بنگ

الی به وضوح شکافته شدن هوای کنار صورتش را احساس کرد. دیوار سوراخ شد. الی جیغ کشید و درحالی که هنوز به دیوار چسبیده بود روی زمین سر خورد. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند و قلبش همچون گنجشکی به در و دیوار سینه‌اش کوبیده میشد. عرق سرد از سر و رویش سرازیر شده بود.
منو می‌کشه.    
روبی با قدم‌های آهسته به سمتش آمد، همچون شکارچی که از بازی کردن با شکارش، نهایت لذت را می‌برد. اسلحه‌ای که از قربانی سابق خود دزده بود را در میان انگشتانش چرخاند. قطرات تازه خون از چانۀ مربعی شکلش پایین می‌ریخت.
«هیچوقت فکر نمی‌کردم از دوباره دیدنت خوشحال بشم.» پای روبی بر شانه‌ی الی نشست و محکم او را به دیوار چفت کرد. الی از درد چهره درهم کشید. نگاهش را بالا برد و در چشم‌های شکارچی خود خیره شد. تنها چیزی که می‌دید، انزجاری خفه کننده بود. چطور می‌توانست آن حجم از نفرت را در آن دو تیله‌ی تیره جای دهد؟ آیا الی واقعا سزاوار همچین نگاهی بود؟
روبی یکی از ابروهایش را بالا برد و با دلخوری گفت: «اما انگار تو زیاد خوشحال نیستی.» او به سمت الی شلیک کرده بود! انتظار داشت الی بغل و ماچش کند؟!
منو می‌کشه!
روبی لوله‌ی تفنگ را رو به صورت الی گرفت. لبخندش همچون خار یک گل سرخ، در چشم‌های الی فرو می‌رفت. «باید همون لحظه‌ای که منو دیدی گورتو گم می‌کردی.» کلمات سردش با سوت تیزی که در گوش‌های الی شنیده میشد، مخلوط شد. اینکه مغزت توسط گلوله شکافته شود درد خواهد داشت؟ اینکه روحت از بدن مرده‌ات جدا شود چه احساسی دارد؟ الی نمی‌دانست و نمی‌خواست بداند.

نمی‌خواست بمیرد. کارهای ناتمام زیادی داشت. اما کار دیگری نمی‌توانست بکند، جز آنکه با آغوشی باز پذیرای مرگ باشد.

انگشت شکارچی دور ماشه فشرده شد و...

.

.

.

.

مغزم: خیلی خب! بالاخره دوتا کاراکتر خلق کردیم که تو داستان می‌تونن سانشاین و محافظ سانشاین دونسته شن! چه قدر سوییت و کیوت!

من: پروتکتر میره که سان‌شاین رو بکشه و مغزشو بپاشه رو دیوار-

مغزم: ...وات د-