش‌بخش شهر تنها چیزی بود که شنیده میشد. دوستانش خسته شده بودند و بالاخره تصمیم گرفتند جشن را تمام کنند؟ بعید بود.

    ابرهایی که تا لحظاتی پیش آسمان را پوشانده بودند، شکافته شدند و بارکه‌ای نازک از نور مهتاب پشت بام را روشن کرد.

    «احتمالا سؤال گیج کننده‌ای باشه ولی...» آرون تک سرفه‌ای کرد و با مکث طولانی ادامه داد: «درمورد من چی فکر می‌کنی؟»

    دخترک یکی از ابروهایش را بالا برد. «فقط دوبار دیدمت، انتظار داری چی بگم؟»

    پسر با دهانی بسته خندید. «درست میگی. احتمالا به سرنوشت هم اعتقاد نداری.»

    دخترک پلک زد و شانه بالا انداخت. علاقه‌ای به این نداشت که به معنای آن کلمات فکر کند. حرف دیگری برای گفتن داشت.

    «راستش، یه چیزی هست.»

    آنها کمی دورتر از ورودی پشت بام، از حرکت ایستادند. موهایش همچون تارهایی از زر بر پیشانی‌ آرون ریخته شده بود. نور مهتاب نیمی از صورتش را روشن می‌کرد و نیمه‌ی دیگر را در تاریکی فرو می‌برد. چشمی که در تاریکی بود روشن‌تر و درخشان‌تر از چشمی به نظر می‌رسید که در روشنایی بود.

    دخترک فاصله میانشان را پر کرد، بر پنجه‌هایش ایستاد تا با دقت پیشتری چهره آرون را برانداز کند. «آشنا به نظر میای...» بدون آنکه به کلماتش باور داشته باشد، صرفا به خاطر یک احساس ضعیف و توخالی گفت: «شاید توی زندگی قبلیم می‌شناختمت.»

    «دیگه چی؟»

    دخترک اخم کرد. «باید ازت دور بمونم. این چیزیه که مغزم میگه.»

    چهره پسر رنگی از دلخوری به خود گرفت. «اینقدر دلت می‌خواد دشمن باشیم؟»

    دخترک نیشخند زد. «خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو می‌کنی.»

    آرون لبخندی به چهره نشاند. مانند رعد پرنوری که یک لحظه آسمان را روشن می‌کرد و لحظه‌ای دیگر محو میشد. گره انگشتانشان شل و فاصله میانشان بیشتر شد. آرون با یک حرکت ناگهانی دخترک را چرخاند. آنقدر سریع که دخترک فکر کرد شاید بهتر بود هرگز به رقصیدن تن نمی‌داد و همان لحظه اول گردن او را می‌شکست. آماده بود خنجری در پشتش فرو برود و بهای اعتماد کردن به یک غریبه را بپردازد. اما واقعیت با آنچه او تجسم کرده بود تفاوت داشت.

    آرون دست‌هایش را بر شانه‌های او چسباند. نفس گرمش گوش یخ‌زده دختر را قلقلک می‌داد.

    «پس همونطور که می‌خوای، از دفعه بعد دشمن خواهیم بود.»

    دخترک نتوانست چیزی بگوید. شنیدن کلمات از پشت صدای تبل مانندی که در گوش‌هایش می‌تپید سخت بود. دست‌های پرقدرتی که شانه‌هایش را گرفته بودند به آرامی پایین افتادند. زمانی که به خود آمد و برگشت، او دیگر آنجا نبود.

    نفس عمیقی کشید و هوای سوزدار را درون ریه‌هایش فرستاد. همانطور که خواسته بود، رسما با کسی که در ماموریتش اختلال ایجاد کرده بود دشمن شدند. همه چیز به جای خود بازگشته بود. بجز یک چیز که درکش برای او سخت بود.

    قلبش آنقدر تند می‌تپید که حس می‌کرد قرار است از دهانش بیرون بپرد. در این شب زمستانی، خون به صورتش دویده بود و گونه‌هایش کوره‌هایی از آتش بودند. با رفتن پسر، صداها بازگشتند و باری دیگر به کار همیشگیشان ادامه دادند. خراش دادن دیوارۀ سرش.

    اون پسر...

    به نظر میاد...

    این یعنی...

    ما باید...

    دخترک معمولا مخالف خواسته صداها عمل می‌کرد. آنها همیشه نابودی و خرابکاری می‌خواستند و او می‌خواست دور از همه چیز در آرامش شکلاتش را بخورد. اما اینبار با آنها یکصدا بود. ترسی ناشناخته که برای اولین بار درون قلبش احساس کرده بود را بوییده بودند و همراه با ضربان‌قلبش یک چیز واحد را زمزمه می‌کردند. حالا خواسته‌های او و هدف‌های صداها یکی بود.

    «باید بکشیمش.»

    .

    .

    .

    .

    پ.ن: اگه نگرفتین چی شد: دخترم عاشق شده! ولی چون هرگز توضیحی درمورد عشق نگرفته، فکرمی‌کنه از طرف ترسیدهxD

    همچین چیزی تو سرش می‌گذره: «کسی که تونسته منو اینقدر بترسونه حتما اونقدر قوی هست که بتونه شکستم بده، باید از سر راه برش دارم» و بعله! این است داستان عاشقانه‌ای که قرار بود سوییت باشه ولی طبق معمول در راه بکش بکش قرار گرفت...

  • ۵
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • جمعه ۲ تیر ۰۲
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ