یادمه قبلا درمورد به اشتراک گذاشتن داستانی که تو سرم پنهان کرده بودم، رؤیا پردازی می‌کردم. درمورد نوشتنش، نشون دادنش به دوستانم و دیدن واکنش اونها.

من معمولا نگران این بودم که برای تعریف اون داستان‌ها آدم درستی نباشم. می‌ترسیدم با وجود شوق زیادم، مهارتم کافی نباشه و داستانم زیاد کوتاه بشه، یا زیاده روی کنم، خیلی طولانی و ملالت آور بشه. هراس داشتم که آماده نباشم.

اون موقعا وقتی به این موضوع فکر می‌کردم، یه سوال تو سرم طنین انداز میشد: اگه پتانسیل این داستان به دست من از بین بره چی؟ منی که کاملا یه آماتورم.

اون موقع جوابی براش نداشتم، اما الان؟ جواب به روشنی روز واضحه.

خب، از بین رفت، که چی؟ این موضوع نمی‌تونه بدترین چیزی باشه که می‌تونه پیش بیاد. بدترین چیز اینه که اون داستان هرگز نوشته نشه، هرگز به دنیا نیاد و در کنج ذهن من تا ابد خاک بخوره و دفن بشه.

جدا از اون، انگار این داستان منو پیدا کرده نه من اونو. سبکش، کاراکتراش و ماجراجویی اونا؛ همه‌ی اینا زاده‌ی دیدگاه من از دنیا هستن. زاده‌ی تعامل من با مردم، همه امید و آرزوهای من هستن.

نگران این بودم که شخص درستی برای تعریف اون داستان نباشم، اما حقیقت اینه که من تنها کسی هستم که می‌تونه این داستان رو بنویسه و بهش جون بده.

بعد از اون داستان‌های بیشتر و پخته تری برای نوشتن وجود خواهند داشت، فعلا فقط باید روی این یکی تمرکز کنم~

.

.

.

+

*نگاهی در اتاق شلوغ چرخاندن* کسی داوطلب نیست بیاد اتاق منو تمیز کنه؟D: