۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

37| یک سناریو پر از بدبختی

می‌خوام یه داستان بنویسم با محوریت یه بچه‌ی (تقریبا) معمولی تو یکی از دنیاهای خیالیم که با کلی امید و آرزو پا تو این دنیا می‌ذاره. اما داستان به یک چهارم نرسیده باشه که این بچه مظلوم بفهمه دنیایی که می‌خواست اونقدرا هم مهربون نیست.

می‌خوام پاش بلغزه، سکندری بخوره، با صورت بیفته زمین و وقتی خواست بلند شه ببینه تا کمر تو باتلاق فرو رفته. می‌خوام زنجیرایی رو حس کنه که اونو پایین و پایین‌تر می‌کشن. می‌خوام وقتی تسلیم شد و تنها چیزی که می‌تونه درخواست کنه یک لحظه نفس کشیدن باشه، مجبورش کنم به تقلا کردن ادامه بده و برای زندگی که نمی‌خواد، بجنگه. چون اگه نجنگه عزیزش به جاش باید همون راهو طی خواهد کرد.

می‌خوام با وجود اینکه سعی می‌کنه روح پاکشو سفید نگه داره، با یه سایه‌ی سیاه رنگ که درونش خزیده و لونه کرده سر و کله بزنه. می‌خوام یاد بگیره چطوره جون کسایی رو بگیره که هم گناه کارند و هم بی گناه. می‌خوام روزی صد بار آرزوی مرگ کنه و وقتی واقعا مرد هم نتونه واقعا بمیره.

می‌خوام بک استوری و فیوچرش در یک کلام تراژدی باشه.

می‌خوام با یه روح زخم خورده و به منجلاب کشیده شده بزرگ بشه، باهاش کنار بیاد، به زندگی ادامه بده و اونوقت شاید... فقط شاید یه روز بهش پایانی رو بدم که همیشه آرزوش رو می‌کرد.

یه پایان پر از آرامش.

یه پایان خوش~

.

.

.

.

پ.ن1: حقیقتا...تا حالا هیچوقت به این اندازه احساس سادیسمی بودن نکردمD: و حقیقتا... از نوشتن و خوندن این متن لذت بردم و می‌برم*خنده‌ی شیطانی* خدا به داد این بچه که هنوز سر داستانش نرفتم برسه.

پ.ن2: این چند وقته خیلی سناریو تو ذهنم ساختم اما چون وقت نمی‌کنم تایپشون کنم، مغزم داره منفجر میشه... راستش وقتی این سناریوها رو اینجا می‌نویسم، سرم سبک تر از وقتی میشه که تو ورد می‌نویسمT~T

پ.ن3: شاید باورتون نشه، ولی این یه هفته رفتن به مغازه‌ی مامانم برا کمک، باعث شد هم مامان هم خواهرمو مجبور کنم باهام کتاب صوتی گوش بدن! فعلا مغازه‌ی خودکشی و شازده کوچولو رو دادم به خوردشون، بعدی یا ملت عشقه یا مردی به نام اوهxD

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    36| Help

    -شجاعانه ترین چیزی که تا حالا گفتی چیه؟

    +...

    کمک.

    کمک خواستن به معنی تسلیم شدن نیست،

    به معنی تسلیم نشدنه.

     

    -چارلی مکسی

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۱۵ بهمن ۰۱

    35| چیزی نیست..فقط از پله افتادم پایینD;

    دیشب یهو متوجه شدم که آب طوطیام باید عوض شه، پس تصمیم گرفتم بالاخره دست از چسبیدن تو اتاقم بردارم و یه سر به طبقه‌ی پایین بزنم. با یه دست ظرف آب دستم بود، با یه دست دیگه گوشیم.

    طبق معمول موقع پایین اومدن، درحال بازی کردن بودم و نگاهم به جای اینکه به جلوی پام باشه، رو گوشیم بود. یه ماموریت ساده، مثل همیشه برو پایین، آب رو عوض کن، برگرد بالا.

    تنها چیزی که طبق نقشه پیش نرفت جوراب به پا داشتنم و حواس پرتی بود. در نتیجه، سر چهار تا پله‌ی آخر، رو پاشنه‌ی پا سر خوردم و بعد از یه اسکی جانانه مستقیم رفتم تو گلدونای مامانم...

    با اون همه سر و صدای شکستن و جیغم, به ثانیه نکشید که مامان و بابام بالای سرم ظاهر شدن. مامان با دیدن من دراز افتاده بین گلدونای چپه شدش، تقریبا جیغ کشید و بابا عین قهرمانای تو داستانا اومد و منو از رو زمین بلند کرد.

    از قیافشون معلوم بود که فکر می‌کردن یه جاییمو شکوندم. اونا نگران من بودن، اما من اول نگران اینکه صفحه گوشیمو بچرخونم تا نفهمن درحال بازی کردن سر خوردم p: و دوم نگران اینکه گلدونای نازنین مامانمو به چوخ دادم...(تعجب کردم وقتی اصلا بهشون اشاره نکرد•-•)

    یه ور کمر و باسن و رونم چیزپیچ شد و الان با گذشت بیست و چهار ساعت جدا از درد(که قابل تحمله)، داره کبود میشه...مطمئنم بالا تنم صدمه ندید ولی خواهرم میگه مطمئنه مغزم ضرب دیده. هرچند نگفت چرا اینطور فکر می‌کنه:/

    خوشبختانه بجز کبودیا، تنها آسیب فیزیکی دیگه ای که بهمون رسید، یکی از گلدون سفالی‌ها بود که شکست.

    .

    .

    .

    .

    پ.ن1: امروز سر شش تا پله‌ی آخر، گوشیم از دستم افتاد و رو پله‌ها شش هفت تا ملق زد...شاید خواهرم راست می‌گفت و واقعا سرم ضرب دیده...

    پ.ن2: لپتاپم رفته درست بشه...با این دو روز نبودش، حس کسی رو دارم که یه ماهه شیرینی نخورده...حس افتضاحیه#-#

    پ.ن3: نه به دیروز که مامانم هی می‌گفت: «خوبی؟ واست یخ بیارم؟ کنار بخاری برو گرم بشی سردی برات خوب نیست!» نه به الان که یه جور رفتار می‌کنه انگار خودش از سه تا پله سقوط کرده و میگه: «بیا ظرفارو بشور من حوصله ندارم.»

    و من اینطوریم که: «مامی؟ عار یو کیدینگ می؟|:»

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ