درود! حالت چطور است؟
چه میکنی با روزگار؟ همچنان سرپا ایستادهای یا زیر لگدهایش سر خم کرده و به زیر خاک رفتهای؟
امیدوارم همچنان در وضعیت اول باشی چون نمیخواهم وقتی که برای این نامهی ارزشمند و پیرزنی ارزشمندتر میگذارم به باد برود...
یادم میآید که مادرمان پیرزنها را رحمت میخواند و میگفت که باید با آنها با احترام حرف زد. این را قبول دارم و رعایتش میکنم. اما نمیتوانم در برابر تو احترام به خرج دهم. تو کسی هستی که با تلاشها و زمین خوردنهای من رشد کرد و دلیل زنده بودنت این است که من تو را نکشتم:/
پس سپاس گزار باش و از لحن خودمانیم بگذر~
نمیدانم حالا که این نامه را میخوانی چه قدر زمین خورده و دست و پا شکستهای. از این که چه قدر به دست آورده و از دست دادهای خبر ندارم. نمیخواهم بدانم که چه قدر اشک ریخته و عذاب کشیدهای. با این حال امیدوارم همانند پیرزنهای معاصر من عبوس، بی حوصله و اعصاب خورد کن نباشی(ببخش که کلماتم بیرحمانه است. اما میخواهم که با تو رک و راست باشم،چون با هیچکس به اندازهی تو صادق نیستم...)
از مادر و پدر چه خبر؟ باشد باشد. میدانم سوال احمقانهای پرسدیم. پس اول نخند، بعد بغض نکن و بعد زار نزن. نیازی هم نیست وسط هفته سر قبرشان بروی. همان پنج شنبهها کافیست! راستش را بگو. برای آرامش روحشان دعا میکنی و قرآن میخوانی؟ یا فقط منم که به عشقت به آنها خوش خیالم؟ به هر حال امیدوارم اشتباه کنم و آنها الان همانند دو زوج صد و سی ساله کنارت باشند.
بالاخره دل مادر را شاد کرده و کشمش خوردهای؟ بادمجان را چطور؟ من از پس لوبیا بر آمده و دارم بر روی خوردن بادمجان کار میکنم اما هنوز آنقدر از آن لذت نمیبرم. طعمش برای تو لذت بخش است یا نه؟ همچنان به کاکائو و نودلیت عشق میورزی و معدهات را هفتهای یکبار با شیرینی و شکلات پمپاژ میکنی؟ یا بالاخره بیماری قند گرفتهای و دکتر تو را از خوردنش محروم کرده؟ ای کاش اینطور نباشد چون من بهتر از هر کسی میدانم که چه قدر خوردنشان برایت لذت بخش است. اگر دکتر واقعا این را گفت، پس تنها یک راه برایت باقیست. اگر تو هنوز همانی باشی که من میشناسم، پس به خوبی میدانی از چه راهی صبحت میکنم. پس نصف شب جلوی پایت را خوب نگاه کن، نیازی هم نیست که همانند نینجاها سیاه پوش شوی و با حرکات نمایشی به یخچال یورش ببری. میترسم گیر بیفتی یا کمرت در برود.
حالا که حرف از آن شد، کمرت چطور است؟ واقعا معذرت میخواهم که اینقدر عذابت دادم و با رعایت نکردن نشستن صحیح در پیری کار دستت دادم. امیدوارم که منهای بعد از من و توهای قبل از تو خوب نشسته باشند تا تو کمی احساس راحتی کنی.
از دندانهایت چه خبر؟ آنطور که من برای مسواک زدن تنبلی و برای دندان پزشکی رفتن مو سپید کردم، قطعا حسابی اذیتت کردند. تعجب میکنم اگر الان از دندان مصنوعی استفاده نکنی.
حال خواهر زشت و دوست داشتنیمان چطور است؟ صبر کن! نمیخواهد بگویی! قشنگ میتوانم تصور کنم که به چه پیرزن غرغرو و زشتی تبدیل شده! بگو ببینم، هنوز هم وقتی از قصد عصبانیش میکنی با آن اخم زیبا و ناز، مشتی به بازویت میکوبد و ناسزا میگوید؟ یا دیگر توانش به سر آمده؟ خواهر زاده یا خواهر زادههای عزیزمان چه؟ مطمئنم که خوب مراقبشان بوده و هستی. مطمئنم همانطور که قول دادیم حواست بهشان بوده و هست. چون بدون تو خواهرمان آنها را قتلعام میکرد و میکند'-'
بالاخره موفق شدی، عالم و آدم را نادیده بگیری و بر روی اهدافت کار کنی؟ ای کاش همینطور باشد. من هم دارم سعیم را میکنم...
کار و بارت چطور است؟ امیدوارم دیگر به یک طراح لایق و بالغ تبدیل شده باشی. آرزو میکنم که طبق خواستهمان آنقدر پول داشته باشی که به همه کمک کنی. ای کاش میتوانستم پیشت بنشینم و با هم به اهداف بعدیمان فکر کنیم...
این موضوع را که قصد داشتیم شبیه به پیرزنهای امروزی بدخلق و عبوس نباشیم را فراموش نکردی، مگر نه؟ ما قصد داشتیم برعکس مادرمان که در چهل سالگی از پیری و کهولت سنش مینالید، از عشق و زندگی سخت بگوییم، یادت هست؟ حالا که حرف از عشق شد...بگو ببینم، پیدایش کردی؟ خودت را به آن راه نزن او را میگویم! همان نیمهی گمشدهی رویاهایت راXD
نمیخواهد سرخ شوی و لبت را به دندان بگیری، ناسلامتی 80 سالت است! شوخی کردم. اتفاقا خوشحال میشوم اگر این واکنش را نشان دهی. اینگونه میفهمم که برعکس بدنت، روحت نوجوان مانده. درست است که آنجا نیستم و نمیبینمت، با این حال تو هستی و میبینی. پس از خودت بپرس که روحت نوجوان مانده یا مثل بزرگترها شده؟
زندگی با آن نیمهی گمشده چه طور است؟ دعوا میکنید؟ همانطور که آرزو داشتیم برایش همسری کردی؟ حداقل یکبار به صورتش سیلی زدی؟(!) با او معنای واقعی عشق را درک کردی؟ دوجین بچه آوردید یا فقط من احمقانه فکر میکنم؟ مهم نیست که یکی داری یا دو تا یا ده تا. دختر یا پسر بودنشان هم مهم نیست. فراموش نکردی که بینشان فرق نیندازی، مگر نه؟ امیدوارم همانطور که آرزو داشتیم بزرگشان کرده باشی. طوری که حتی بعد از ازدواجشان هم از سر و کولت بالا بروند و به تو عشق بوزند. به آنها یاد دادی که خود را از مردم بالاتر ندانند و با همه مهربان باشند، مگر نه؟
از دوستانت چه خبر؟ منظورم دوستان دنیای واقعیت نیست(میدانم که تا عمر داری از این دوستها نخواهی داشت(شاید هم اشتباه کنم...)) دوستهای مجازیت را میگویم. حالشان چطور است؟ آنها هم مثل بقیه یکهو غیب شدند؟ از آن غیب شدنهایی که تو میکنی و بعد از مدتی برمیگردی؟ یا از آن غیب شدنهایی که خیلیها میکنند و دیگر بر نمیگردند؟ خب احتمالا به عنوان یک زن 60 ساله دیگر این چیزها برایت مهم نباشد. اما به عنوان کسی که امیدوارم روحش در 16 سالگی گیر کرده باشد قطعا برایت مهم است. خوشحال میشوم اگر با آنها پیر شده و زندگی کرده باشی. چون مطمئن باش هیچ دوستی مثل آنها پیدا نخواهی کرد(=
راستی! بالاخره طوطی خریدی؟ گربه را چطور؟ از آن سفیدهای ملوس یا خاکستریهایی که انگار نقشهی قتلت را میکشند؟ در حیاط خانهات باغی از گل برای خود ساختی یا نه؟ از کجا معلوم شاید این نامه را در آن باغ میخوانی. پس قطعا بخشی از باغ را با گلهای نرگس پرکردی و بخش دیگر را با سرخ و رز.
حاضرم شرط ببندم که اتاقت را ماهی یکبار تمیز میکنی چون اگر غیر این باشد دیگر نمیدانم چه بگویم!
کشور چطور است؟ الان که تعریفی ندارد...امیدوارم زمان تو خوب باشد. همچنین امیدوارم خورشید منفجر نشده یا گرمایش جهانی پیش نیامده باشد. بالاخره به کویر رفتی و آسمان شب را رصد کردی؟ کهکشان آندروما را از پشت تلسکویب دیدی؟ از کرونا چه خبر؟ همچنان دنبال قربانیهای جدیدش است یا دیگر دست از سرمان برداشته؟(هرچند اینطور که اطرافیان ما رعایت میکنند، فکر کنم حالا حالاها میزبانش باشیم.)
بالاخره فصل دوم نوراگامی آمد؟ بی خانمان چطور؟ خواهش میکنم نگو کارگردانها ما را سر کار گذاشتهاند که ژاپن و کره را با هم آتش میزنم! از برج خدا چه خبر؟ سیوی عزیزمان تمامش کرد یا همچنان سه چهارمه داستان باقی مانده؟(!!) بالاخره پسرها از سربازی برگشته و کامبک دادهاند؟ خواهش میکنم بگو که آرزوی دیرینهمان برآورده شد و توانستی هر 9 نفرشان را کنار هم ببینی! بالاخره هفت جلدی نجات ارداس را خریدی یا رهایش کردی؟ مطمئنم که در 80 سال عمرت تمام کتابهای روث ور، نویسندهی محبوبت را خواندهای پس در این مورد چیزی نمیپرسم.
بالاخره رمان چند جلدی خود را چاپ کردی؟ نویسندهای قدر و محبوب شدهای؟ جوابت باید بله باشد، چون در غیر این صورت دیگر دوستت ندارم:///(خودت بهتر میدانی که الان و به عنوان توی شانزده ساله تنها چیزی که برای تنبیه به ذهنم میرسد دوست نداشتنت است(که در آن ناموفقم))
راستی! چه خبر از آمیتیس؟ نگو که او را هم همانند آئومه و ملیسا رها کردی! دختران بیچارهی من...امیدوارم داستانشان را تایپ و طبق آرزویمان چاپشان کرده باشی. آن سه با هم فرق دارند اما احساساتی هستند و اگر رهایشان کرده باشی حسابی غمگین میشوند. ناسلامتی تو خالقشان هستی و بدون تو آنها هیچند! یادت هست که قصد داشتیم با این سه نفر حسابی کولاک کنیم؟ امیدوارم تو به جای من انجامش داده باشی. چون معلوم نیست که الان چه زمانی سر نوشتن برگردم.
هزاران هزار سوال دیگر دارم که میخواهم در اینجا و این صفحه جای بدهم. از سفرهایت، شادیهایت، اشکهایت، مهربانیهایت، عشق وزدینهایت و سوالاتی که برایم بیجواب خواهد ماند. اما نمیپرسم چون جایز نیست بیش از حد به آینده فکر کنم. شاید برایت ناراحت کننده باشد اما الان چیزی که برایم مهم است تو نیستی. مهم حال است. مهم خودم است. میتوانم فکر کردن به تو را بگذارم وقتی که اندازهی تو شدم. البته میدانم که وقتی به سن تو برسم دیگر به تو فکر نمیکنم، به خودم فکر میکنم. با این حال همچنان در حال زندگی کردن هستم و میدانم که در یک چشم بر هم زدن تبدیل به تو خواهم شد . به یک پیرزن 80 ساله.
دوستدار تو
توی 16 ساله
پ.ن:منو نزنین!قول میدم دفعهی بعدی عامیانه بنویسم...اینبار حس کتابی نوشتن داشتم(شما میدونین که سبک نوشتنم چه قدر نسبت به حسم تغییر میکنه، مگه نه؟#-#)
پ.پ.ن:دیدم خیلیا به قالب وب قبلیم واکنش مثبت نشون دادن با خودم گفتم چطوره تو سبک همون یکی جدیدشو درست کنم؟ و بعله! این شد نتیجشD:(اونطور که تو لپتاپ خوشگله تو گوشی خوشکل نیسಥ_ಥ)
پ.پ.پ.ن:ممنون از استلا که منو به این چالش دعوت کرد! دوست دارم شما رو هم دعوت کنم اما نمیدونم که کی حسشو داره و کی وقتشو نداره. پس خوشحال میشم که هرکسی که پست رو خوند شرکت کنهD: