بعضی وقتا مثل این لحظه نیاز دارم، پردههای خونه رو بکشم و زیر نور لامپ شکلات رولتیم رو از کاغذش بیرون بیارم. مجبورم آروم و کوتاه نفس بکشم تا بوی مست کنندی کرم کاکائوش، مجبورم نکنه همشو یه جا تو دهنم فرو کنم.
بعضی وقتا مثل الان باید لپتاپمو روشن کنم. بسمالله بگم و برای اینکه شدت جدی بودت کارم رو نشون بدم، مثل فیما قلنج انگشتامو بشکونم.
این موقعه که آمادم تا بعد از سه روز دست به تایپ نشدن، داستانم رو ادامه بدم. درواقع دارم بازسازیش میکنم ولی خب، اینکه دقیقا بدونی قراره چی بشه ولی دقیقا ندونی چطور بنویسیش چیز خوبی نیست.
*آه کشیدن*
نیاز دارم به ازای هر بندی که تایپ میکنم، یه شکلات بخورم و با طعم شیرینش تشویق به بیشتر نوشتن بشم. البته دروغم کجا بود؟ اون وسط دو سه تایی رو قاچاقی میدم بالا. واسه همین زودتر از چیزی که انتظار داشتم تموم میشه:/
امروز برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که این درمان همه چیزه. خستهای؟ شکلات اینجاست! خوبت میاد؟ شکلات اونجاست! عصبانی هستی؟ شکلات! غمگینی؟ شکلات!! مثل من دستت به نوشتن نمیره؟ بچسب به شکلات!!
البته، اگه دندونات مثل من جنس متوسطی داره و شکلات میتونه خرابش کنه، پرهیز کن...اما اگه مثل من بالاخونه رو اجاره دادی تا جا داری شکلات بخور!!!
.
.
.
.
.
پ.ن1: تونستم شدت علاقمو نشون بدم یا بازم بگم؟D:
پ.م2: چرا حس میکنم این پستو قبلا نوشتم درحالی که ننوشتم؟دژاوو؟؟
پ.ن3: نتیجهی اخلاقی پست: زندگی با شکلات جریان دارد...!