سعی کردم معنای زندگی را در آیندهای ببینم که به تمام خواستههایم میرسیدم. آیندهای پر از عشق، پر از پول، پر از دستاوردهایی که الان خوابش را هم نمیتوانم ببینم. از تفریحاتم زدم، سلامتی جسمی خود را کنار گذاشتم، خانوادهام و دوستهایم را رها کردم تا تجسم آنچه برایش برنامه ریخته بودم، تنها یک لحظه واقعیتر شود.
تمام وقت مشغول فکر کردن به آیندهای بودم که سالها از آن فاصله داشتم، آنقدر ادامه دادم که زمان حال را از دست دادم. به خود که آمدم، بازیهایی که روزی از انجامشان لذت میبردم دیگر خوشحال کننده نبودند، چشمها و دوشهایم توانایی این را نداشت که ساعتها سر کار بنشینم و با اینکه خانواده و دوستانم کنارم بودند، قلبهایشان کیلومترها دورتر به نظر میرسید.
آنجا بود که متوجه شدم آیندهای که تمام مدت دنبالش بودم بی آنکه بفهمم، همانند قطرات آب از میان دستانم سُر خرده و درون زمین فرو رفته بود. امید همچون دانههای اشک از چشمانم پایین ریخت و من متوجه چیزی مهمتر از همهی اینها شدم.
آینده دیگر برایم مهم نبود. نه تا وقتی که قدر آنچه داشتم را ندانستم و بی آنکه بخواهم آن را از دست دادم. آنجا بود که نفس عمیقی کشیدم و وسایل کارم را درون کشویم ریختم. محیط بهم ریختهی اتاقم را ردیف کردم. به بدنم استراحت دادم، تفریحات مورد علاقهام را از سر گرفتم، با خانوادهام صحبت کردم و به دوستانم خبر دادم که زندهام.
وقتی هر چه از دست داده بودم را پس گرفتم، وسایل کارم را از کشو بیرون کشیدم و دوباره شروع به کار کردم، به آرامی، مطمئن از اینکه کار، باعث از دست رفتن حتی یک میان وعدهی خانوادگی نشود، مطمئن از اینکه به بدنم آسیب نرسد و مطمئن از اینکه به موقع استراحت کنم.
اشتباه نکن، هنوز هم به آیندهام فکر میکردم و میدانستم آخرش میخواستم به کجا برسم، البته این را هم میدانستم که معنای سفرم در هر چه زودتر به مقصد رسیدن نبود.
معنای سفر برایم به مسیر پیش رو بود و خاطرههایی که در آن میساختم.
~the future depens in what we do in present
Mahatma gandhi
پ.ن: *سرفه کردن* چه قدر گرد و خاک اینجا جم شده...واو اینجا شدیدا احساس تنهایی غم انگیزی میدهD':