۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

19| انسان‌ها...

انسان‌ها به میزان حقارتشان، توهین می‌کنند.

به میزان فرهنگشان، عشق می‌ورزند.

به میزان کمبودهایشان، آزارت می‌دهند.

هر چه حقیرتر باشند، بیشتر توهین می‌کنند تا حقارتشان را جبران کنند.

هرچه فرهنگشان غنی‌تر باشد، بیشتر به دیگران عشق می‌دهند.

و هرچه هویتشان عمیق‌تر باشد، محترمانه‌تر رفتار می‌کنند.

به اندازه‌ی درکشان می‌فهمند و به اندازه‌ی شعورشان به باورها و حرف‌هایشان عمل می‌کنند.

.

.

.

پ.ن1: اینقدر قشنگ بود که نتونستم اینجا نذارمش~یکی از خوبی‌های شبکه‌های اجتماعی از این مدل متناست!D:

پ.ن2: دو ساعته دارم فکر می‌کنم مشکل پست از چیه...نگو فونت کوچیک بود:/

  • ۱۷
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹

    18| نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد بمیرد

    نویسنده‌ی این مطلب به درد نخور است. از دیروز تا حالا تنها کاری که کرده صدمه زدن به اطرافیانش بود و هست. همیشه فکر می‌کرد در نظر بقیه فرد مغروریست و همینطور شنیده بود، اما امروز فهمید که بقیه او را بی احساس و بی تفاوت هم می‌دانند.

    نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد کسی باشد که هر کسی از یک قدمیش رد شد بی اختیار لبخند بزند. او می‌خواهد باعث شادی اطرافیانش شود. اما این نویسنده تا به حال، چیزی جز بدبختی و مصبت برای بقیه نیاورده. او می‌خواهد کسی باید که همه قبولش داشته باشند و در عین حال می‌خواهد خودش باشد. مشکل اینجاست که خودش مورد قبول اطرافیان نیست. مشکل این است که خودش به بقیه صدمه می‌زند و هیچکس آن خود را دوست ندارد.

    نویسنده‌ی این مطلب هرگز نتوانست با کسی درمورد احساساتش صحبت کند، حتی مادرش. چون همیشه ته صحبت یا به دعوا می‌کشید یا به خاکستری کردن چهره‌ی او. این شخص درد سنگینی در دلش دارد اما نمی‌تواند به زبان بیاوردش. به همین دلیل است که هر روز بیشتر از پیش صدمه می‌زند و صدمه می‌بیند.

    نویسنده‌ی این مطلب، خود کوچک و ضعیفش را در اعماق دلش به زنجیر کشیده. هر از چند گاهی به او سر می‌زند و با پتک احساسات منفی بر سرش می‌کوبد. به خودش می‌گوید: به درد نخور! بی احساس! بی مسئولیت! و...!

    نویسنده‌ی این مطلب خیلی وقت است که به قول معروف اقتضاع سن را پشت سر گذاشته. او برای آینده هدف دارد اما نمی‌خواهد به آن برسد.

    نویسنده‌ی این مطلب آدم ساکتی‌ست. اما مادرش می‌خواهد پر حرف باشد.

    نویسنده‌ی این مطلب با برادر زاده‌ی مادرش مقایسه می‌شود، اما اجازه ندارد مادرش را با زن داییش مقایسه کند. او مقایسه می‌شود و مقایسه می‌شود و مقایسه می‌شود. آنقدر که در آخر نه برادرزاده‌ی مادرش باشد نه خودش. در آخر کسی می‌شود که نیست.

    نویسنده‌ی این مطلب در شرف این قرار دارد که لپتاپ، موبایل و چه بسا کتاب‌هایش را از دست بدهد. اما می‌داند که حقش است. حقش است که از چیزهای مورد علاقه‌اش محروم شود و در این چهار دیواری در سکوت بنشیند و به ناسزا گفتن به خود ضعیفش ادامه دهد.

    نویسنده‌ی این مطلب همانند یک دانه برف است که در کف دست سرنوشت آب می‌شود. او گریه می‌کند. برای خود بی مصرفش. برای خود خودخواهش. و برای خودی که با خود بودن به بقیه صدمه می‌زند.

    نویسنده‌ی این مطلب می‌خواهد بمیرد. شاید اینگونه به آرزویش برسد و اطرافیانش را خوشحال کند...

    .

    .

    .

    *وی دیگر سرخ نیست، خاکستری‌ست*

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    17| عقل یا دل؟

    - قدرتشو داشتم...ولی نتونستم انجامش بدم و به خاطر تردیدم، اون جونشو از دست داد...چرا ازپسش بر نیومدم؟

    دختر این را درحالی می‌پرسد که سرش پایین و به فنجان چای بر روی میز خیره است. نمی‌خواهد بیشتر از آن درمانده به نظر برسد. بعد از لحظه‌ای سکوت پاسخ سرد و در عین حال غمگینی به گوش می‌رسد:«تو کسی بودی که همیشه به حرف عقلش گوش می‌کرد.» او از واژه‌ی گذشته استفاده می‌کند و این برای دختر گران تمام می‌شود. حالا می‌فهمد که درحال تغییر کردن است. دیگر مانند گذشته بی آلایش نیست.

    «همیشه دلت رو نادیده می‌گرفتی و با نادیده گرفتنش نتیجه‌ی درست و منطقی به دست میاوردی...اما اینبار با وجود اطاعت از عقلت...شکست خوردی.»

    تصویر شهر و ساختمان‌ها از پشت فضای شیشه‌ای، با وجود آن همه نور و لامپ، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. بعد از آن اتفاق، اولین باریست که دختر بغض می‌کند. تا آن لحظه متوجهش نشده بود، اما حرف او درست است. دیگر به عقلش شک کرده و به همین خاطر است که دو دل شده. بین راه اول که عقل امر می‌کند و راه دوم که دل دستور می‌دهد، گمراه شده و نمی‌داند کدام درست است. نمی‌داند از قانون بکش تا کشته نشی، جون بقیه رو بگیر تا جون عزیزان رو نگیرن اطاعت کند یا نه.

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: حقیقتا بازسازی این داستان از اون چیزی که انتظار داشتم بهتر پیش میره، اونقدر خوب که هر بار بهش فکر می‌کنم قیافم این ایموجی میشه:/

    پ.ن2: مدت کوتاهی نبودم و می‌بینم که بیان کمی به هم ریخته...هوی! کجا با این عجله؟بیا اینجاو نگران نباش فقط می‌خوام یه کوچولو بکشمت#-#

    پ.ن3: الان در دوران اقتضاع طوطی خواهی به سر می‌برم...و مادرجان همچنان تا حدودی ضد حیوانات و مخالف است(ಥ_ʖಥ)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۹

    16| سرخ در سرزمین خاکستری

    روزی روزگاری در سرزمینی که همه‌ی چترها خاکستری بود، سر و کله‌ی سرخ پیدا شد.

    آهسته راه می‌رفت و بر زمین خیس قدم برمی‌داشت. لبخند به لب نشانده بود و از نم نم باران لذت می‌برد. او خوشحال بود و نمی‌گذاشت چیزی حالش را بد کند. مردم که با یک دست چتر‌های خاکستری رنگشان را گرفته بودند، با دستی دیگر او را نشان می‌دادند و می‌گفتند:

    - اون دیگه چه رنگیه؟

    - غریبه‌ست؟ از کجا اومده؟ مامان باباش کی هستن؟

    - اون مثل ما نیست، فرق داره.

    - اشکالی نداره باهاش حرف بزنیم؟

    - بهتره ازش دور باشیم، خطرناکه.

    - رنگش فرق داره.

    - کجا رو نگاه می‌کنه؟ ببین چه قدر سر به هواست.

    - بهش توجه نکنین، اون فرق داره.

    آنها به خود زحمت نمی‌دادند که صداهایشان را پایین بیاورند، چون خواه یا ناخواه می‌خواستند کسی که غریبه خوانده بودند صدایشان را بشنود.

    سرخ کور نبود، اما نگاه آدم‌های دیگر را نمی‌دید. سرخ کر نبود اما صدای پچ پچ‌هایشان را نمی‌شنید. سرخ در عالم خودش نبود اما به عالمی که اطرافش بود کوچکترین توجهی نشان نمی‌داد. سرخ سرخ بود و می‌خواست همانطور بماند. نمی‌دانست در نظر بقیه چه طور است و به همین دلیل بود که خوشبخت بود...

    سرخ خوشحال بود، اما خوشی هیچوقت پایدار نبود.

    یک روز یکی از همان چتر خاکستری‌ها جلو آمد، مستقیما به او اشاره کرد و پرسید:«اون چه رنگیه؟» سرخ اول تعجب کرد. برای آن شخص مهم بود که سرخ به چه فکر می‌کرد. بی اختیار خوشحال شد. لبخند زنان به چترش اشاره کرد و پاسخ داد:«بهش می‌گن سرخ. خیلیا ازش میترسن چون همرنگ خونه، خیلیا هم دوستش دارن چون همرنگ گل‌های رزه.»

    چتر خاکستری مکثی کرد و پرسید:«تو چرا دوستش داری؟» این سوال برای سرخ عجیب بود. با این حال به شکل عجیبی خوشحال کننده بود. با لبخندی لرزان از هیجان - خوشحال از اینکه برای اولین بار نظر خود را درمورد چیزی می‌گفت - فریاد زد:«چون هم اسم منه!»

    صدایش بلند بود. آنقدر بلند که توجه همه را به سمت خود جلب کند. زمانی که چتر خاکستری لبخند زد خوشحالی سرخ دو چندان شد. در آن لحظه خوشبخت بود. ناسلامتی کسی از او درمورد خودش پرسیده بود و از پاسخش لبخند زده بود. اما آن خوشبختی دوام نیاورد چون فهمید معنای آن لبخند را اشتباه برداشت کرده بود.

    - مسخرست.

    قلب سرخ فرو ریخت. چتر خاکستری با پوزخند ادامه داد:«خودتو تغییر بده و اون رنگ سرخ مسخره رو ول کن. اینطوری حداقل کسی پشت سرت حرف نمی‌زنه و عجیب غریب صدات نمی‌کنه. یکم شبیه ما باش!»

    او رفت، قاتی جمعیت شد و سرخ را تنها گذاشت. سرخی که حالا دیگر سرخ نبود.

    زمانی به خود آمد که نوک چرتش زمین را لمس می‌کرد و قطرات باران سر و رویش را خیس کرده بود. بارانی که تا چند لحظه پیش لذت بخش بود، حالا مزاحم بود. انگشتانش به آرامی از دور دسته‌ی چتر شل شد و...رهایش کرد.

    احساساتش پایمال شده بود، مسخره شده بود و تازه فهمید که چه قدر از طرف بقیه رانده شده بود. او چتر سرخ رنگ را رها کرد و رفت. دیگر نیازی به آن نداشت چون دیگر سرخ نبود...

    مانند بقیه چتر نداشت اما مانند آنها خاکستری بود. در نظر مردمی که اطرافش بودند حالا طبیعی‌تر بود، مگر نه؟ دیگر متفاوت و عجیب نبود، مگر نه؟

    سرخ قدیم و خاکستری جدید، چتر را پشت سر گذاشت و رفت...

    هیچکس به چتر سرخ رنگی که با باد قل می‌خورد و کف زمین کشیده می‌شد توجه نکرد. هیچکس قطرات بارانی که درون آن جمع شده بود را بیرون نریخت. حداقل هیچ کدام از چتر خاکستری‌ها اینکار را نکردند.

    قدم‌های کوچکی برعکس بقیه جلوی چتر متوقف شد. دانه‌های باران، او و چهره‌ی سفید رنگش را خیس کرده بود. با کنجکاوی و ملایمت چتر را از روی زمین برداشت، آن را برعکس کرد تا آبش بیرون بریزد. درحالی که با تعجب رنگ عجیبش را تماشا می‌کرد، آن را بالای سرش گرفت و چند لحظه در همان حالت ایستاد.

    - هی ولش کن! عجیب غریب میشیا!

    سفید ابرو بالا انداخت و رو به چتر خاکستری گفت:

    - به تو ربطی نداره.

    ناسزایی که به طرفش پرت شد را نادیده گرفت و دوباره به چتر خیره شد. عجیب بود اما دوستش داشت. رنگ جدیدش، سرخ را دوست داشت...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۴ بهمن ۹۹

    15| اسم این مریضی چیه؟

    اسم این مریضی چیه که بیان رو میاری، یه پست چند بندی رو آماده می‌کنی، از قصد رو اون ضربدر گوشه‌ی صفحه می‌زنی و متنو به فنا میدی؟ حالا اگه در طی هفته این کارو هفت هشت بار تکرار کنی اسمش چی میشه؟

    این طبیعیه که صد بار قالبتو با گوشی بیاری، برعکسش کنی و به این نتیجه برسی که قالبت با گوشی چقدر زشته و با کامپیوتر چقدر خوشگل تر میشه؟

    فرض کن تصمیم گرفتی یه کاری رو انجام ندی و همون لحظه یه نفر بهت بگه نکن. شده بعد از اون به شکل احمقانه‌ای بخوای اون کارو انجام بدم؟ اونم جلوی همون شخص؟؟؟

    چرا بعضی وقتا مامانامون مهربون ترین و دوست داشتنی ترین فرشته‌های روی زمین هستن و در عین حال مثل یه غول بی شاخ و دم رفتار می‌کنن؟

    به اینکه وقتی به طرف مقابلت نگاه می‌کنی یه لبخند گنده رو لبت باشه، اما از درون بخوای سرشو بکوبی تو دیوار چی میگن؟

    تا حالا شده از قصد یه نفرو عصبانی کنی چون فکر می‌کنی تو اون حالت کیوت میشه؟

    مشکلی نیست که با یه تیکه چوب ورد وینگاردیوم لویوسا(له ویوسا؟)رو بگی و انتظار داشته باشی بالشت تو هوا معلق بشه؟

    شما هم وقتی یه تئوریه خفن یا تحلیل سنگین می‌خونین قیافتون مثل این ایموجی میشه D: یا فقط من اینطوریم؟

    اسم این مریضی که برنامه ریزی دقیقی واسه‌ی روز و کارایی که می‌خوای بکنی داری ولی همه‌ی کارا رو قاتی پاتی انجام میدی چیه؟اصلا اسم داره؟

    این موضوع طبیعیه که به رفیقت فیلمی که خیلی دوست داشتی رو معرفی کنی و بگی تهت هر شرایطی به نظرش احترام می‌ذاری، اما وقتی تمومش کرد و گفت خوشش نیومد یا متوسط بود بخوای با کامیون از روش رد بشی؟

    پیش اومده دستتو گاز بگیری شاید تبدیل به غول بشی؟

    به اینکه وقت نداری کتاب بخونی یا پیامای بقیه رو جواب بدی، اما سه ساعت تمام دعوای دو تا آدم غریبه رو زیر یه پست غریب‌تر می‌خونی چی میگن؟

    طبیعیه که بخوای پست دارک بنوسی ولی لایت از آب در بیاد؟ برعکسش چطور؟ طبیعیه؟؟؟

    اشکالی داره که دارم اینقدر زر زر می‌کنم و الکی دکمه‌های کیبورد رو مصرف می‌کنم؟ اصلا این درسته که به جای جوهر بگم کیبورد یا جمله بندیم بهم ریخته و باید عوضش کنم؟

    تا حالا شده فکر کنی کارت از بیمارستان گذشته و باید ببرنت تیمارستان؟

    اصلا چرا...؟!

    .

    .

    .

    .

    *اگر فکر می‌کنید که حال وی خوب نیست کاملا در اشتباهید. وی فقط ررررررد داده، همین و بس!*

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ