خالق من عجیب و غریب است.
درواقع منظورم این است که از عادی بودن بسیار فاصله دارد.
او روزانه به من سر میزند و حسابی درمورد آیندهام خیال بافی میکند. بعضی وقتها ناگهان غیب میشود. در آن زمانها او را میبینم که از پشت دروازهی شیشهای ذهنش، نگاهی به من میاندازد. برایش دست تکان میدهم، اما او در سکوتی سنگین، محو میشود. در آن زمانها میتوانم صدایش را از پشت دروازه بشنوم که بلند بلند فکر میکند. اون دختر خودخواهیه! باید حسابی ادبش کنم! اما اگه همچین اتفاقی بیفته بد نمیشه؟ اگه اینطوری با اون شخص ملاقات کنه ناگهانی نیست؟ نه نه نه! این اصلا با ابهت نیست! من میخوام اون مثل یه الههی ترسناک دیده بشه! اما اینطوری بهتر نیست؟ اه لعنت بهش! میشه سرمو بکوبم تو دیوار؟!
راستش را بگویم؟ افکارش عجیب است و من هیچ کدام از کلماتش را درک نمیکنم. خالقم گاهی، کاملا ناگهانی دروازه را درهم میشکند و به من حجوم میآورد. افکارش را به سمتم پرت میکند، مرا همانطور که ذهن آشفتهاش میخواهد، صیقل میدهد و تا به خود میآیم آدم جدیدی شدهام. بعد از آنکه کارش تمام میشود قدمی به عقب برمیدارد، گاهی با سرشکستگی و گاهی با رضایت مرا از نظر میگذارند. گاهی با ناراحتی دستی به سرم میکشد و دور میشود، گاهی هم با خنده بر شانهام میکوبد و باز هم دور میشود.
خالق من عجیب و غریب است.
بعضی وقتها یواشکی به دروازهی شیشهای نزدیک میشوم و منظرهی او که در اتاقش، بر روی تختش نشسته را تماشا میکنم. نزدیک شدن به دروازه بر خلاف قوانین نیست، اما از کارهای یواشکی خوشم میآید.
به یاد دارم یکبار لپتاپش را بر روی پاهایش گذاشته و با لبخند چیزی میخواند. درموردش از او پرسیدم و تماشایش کردم که چطور آه سنگینی میکشید و با رضایت میگفت: همسایههام نابغن! چطور میتونن همچین متنای پرمفهومی بنویسن؟
راستش را بگویم؟ هنوز هم نمیدانم همسایهها چه کسانی هستند. او بعد از آن زمزمه میکرد: باید براشون کامنت بذارم. و به سرعت شروع به تایپ کردن میکرد. البته تنها وقت تلف کردن بود. چون هربار تمام نوشته را، چه کوتاه و چه بلند پاک میکرد و لپتاپش را خاموش.
او عجیب و غریب است.
همیشه با جدیت به من میگوید که باید خود را برای هرچیزی آماده کنم. حتی از دست دادن عزیزانم. میگوید که باید محکم باشم و جلوی اشکهایم را بگیرم. اما کسی که موسیقی غمگین میگذارد و به یاد اطرافیانم که هنوز نمردهاند گریه میکند من نیستم، اوست. در آن زمانها از او میپرسم چه کسی قرار است بمیرد و او فریاد زنان پاسخ میدهد: هشدار اسپویل!
او ما را بچههای خود میداند و میگوید که همهی ما را به یک اندازه دوست دارد. اما حاضرم قسم بخورم نود درصد آیندهی من که نگرانش است متعلق به شخص دیگری جز من است. خلاصه اینکه آشکارا دروغ میگوید.
به یاد دارم یکبار با مادرش درمورد همسر آیندهاش حرف میزدند. مادرش میگفت: یک روز نیمهی گم شدهی تو هم پیدا میشه و باید منو تنها بذاری. او در جواب با لبخندی ملیح دستهایش را از هم باز کرد، گویی دنیا را در میان بازوهایش داشت و گفت: خداوند همه را نصفه نیمه آفرید تا نیمهی گمشدشونو پیدا کنن. خب اینطوری همه مثل هم میشدن و همه چی خسته کننده میشد، پس منو کامل آفرید! در نتیجه من نیمهی گم شده ندارم! و با خندهای شیطانی چهرهی پکر مادرش را برانداز کرد.
بعد از آن چهرهای جدی به خود گرفت و گفت: مامان، اگه یه نفر باشه که بتونه منو خوشبخت کنه...اون ویلسونه. و با خندهی شیطانی دیگری مادر کلافهاش را رها کرد. او واقعا عجیب است، چون فکر میکند تنها کسی که میتواند نیمهی گمشدهاش باشد، کاراکتر خیالیاش ویلسون است. البته من هم کاراکتر خیالی او هستم. یک دختر خودخواه و خودمحور. این چیزیست که او همیشه درموردم میگوید.
راستش را بگویم؟ حتی در این لحظه نمیدانم کسی که دارد حرف میزند، من هستم یا خالقم.
.
.
.
.
خب قضیهی این پست اینه که ایدش یهو به ذهنم زد و قصد داشتم به عنوان اولین چالش بذارم تو وبم! معلومه که منصرف شدم:/
همونطور که مشاهده کردید الیزابت جان مرا برایتان توصیف کردند~ یک خالق و نویسندهی خل و چل و عجیب غریب...D;
سه چهار بار ویرایشش کردم اما مطمئنم مشکل تایپی داره و خب قصد ندارم برم درستش کنم چون حوصله ندارم...'-'
*خالق الیزابت یک ماه است که گم و گور شده، نه درمورد آیندهی دخترش خیال بافی میکند نه چیزی مینویسد. اگر یافتینش لطفا به این همسایهی حقیر خبر بدهید...*