شال و کیفم را روی ایوان رها می‌کنم. از سه پله‌ی کوتاه پایین می‌آیم و با پاهای برهنه روی زمین خیس قدم می‌گذارم.

به روزی که گذرانده بودم می‌اندیشم. به تمام کارهایی که نکردم و باید می‌کردم، چیزهایی که نگفتم اما لال ماندم. باران ظالمانه رویم می‌بارد. قطرات درشت آب با اجحاف مرا احاطه می‌کنند و برای تمام اشتباهاتم به مواخذه‌ام می‌نشینند.

میان موهایم می‌خزند، گونه‌هایم را خیس می‌کنند و در پارچه لباسم فرو می‌روند.

افکار منفی که درونم بود درون هر قطره لانه می‌کند، از من جدا می‌شود و پایین می‌ریزد.

خشم، نفرت، غم، درماندگی. باران ظلامانه اما با مهر همه را می‌شوید و مرا درحالتی فرو می‌برد که فقط در همین لحظه می‌توانم داشته باشم.

خلسه‌ای شیرین. دور از تمام بدی‌هایی که روی زندگی‌ام سایه انداخته.

دور از تمام کافی نبودن‌ها، ضعیف بودن‌ها و وابستگی‌ها.

همه می‌گویند عاشق بارش باران هستند. اما کسانی که جرعت می‌کنن بدون چتر زیرش بایستند و خطر خیس شدن را به جان بخرند انگشت شمارند.

لب‌هایم را از هم باز می‌کنم و هرچند ممکن است کسی صدایم را بشنود، با صدایی که چندان زیبا نمی‌دانم آواز می‌خوانم. مهم نیست، صدای باران زیباتر و بلندتر است. با حرکات ناشیانه‌ و بیهوده‌ای به دور خود می‌چرخم، می‌رقصم و نهایت استفاده را از این لحظه می‌برم.

نگاهم به درون پنجره‌ی کنار ایوان می‌افتد. دختری که درون شیشه می‌بینم انعکاس من است اما هیچ شباهتی به من ندارد. بدون آنکه نگران در چشم آمدن دندان‌های خرگوشی بزرگش باشد، پهن‌ترین و درخشان‌ترین لبخند ممکن را به لب دارد. دخترک درون آینه در این لحظه تنها رقاص جهان است و بهترین صدای دنیا را دارد. تماشاچی‌هایش گل‌های باغچه هستند و همراهانش قطرات باران.

به رویم لبخند می‌زند و می‌فهمم که من هم لبخند به لب دارم.

بعد از مدت طولانی بالاخره از او چشم برمی‌دارم و به واقعیت باز می‌گردم.

لباسم آنقدر خیس شده که از سنگینی‌اش به سختی می‌توانم حرکت کنم. بدنم از سرما می‌لرزد، اما نگران سرما خوردن نیستم.

در کمال ناامیدی درمیابم که دیگر باران نمی‌بارد.

در سخت‌ترین موقعیت به یاری‌ام آمد و بدون آنکه دنبال تشکر باشد رفته بود.

.

.

.

پ.ن: هوا اونقدر داغه که می‌تونم بیرون از خونه بدون گاز، روی زمین تخم مرغ سرخ کنم. در این وضعیت جهنمی تنها چیزی که تسکینم میده خیال‌بافی درمورد بارش بارونه...