صدای رعد و برق پی در پی به گوش میرسید و سکوت جنگل را درهم میشکست. در آن میان باران همچون تازیانه بر سرو روی مرد فرود میآمد. او در میان فریاد گوش خراش آسمان، با لباسهای پشمی و ضخیمش که خیس و سنگین شده بود، به سمت چلو حرکت میکرد. آرام و خونسرد، با چهرهای سخت، به دنبال بوی آشنا و تندی راه میرفت.
بوی خون.
زمانی که پوتینش بر روی سطح نرمی فرو رفت، به خود آمد و پایین پاهایش را نگاه کرد. ماه در آسمان نبود اما گلهای سرخ که بخش زیادی از زمین را پر کرده بودند به روشنی در برابر چشمهایش خود نمایی میکردند. ناگهان آسمان غرید و مرد زیر نور لحظهای رعد و برق، شخصی را دید که بی حرکت در میان گلهای سرخ دراز کشیده بود. تاریکی به فضا بازگشت و صدای قطرات باران دوباره فضا را پر کرد.
او در سکوت بر زمین زانو زد و بی توجه به خارهایی که درون زانویش فرو میرفت، بدن بیجان دخترک را در میان بازوهایش بلند کرد. بریدگی عمیقی از شانهی چپ تا کمرش کشیده شده بود. پوست رنگ پریدهاش سردتر از هوای بارانی بود و لباس ابریشمی سپید رنگش به رنگ گلهای سرخ در آمده بود. تار موهای سیاهش را از جلوی صورتش کنار زد و رد خون را از گوشهی لبهای او پاک کرد. مرگ در میان دشت گلهای سرخ، دقیقا همان چیزی که همیشه خواهانش بود.
گلهای اطراف او لگد شده بودند. گویی گروهی آنجا حضور داشتند. مرد سر بلند کرد و به آتش مشعلهایی خیره شد که همانند نقطههایی از نور درون جنگل گم و به سمت دهکده میرفتند.
- «همونطور که از انسانهای انتظار داشتم. بی رحم و بی ملاحظه.»
صدای کنجکاو ناتالیا در میان باد و باران به وضوح به گوشهایش میرسید. انگار که درون سرش حرف میزد. او روبرویش خم شده و با چشمهای سرخ رنگش به جنازهی دخترک خیره بود. باران به جای آنکه بر پوستش برخورد کند از بدن ماتش عبور و بر روی زمین میافتاد. او روحی بیش نبود و از جسم بویی نبرده بود. لمس نشدن توسط باران تنها یکی از کارهایی بود که از پسش برمیآمد.
ناتالیا آهی دروغین کشید و راست ایستاد. «حتی به همنوعشون رحم نکردن.» از گوشهی چشم نگاهی به مرد انداخت. سردی بر چهرهاش سایه افکنده بود. ناتالیا محتاطانه پرسید:«میخوای نفرینشون کنم؟»
به محض آنکه کلمات از دهان او خارج شد، فضا دوباره روشن شد و به دنبال آن آسمان برای بار هزارم در آن شب غرید. نور، چند ثانیه چهرهی رنگ پریدهی جنازه را روشن ساخت.
مرد دختر را بر روی بازوهایش بلند کرد و همانطور که در جهت مخالف ناتالیا حرکت میکرد زمزمه کرد:«هر کاری دوست داری بکن.»
احتیاط از چهرهی ناتالیا محو شد و ذوقی وصف ناشدنی در آن پدید آمد. او لبخندی به پهنای صورتش زد:«پس وقت یه کشتار دست جمعیه!» با قهقهای بلند دستهایش را از هم باز کرد، دور خود چرخید و بلندتر گفت:«بالاخره ما هم میتونیم جسم داشته باشیم!» او همانند سایهای سیاه، در میان باد و بارانی که از لمس او عاجز بودند شروع کرد به رقصیدن.
رقصی برای پیروزی.
.
.
.
.
پ.ن1: بعد از 5 روز فکر بالاخره این متنو پدید آوردم...زمان زیادیه:/ خب ایدش یهویی به ذهنم زد و تصمیم گرفتم دور نندازمش. بعد از این اتفاق اون دهکده به جایی برای ارواح و شیاطین تبدیل میشه تا بیان و با دزدیدن جسم آدما برای خودشون یه زندگی جدید بسازن. هنوز ایدهی کاملی نیست و قطعا در آینده تغییرات زیادی میبینه. ولی خب...این مقدمش بودD:
پ.ن2: همونطور که نمیدونین از اول عید تا الان خونه سازی داشتیم. (از اونجایی که شکستن دیوار و نصب پنجرههای گنده به علاوهی چوب و کاغذ دیواری زدن، در حیطهی کاریمون بود، حتمالا بازسازی کلمهی درست تری باشه) نمیگم به خاطر همین کم پست میذارم و به کسی سر نمیزنم، خیر. اما اینم تو محویدنم تاثیر داره#.#
پ.ن3: یادتونه بین جادوگر و قاتل گیر افتاده بودم؟ قاتل رو خریدم. و واقعا ازش راضیم! کافیه دشمنو تنها گیر بیارم...دروشون میکنمXD