یک روز تو خواهی رفت

و من می‌مانم و کوهی از کارهایی که برایت انجام ندادم.

زمان‌هایی که می‌توانست با تو بگذارنم اما به انجام چرت و پرت در موبایلم پرداختم. چیزهایی که برایت نخریدم در حالی که واقعا به آنها نیاز داشتی و قطعا از داشتنشان خوشحال می‌شدی. روزهایی که می‌توانستم یک ربع بیشتر زمان بگذارم و غذای خوشمزه تری برایت درست کنم.

من می‌مانم و یک دنیا غم و غصه.

من می‌مانم و مجموعه‌ای از ای کاش‌ها.

ای کاش سرت داد نمی‌کشیدم. ای کاش بیشتر ماچت می‌کردم. ای کاش بیشتر با تو بازی می‌کردم. ای کاش بیشتر سرت را نوازش می‌کردم.

یک روز تو خواهی رفت

و من می‌مانم و کلکسیونی از خاطراتمان.

زمانی که برای اولین بار از دستم غذا خوردی، اولین آوازت، اولین پروازت و از همه مهم تر، اولین کلمه‌ای که به زبان آوردی.

من می‌مانم و باری از خاطرات غمگینی که فکر کردن بهشان، موهای بدنم را سیخ می‌کند.

زمانی که برای اولین بار مریض شدی و همچون پرنده‌ی پر شکسته‌ای گوشه‌ای نشستی، دیگر خبری از بازیگوشی‌ات نبود، آواز نمی‌خواندی، حرف نمی‌زدی. به همین منوال تا خوب شدن و برگشتن انرژی به بدنت، من مردم و زنده شدم.

یک روز، تو خواهی رفت و من می‌مانم و رکوردهایی از خاطرات شیرینمان.

گاز گرفتن‌های ریزو درشتت، لبخند کوچک و دوست داشتنیت، صدای نکره و سوت مانند اما دلنشینت.

من می‌مانم و کیک تولد تخم مرغ مانندت، تاب رنگارنگت که همیشه بر رویش به خواب می‌رفتی، اتاقی که با نبودت کثیف‌تر از آنچه هست نخواهد شد. پرهایی که جای جای اتاق را تزیین کرده‌اند. من می‌مانم اتاقی که تا ماه آینده و شاید سال آینده، جارو نخواهد شد تا کوچک‌ترین اثری از اینکه روزی وجود داشتی، از بین نرود.

من می‌مانم و جای گرم صورتت بر گونه‌ی یخ کرده و خیسم.

و تو خواهی رفت.

پر و بالت را باز می‌کنی، به سوی آسمان اوج می‌گیری و پشت سرت هم نگاه نمی‌کنی. من بر زمین می‌ایستم، تماشا می‌کنم که سفیدی پرهایت، در آن آبی بیکران نقطه‌ می‌شود و بالاخره، برای همیشه از جلوی چشم‌هایم محو می‌شوی.

و در آخر، من می‌مانم...

و یک دنیا خاطره.