I need to be alone -

no. you want to disappear +

 

به اینکه بعد از سه ماه بی خبری برگردی و سلام کنی چی میگن؟ آممم. بی معرفتی؟:/ احتمالا!

حالا که بهش فکر می‌کنم سه ماه...زمان زیادیه.

یادمه ماه اول به این فکر می‌کردم از چی بنویسم و اون قانون روزی یه صفحه به روزی یه بند و کمتر تغییر کرد. ماه دوم دیگه اثری از نوشتن تو برنامه روزانم نبود و حتی حالا هم نیست.(در واقعا دیگه برنامه‌ای نست، یه چیزی مثل هر چه بالا باد)

و اینجا آکامه‌ای رو دارید که در طی این سه ماه هفته‌ای شاید یک بار از خونه بیرون میره. تو خونه هم والا همه سرکارن و وقتی خونه‌ان آکامه تو اتاقشه. در واقع میشه گفت ناپدید شده. شایدم در خطر انقراض باشه!

من داستانای زیادی داشتم که می‌خواستم بنویسم ولی خب نشد. یا بهتره بگم نخواستم...؟ اصلا همون نشد بهتره.

از این مطمئن نیستم که چرا هنوز هیچ کدوم از داستانام تموم نشده، اینم نمی‌دونم چرا طراحی و خیاطی رو تا دیروز کنار گذاشته بودم. فقط می‌دونم که در تمام این مدت منتظر بودم تا دوباره همون آدمی بشم که بودم اما انتظار منو تغییر نداد. خودمم که دارم برای تغییر تلاش می‌کنم. این کاریه که فقط از پس خودم برمیاد. یا این چیزیه که میخوام از این به بعد بهش باور داشته باشم.

من آدم بی احساسی هستم. این چیزیه که نزدیک ترین فرد زندگیم خیلی بهم گفت، شاید راست می‌گفت چون بعد از این همه مدت برگشتم و می‌نیوسم، اما هیچ احساس خاصی نسبت بهش ندارم. نه ذوقی و نه دلتنگی.

+ شاید هم از بس بهت گفت بی احساسی، بی احساس شدی.

- از تو نظر نخواستم.

.

.

.

اهم خب اتفاقای زیادی نیفتاد که بخوام تعریف کنمشون.

*امتحان تاریخی که چون خواب ماند از دستش داد و باید شهریور دوباره امتحان می‌داد اما معلم لطف کرد و نمره‌اش را داد نادیده می‌گیرد*

اما می‌تونم بگم که داخل گیم مورد علاقم (تقریبا) حرفه‌ای شدمD:

موبایل لجندز...از اون مدلاست که بعضی وقتا ازش متنفرم و بعضی وقتا عاشقشم. فقط پلیرهای واقعی میفهمن این احساس رو...

آممم در حال حاظر دارم کلی مانوای در حال پخشو به شکل همزمان میخونم. از این بدتر که مانوا در حال پخش باشه هست؟:/

جلد دوم داس مرگ و تیمارستانو گرفتم، دومی رو تا نصفش خوندم، انگار نانا خیلی بهش علاقه مند شده بود واسه همین گوشه‌ی جلدشو خوردD:/

حالا که حرف از نانا شد، هیچوقت فکر نمی‌کردم به این زودی مامان بشم... با اشک و خون این سه ماه بزرگش کردم...

میدونین لذت بخش ترین بخش بودن با این موجود کوچولو چیع؟ اینه که صورتتو فرو کنی تو شکم نرمشT~T

از لوس بودنش و اینکه نمی‌ذاره هیچوقت تنها باشم هر چی بگم کم گفتم. هیچکس تو زندگیم عین این بهم نچسبیده بود.

همین الانشم داره عین نینی کوچولوها صدام میکنه که منو بیار بیرون-.-(واقعا هم نینی کوچولوعه، 4 ماهشه تازه)

منو خواهرم اسمشو از یکی از کاراکترای موبایل لجندز گرفتیمXD

میخوایم اسم جفتی که قراره واسش بیاریم بشه تیتی، ولی خب هنوز معلوم نیست.

مامانم تا قبل از آوردن این کوچولو با هرگونه حیوون خونگی مخالف بود، اما الان باید ببینی چطور واسش نازو غمزه میره:/

دمش چرا کوچولوعه؟ تازه پر ریزیش تموم شد. بیچاره مامانم سر جمع کردن پرای این چی کشید...

قصد نداشتم برای نبودنم بهونه بیارم(مثل هر چند روز یکبار روزی یک ساعت و بعضی وقتا 3 ساعت برق نداشتن) اما گمونم مراقبت از یه جوجه سرلاکی بیست روزه به مدت سه ماه و خورده‌ای کافی باشهp:

خلاصه اینکه این نویسنده برگشته و می‌خواد دوباره آکامه باشه!

 

بعدا.نوشت: کی فکرشو میکرد جمله‌ی آخر دروغی بیش نباشه؟(":