همۀ دوستانش میدانستند وقتی دخترک تصمیم میگیرد که در میانشان نباشد و به پشت بام پناه ببرد باید به تصمیمش احترام بگذارند و دنبالش نکنند.
به همین خاطر وقتی حضور شخصی را پشت سرش احساس کرد، بدون آنکه واقعا برایش مهم باشد کیست، انگشتانش را دور خنجرش سفت چسبید، با یک حرکت سریع برگشت و سلاحش را به طرف غریبه گرفت.
دختر با تعجب پلک زد. انتظار دیدن هرکسی را داشت به جز او.
«آه، ببخشید، باید اعلام حضور میکردم.» غریبه دستهایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. از آخرین دیدارشان هیچ تغییری نکرده بود. همان کت بلند و و همان پوزخند کج. حتی موهایش هم دقیقا با همان حالت قبلی بر یک طرف پیشانیاش ریخته شده بود.
دخترک گفت: «تو آر... اسمت آر- چیچی بود؟»
«آرون.»
دخترک پوزخندی زد و با حالت تهدید آمیزی قدمی به او نزدیک شد، طوری که فاصله میان خنجر و سیب گلوی پسر کمتر شود. «آرون! رفقای من یک هفته آزگار، بالاشهر، پایینشهر و زیرزمین رو زیر و رو کردن تا جنابعالی رو پیدا کنن. نمیتونی تصور کنی چه قدر خوشحال میشن که بفهمن دشمنمون زیر دماغشونه.»
آرون با حالت نامطمئنی سر تکان داد. انگار چیزهایی که میشنید با آنچه فکر میکرد حقیقت دارد فرق داشت. پرسید: «ما دشمنیم؟»
«آره. مردی که گیر انداخته بودم-» دخترک مکث کوتاهی کرد و برای اینکه حرفش جدیتر به نظر برسد گفت: «شکارم رو دزدیدی.»
«تا جایی که من یادم میاد، از شدت کباب خوردن روی زمین پهن شده بودی و امکان نداشت بتونی شکارت رو با خودت برگردونی.» آرون روی شکار محکم تاکید کرد تا نشان دهد به همان اندازه که این کلمه برای دختر پرمعناست برای او بیمزهست.
دخترک ابروهایش را درهم پیچید.
داره مسخرم میکنه؟
آن دو نفر مدت طولانی به همدیگر خیره ماندند. چشمهای کهربایی رنگ آرون چیزی درون خود داشت که باعث میشد دخترک نتواند از او چشم بردارد. انگار در وسط اقیانوس، زمانی که از هر طرف توسط آب محاصره شده بود، به جای یکی، دو ستاره قطبی بالای سرش روشن شدند تا راه را نشانش دهند.
آرون گفت: «چرا اینجایی؟» داشت دستهایش را پایین میآورد اما دخترک خنجر را به پوست او چسباند و مجبورش کرد ثابت بایستد. پسر آهی کشید و پرسید: «چرا پیش دوستات نمیری. جشنشون جالب به نظر میاد.»
ابروهای دختر بالا پرید. مسخرهترین جشنی که یک نفر میتوانست در آن شرکت کند را جالب میدانست؟ آن هم درحالی که فقط سر و صداهایشان را شنیده بود؟ سلیقۀ این پسر واقعا افتضاح بود.
«من از موسیقی خوشم نمیاد.» دخترک پوزخند زد. «و بلد نیستم برقصم.» کلمات را مغرورانه به زبان میآورد. این موضوع که وقتش را در چیز بیهودهای مانند رقصیدن هدر نمیداد یکی از افتخاراتش بود.
چشمهای پسر گرد شد. «هیچوقت امتحانش نکردی؟» چرا جوری رفتار میکرد که انگار همه باید چیزی مانند رقصیدن را بلد باشند؟
دخترک با دست آزادش موهای مواجش از شانه عقب راند و فخر فروشانه گفت: «هیچوقت.»
«خب...» آرون نگاهی به اطراف انداخت. «موسیقی قطع شده.» بدون آنکه واقعا از خنجری که میتوانست گلویش را ازهم بدرد بترسد، یکی از دستهایش را پایین آورد و جلوی دختر گرفت. «و من میتونم رقصیدنو بهت یاد بدم.»
دخترک چهرهاش را درهم کشید و بادهانی نیمه باز به او نگریست. این واکنش را زمانی نشان میداد که دوستانش برای زیاد شکلات خوردن سرزنشش میکردند، یا وقتهایی که برای پیروی نکردن از قوانین تنبیه میشد.
«تو... داری سعی میکنی باهام وقت بگذرونی؟»
آرون نفس آسودهای بیرون داد. «انگار نیاز نیست برای کارم دلیل و منطق بیارم.»
دخترک طوری به او خیره ماند که انگار یک سر دیگر درآورده بود. «آدم عجیبی هستی.»
«زیاد این حرف رو میشنوم.»
دست مشوق آرون همچنان به سمت او دراز بود و خنجر همچنان گلویش را میخراشید.
دخترک نمیدانست باید چه بگوید، پس مثل همیشه در سکوت منتظر ماند که صداهای درون سرش برایش تصمیم بگیرند. احتمالا میگفتند: چه پسر احمقی، نمیدونه باید از چیزای تیز دور بمونه؟ یا وقت تلف کردن داخل جشن خیلی بهتر از اینجا بودنه.
اما هیچکس حرفی نزد. صدایی در سرش طنین انداز نشد. درکمال ناباوری دریافت که بعد از این همه سال، برای اولین بار احساس سبکی میکرد. هیچ صدای اضافهای نبود که بابت تکتک کلمات و رفتارهایش ملامتش کند.
فقط او بود...و آرون.
قبل از آنکه بفهمد دقیقا چه اتفاقی افتاده، خنجر را پایین آورد. این حقیقت که آرون در ماموریت دخترک دخالت کرده بود و مردی که باید به رئیس تحویل داده میشد را دزدیده بود همچنان پابرجا بود. اما حالا مطمئن نبود میتواند او را دشمن خود بداند یا نه.
بعد از مکث طولانی دستش را در دست آرون قرار داد. زیر لب گفت: «فقط همین یه بار.»
آرون لبخند کجش را به لب نشاند و انگشتهایش را لای انگشتان دختر لغزاند. «همین یه بار.»
خنجر با صدای خفهای زمین افتاد.
زمانی که آرون دخترک را به مرکز پشتبام هدایت میکرد و فاصله میانشان را تنگتر میکرد، همچنان در چشمهای یکدیگر خیره بودند.
نگاه کهربایی درخشان، در نگاهی سیاه و توخالی.
آخرین باری که به یک مرد اجازه داده بود اینقدر نزدیکش شود، برای این بود که بتواند گردنش را بشکند. سرش را کج کرد و به این فکر کرد که آیا باید همان بلا را سر آرون بیاورد یا نه.
پسر به آرامی گفت: «از نزدیک زیباتری.»
دخترک صادقانه گفت: «از نزدیک عجیبتری.»
«حرفت رو به عنوان تعریف در نظر بگیرم؟»
«من معمولا درمورد آدما نظر نمیدم.»
«پس باید سپاسگزار باشم.»
قدمهایشان مانند لکههای زشتی در لایه نازکی از برف که روی زمین نشسته بود فرو میرفت. آرون لحظهای از دختر فاصله گرفت و او را چرخاند. دخترک وقتی باری دیگر میان دستهای او قرار میگرفت کمی احساس گیجی میکرد، چندبار پلک زد به دنبال چشمهای روشنش گشت.
آرون پرسید: «خب، نظرت چیه؟»
رقصیدن از دور بیهوده و از نزدیک... «ملال آوره.»
اما به نظر نمیرسید که پسر از این پاسخ ناراحت شده باشد. «وقتی دلها با هم همراه نباشند، قطعا خسته کننده خواهد بود.»
دخترک از حرفهای او سر درنمیآورد. «همون که گفتی.»
عجیب بود، چند دقیقه پیش صدای موسیقی خفهای از طبقه پایین به گوش میرسید اما الان سکوت آرامشبخش شهر تنها چیزی بود که شنیده میشد. دوستانش خسته شده بودند و بالاخره تصمیم گرفتند جشن را تمام کنند؟ بعید بود.
ابرهایی که تا لحظاتی پیش آسمان را پوشانده بودند، شکافته شدند و بارکهای نازک از نور مهتاب پشت بام را روشن کرد.
«احتمالا سؤال گیج کنندهای باشه ولی...» آرون تک سرفهای کرد و با مکث طولانی ادامه داد: «درمورد من چی فکر میکنی؟»
دخترک یکی از ابروهایش را بالا برد. «فقط دوبار دیدمت، انتظار داری چی بگم؟»
پسر با دهانی بسته خندید. «درست میگی. احتمالا به سرنوشت هم اعتقاد نداری.»
دخترک پلک زد و شانه بالا انداخت. علاقهای به این نداشت که به معنای آن کلمات فکر کند. حرف دیگری برای گفتن داشت.
«راستش، یه چیزی هست.»
آنها کمی دورتر از ورودی پشت بام، از حرکت ایستادند. موهایش همچون تارهایی از زر بر پیشانی آرون ریخته شده بود. نور مهتاب نیمی از صورتش را روشن میکرد و نیمهی دیگر را در تاریکی فرو میبرد. چشمی که در تاریکی بود روشنتر و درخشانتر از چشمی به نظر میرسید که در روشنایی بود.
دخترک فاصله میانشان را پر کرد، بر پنجههایش ایستاد تا با دقت پیشتری چهره آرون را برانداز کند. «آشنا به نظر میای...» بدون آنکه به کلماتش باور داشته باشد، صرفا به خاطر یک احساس ضعیف و توخالی گفت: «شاید توی زندگی قبلیم میشناختمت.»
«دیگه چی؟»
دخترک اخم کرد. «باید ازت دور بمونم. این چیزیه که مغزم میگه.»
چهره پسر رنگی از دلخوری به خود گرفت. «اینقدر دلت میخواد دشمن باشیم؟»
دخترک نیشخند زد. «خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی.»
آرون لبخندی به چهره نشاند. مانند رعد پرنوری که یک لحظه آسمان را روشن میکرد و لحظهای دیگر محو میشد. گره انگشتانشان شل و فاصله میانشان بیشتر شد. آرون با یک حرکت ناگهانی دخترک را چرخاند. آنقدر سریع که دخترک فکر کرد شاید بهتر بود هرگز به رقصیدن تن نمیداد و همان لحظه اول گردن او را میشکست. آماده بود خنجری در پشتش فرو برود و بهای اعتماد کردن به یک غریبه را بپردازد. اما واقعیت با آنچه او تجسم کرده بود تفاوت داشت.
آرون دستهایش را بر شانههای او چسباند. نفس گرمش گوش یخزده دختر را قلقلک میداد.
«پس همونطور که میخوای، از دفعه بعد دشمن خواهیم بود.»
دخترک نتوانست چیزی بگوید. شنیدن کلمات از پشت صدای تبل مانندی که در گوشهایش میتپید سخت بود. دستهای پرقدرتی که شانههایش را گرفته بودند به آرامی پایین افتادند. زمانی که به خود آمد و برگشت، او دیگر آنجا نبود.
نفس عمیقی کشید و هوای سوزدار را درون ریههایش فرستاد. همانطور که خواسته بود، رسما با کسی که در ماموریتش اختلال ایجاد کرده بود دشمن شدند. همه چیز به جای خود بازگشته بود. بجز یک چیز که درکش برای او سخت بود.
قلبش آنقدر تند میتپید که حس میکرد قرار است از دهانش بیرون بپرد. در این شب زمستانی، خون به صورتش دویده بود و گونههایش کورههایی از آتش بودند. با رفتن پسر، صداها بازگشتند و باری دیگر به کار همیشگیشان ادامه دادند. خراش دادن دیوارۀ سرش.
اون پسر...
به نظر میاد...
این یعنی...
ما باید...
دخترک معمولا مخالف خواسته صداها عمل میکرد. آنها همیشه نابودی و خرابکاری میخواستند و او میخواست دور از همه چیز در آرامش شکلاتش را بخورد. اما اینبار با آنها یکصدا بود. ترسی ناشناخته که برای اولین بار درون قلبش احساس کرده بود را بوییده بودند و همراه با ضربانقلبش یک چیز واحد را زمزمه میکردند. حالا خواستههای او و هدفهای صداها یکی بود.
«باید بکشیمش.»
.
.
.
.
پ.ن: اگه نگرفتین چی شد: دخترم عاشق شده! ولی چون هرگز توضیحی درمورد عشق نگرفته، فکرمیکنه از طرف ترسیدهxD
همچین چیزی تو سرش میگذره: «کسی که تونسته منو اینقدر بترسونه حتما اونقدر قوی هست که بتونه شکستم بده، باید از سر راه برش دارم» و بعله! این است داستان عاشقانهای که قرار بود سوییت باشه ولی طبق معمول در راه بکش بکش قرار گرفت...