میترسم.
از همه چیز.
از تویی که خیلی وقته جواب پیامامو نمیدی و از جایی که ممکنه رفته باشی میترسم.
از اونی که با نشون دادن عشقش باعث میشه برام سوءتفاهم پیش بیاد و به کل فراموش کنم از درون چه قدر گندیده و ترسناکه میترسم.
از آیندهای که اگه با همین دنده پیش برم بوجود میاد، از اینکه نانا زودتر از من میمیره، از اینکه شاید رفتارم باعث بشه تو ازم متنفر شی، از اینکه ممکنه حتی خدا هم ازم ناامید باشه... از همه اینا میترسم.
خسته شدم.
از تو خودم ریختن، نادیده گرفتن، ساکت موندن، قناعت کردن، عشق ورزیدن... از عشق ورزیدن بیشتر از همه خسته شدم. ای کاش میتونستم از همشون متنفر باشم و شب و روز بهشون لعنت بفرستم.
اصلا آرزو میکنم مثل ملیسا سرم به یه جا بخوره و برای هیمشه همه خاطراتمو فراموش کنم. یکی از اون فراموش کردنایی که هیچ چیز قرار نیست برگرده.
تو رو فراموش کنم، اونو فراموش کنم، خودمو فراموش کنم.
ای کاش میتونستم بدون شکستهام، ترسهام، بی اعتمادیهام، دردهام، تراماهام و هزار کوفت و زهرمار دیگه بیدار بشم.
در اون صورت احتمالا مامانم سعی میکرد همه چیزو یادم بیاره و در مقابل خواهرم سعی میکرد چیزی یادم نیاد. در اون صورت میتونم فقط به عنوان یه مشت غریبه ببینمشون که ادعا میکنن خانوادم هستن.
اصلا شاید این گریز از اجتماعی که دارم هم با خاطراتم از وجودم پاک بشه. احتمالا بتونم به فرد اجتماعی تبدیل بشم. دقیقا همون کسی که اون میخواد...
میتونم بدون ترسهای الانم کار مورد علاقمو انجام بدم و از پیامدهاش یا آیندش نترسم، اما...
اما مهم نیست فراموش کنم یا نه. هیچ چیز نمیتونه این موضوع رو که اون خاطرات واقعا اتفاق افتادن و وجود داشتنو پاک کنه.
هیچ چیز این موضوع رو که من هنوز منم رو تغییر نمیده.
تو هنوز یه جایی گم و گوری.
اون هنوز یه هیولاست تو ظاهر بره.
و من هنوزم یه بازندم که تظاهر میکنه از بازنده بودن راضیه.
- ∾※ Rubeckia
- سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲