دخترک روی ایوان نشسته بود.
چسبیده به زمین، خیره به آسمان سیاه رنگ.
نگاهش میان ستارهها سیر میکرد و سرش پر از افکار زمینی بود.
به گذشته مینگریست و به آینده میاندیشید.
ستارهها به رویش چشمک میزدند. انگار میگفتند همه چیز درست خواهد شد.
نسیم شبانگاهی میان موهایش میلغزید، گویی با حضورش به او میفهماند که تنها نیست.
جیرجیرکها صدای زنگ مانندشان را در سکوت شب روانه میکردند، انگار برای قلب زخم دیدهی دخترک سمفونی غم انگیزی مینواختند.
و ماه به گرمی به رویش لبخند میزد.
اما هیچکدام نمیتوانستند دانهی تنهایی که در وجود او ریشه زده بود را بیرون بکشند.
گلوی دخترک تنگ شده بود، شاید قلوه سنگی آنجا گیر کرده بود. فرستادن هوا به درون ریههایش سخت بود.
حقیقت دردناک بود.
حقیقت این بود که ستارهها حرف زدن بلد نبودند و چشمک زدنشان صرفا به خاطر این بود که نورشان بعد از عبور از اتمسفر زمین، به لایههای نازک هوا برخورد میکرد.
باد برای نوازش موهای او نمیوزید، طبیعت هوا این بود که از مناطق کم فشار زمین به مناطق پر فشار حرکت کند و باد و نسیم را ایجاد کند.
جیرجیرکها فقط برای جلب توجه مادههای هم نوعشان مینواختند.
و ماه گرم نبود که بتواند لبخند گرم به لب بنشاند. ماه حتی لب هم نداشت، چه برسد به اینکه لبخند بزند. ماه فقط قمری پر از سوراخ بود، دقیقا مثل قلب دخترک.
چشمهایش سوختند و تصویر ماه در برابر دیدگانش تار شد.
دخترک یکجا خوانده بود که اگر اولین قطره اشک از چشم سمت راست بیفتد نشانهی ناراحتی است و اگر از چپ بیفتد نشانهی شادی.
اولین قطرات اشک، از هر دو چشمش پایین افتادند.
لبخند تلخی به روی صورتش خزید.
هر دو چشم نشانهی ناامیدی بود.
پاهایش را در شکمش جمع کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
دخترک نا امید بود.
«-اصلا خوشحالی توی چهرش-»
«-انگار نه انگار که اومدیم خونه-»
«-کل روز توی اتاقش باشه و-»
صدای بحث جدل به شکل ناواضحی از درون خانه به گوش میرسید، اما دخترک گوش به صدای جیرجیرکها سپرده بود.
جیرجیرکها حسابی سنگ تمام گذاشته بودند، صدای نواختنشان خیلی بلند بود.
آنقدر بلند که صدای هق هقهای دختر دونشان گم میشد.
.
.
.
.
پ.ن: این مورد گریه رو زیاد دقت کردم بهش، همیشه درست نیست. پیش اومده که اول از چشم چپم اشک بیاد اونم وقتی که خوشحال نبودم:/