۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

47| اگه زندگیم یه بازی yes یا no بود

[بازی مای لایف، لول یک]

 

خونه پدربزرگت برو چون نصف فامیل و مامانت اونجان؟ نو...

برو چون پسرخاله هشت سالت قراره عروسک درست کنه و ازت خواست براش نخ ببری: یس! [قراره کم تر از نیم ساعت دیگه از اینکه نخواستی ناراحتشون کنی و نه نگفتی پشیمون بشی.]

 

برو بین آدما و سر و صدا رو تحمل کن؟ نو!

یک ساعت و نیم به‌کوب، چشم و دهن عروسک دوتا پسرخاله پرحرفت رو گلدوزی کن و درحالی که به حرفای بی سر و ته اما بامزه و جیغ‌جیغ‌های گاه و بیگاهشون گوش میدی تو دلت از کمردرد و سردرد بنال؟ یس... [نتیجه اول: عروسک درحالی تموم شد که تو درحال مردن بودی و از نتیجه کارت اصلا راضی نبودی (ای کاش هیچوقت بهشون ایده دوختن چشم و لب عروسک رو نمی‌دادم... مگه با ماژیک کشیدن بد بود؟) نتیجه دوم: به خاطر پارچه قرمز و چشمای ورقلمبیدش شبیه عروسکای جن زده شده ولی پسرخالت ازش خوشش اومد.]

 

همونطور که نقشه کشیدیم بعد از تموم شدن کار با خستگی یه گوشه پناه بگیر تا برگردی خونه؟ یـ-

زنداییت عروسک رو دید، گلدوزیت چشمش رو گرفت و ازت می‌پرسه آیا می‌تونی جواهر دوزی هم بکنی یا نه چون می‌خواد یه گل‌سینه سنجاقک منند ازت بخواد، جوابت چیه؟ ...یس... [نتیجه: قراره کلی حرص سر اینکه کارت باید کامل و بدون اشکال باشه بخوری، چون زندایی کول و مهربونی که دوست داری یه روز به اندازش موفق و پولدار بشی بهت اعتماد کرده. نباید الگوی زندگیت رو ناامید کنی!]

 

وسایلت رو جمع کن، حاضر و آماده برو نزدیک در و برگرد که از همه خداحافظی کنی؟ یس!!!(مای گاد، بذار برگردم خانه!!!)

پدربزرگ یهو یادش اومد از خاطرات قدیمیش بگه، بپر وسط حرفش که بی احترامی حساب میشه، خداحافظی کن و برگرد خونه؟ نوووو.

همه بجز پدربزرگ فهمیدن تو کیف به دوش دم در منتظر وایستادی و نمی‌خوای حرف پدربزرگ رو قطع کنی. خندشون گرفت. پدربزرگ فکر کرد کسی به حرفش گوش نمیده پس اعلام حضور کرد. از این فرصت که هنوز داستان رو شروع نکرده استفاده کن، بگو «خداحافظ تا ماه آینده» و برو خانه؟ یس!!!

 

بعد از یه روز پر جنب و جوش برگشتی خانه...

برو سر ناولت و- نو!

برو سر بازی؟ یس!!!!

نباید به طوطی‌های گشنه پرسر و صدای مظلوم غذا بدی؟ یس...[طوطی‌ها با شکم‌های پر مشغول چرت زدن شدن و تو بالاخره وقت استراحت داری!]

(بالاخره...)

 

[تبریک! لول یک به پایان رسید! شروع لول دو؟]

  • ۷
  • نظرات [ ۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    46| فرکانس

    «چیزای بد اتفاق میفته چون تو بهش فکر می‌کنی.» وقتی این رو گفتی، من عین درخت بیت سر جام میخکوب شدم. انتظار شنیدن این حرف رو ازت نداشتم؟ داشتم. هربار که یکم درمورد یه چیز غر می‌زدم در نگاهت این جمله رو می‌دیدم، فقط انتظار نداشتم واقعا به زبون بیاریش.

    گفتم: «منظورت اینه که من خواستم اینطور بشه؟ من خواستم لپتاپم خراب شه؟ من خواستم سرما بخورم و حس کنم قراره از خفگی بمیرم؟ من خواستم یه آدم افسرده باشم که با درموندگی تظاهر می‌کنه هر روز به نداشته‌هاش فکر نمی‌کنه؟» راستش آخرین بخش رو نگفتم. امکان نداره بتونم بهت بگم وگرنه درجا ولم می‌کنی میری.

    شاید ندونی ولی برای مدت طولانی نقطه امنم بودی. توی خانوادۀ از ریشه مزخرفمون، تو تنها کسی بودی که می‌تونستم پیشش خودم باشم. تا وقتی که خودت رو از اول ساختی. افکارت رو تغییر دادی. شدی آدمی که سعی می‌کنه خوبی‌ها رو داخل همه چیز ببینه و من فکر کردم می‌تونم مثل تو بشم و پیشت احساس امنیت کنم.

    اشتباه می‌کردم.

    «یعضی وقتا فرکانس آدما با هم متفاوت متفاوته و این باعث میشه ازهم دور شن.» اگه اشتباه نگفته باشم این یکی از لاینای مورد علاقم از پادکستاییه که گوش میدی. گمونم توضیح خوبی برای این موقعیت باشه. هرچند هنوز معنی این جمله رو به طور کامل درک نکردم ولی می‌تونم بگم فرکانس ما باهم فرق داره.

    تو وقتی می‌خوای کاری رو شروع کنی، نتایج خوب رو می‌بینی، توانایی‌های خودتو می‌بینی. قطعا استرس داری ولی ازش لذت می‌بری. درتک تک لحظه‌های سخت و شیرین زندگی می‌کنی.

    ولی من اول تمام جوانب رو در نظر می‌گیرم. ضعفامو می‌بینم. لحظه‌ای که ممکنه شکست بخورم رو تو ذهنم تکرار می‌کنم. زیر سختی‌ها فرو می‌ریزم و حتی نمی‌تونم از نتیجۀ کار لذت ببرم چون پر از اشکاله.

    من تو زندگیت همون آدم سمی هستم که همه ازش حرف می‌زنن؟

    دارم سعی می‌کنم به خودم ثابت کنم اینطور نیست. سعی می‌کنم پیشت غر نزنم و افکارم منفیم رو پنهان کنم. شاید باورت نشه ولی حتی ده درصد چیزی که تو سرم هست رو کنارت به زبون نمیارم. من... خودم نیستم. چون می‌خوام بذاری پیشت بمونم.

    و حالا با وجود تمام تلاش‌هایی که کردم، ازم رو گردوندی و رفتی. انگار با تلاش کردن نمی‌تونم پا به پات بیام. نمی‌تونم رو فرکانست بمونم.

    فکر می‌کنی من خوشم میاد کمالگرا باشم؟ خوشم میاد کل روز تو خونه بمونم؟ ترس از اجتماع داشته باشم؟ حتی نتونم تو فضای مجازی یه صحبت ساده داشته باشم؟ منفی‌باف باشم؟ عصبی باشم و زود بهم بریزم؟

    دارم سعیم رو می‌کنم. پس حق نداری یه جور حرف بزنی انگار می‌فهمی تو سر من چی می‌گذره. انگار خیلی سادست دیدن خوبی تو همه چیز. تو خیلی سال پیش فرار کردی و منو توی این محیط سمی تنها گذاشتی یادت که نرفته؟

    بعضی وقتا فکر می‌کنم چی میشد اگه نبودم. میگم چی میشد اگه یه تیکه ابر بودم. یه پرنده. یه گل تو گلدونای مامان. در اون صورت نیاز نبود به این چیزا فکرکنم.

    باور دارم هر کسی به خاطر یه لحظه مهم به دنیا اومده. دارم برای اون لحظه زندگی و تلاش می‌کنم.. ولی هر روز سخت‌تر و سخت‌تر میشه.

    بعد از اینکه اون حرف رو زدی و رفتی مستفیم رفتم تو حموم، به صدای آب گوش دادم و بی صدا گریه کردم. کار همیشگیم بعد از اینکه از طرف کسی ترد میشم. رقت انگیزه نه؟ مردم به خاطر رها شدن از طرف عشق اول و دوم و سومشون گریه می‌کنن و من به خاطر خانوادم.

    اگه یه درصد شبیه هانا بیکر بودم احتمالا به تیغ همراه خودم می‌بردم و همونجا... آه، بازم افکار منفی. راستش اینقدر ترسو نیستم که با مرگ تمومش کنم. هنوز می‌تونم تحمل کنم. تنهایی رو. تظاهر کردن رو.

    پس همین کارو می‌کنم. لبخند می‌زنم و چیزایی رو میگم که شماها خوشتون بیاد.

    ممکنه کم بیارم و باز فرو بریزم ولی مثل همیشه تلاشمو می‌کنم. حتی اگه واقعا تاثیری نداشته باشه. حتی اگه تهش بازهم ازم رو برگردونی. حتی اگه مثل همیشه تنها بمونم.

    من زندگی می‌کنم.

    حتی اگه تهش هیچ لحظه مهمی درکار نباشه.

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    45| لایق انزجار

    بنگ

    الی به وضوح شکافته شدن هوای کنار صورتش را احساس کرد. دیوار سوراخ شد. الی جیغ کشید و درحالی که هنوز به دیوار چسبیده بود روی زمین سر خورد. گوش‌هایش سوت می‌کشیدند و قلبش همچون گنجشکی به در و دیوار سینه‌اش کوبیده میشد. عرق سرد از سر و رویش سرازیر شده بود.
    منو می‌کشه.    
    روبی با قدم‌های آهسته به سمتش آمد، همچون شکارچی که از بازی کردن با شکارش، نهایت لذت را می‌برد. اسلحه‌ای که از قربانی سابق خود دزده بود را در میان انگشتانش چرخاند. قطرات تازه خون از چانۀ مربعی شکلش پایین می‌ریخت.
    «هیچوقت فکر نمی‌کردم از دوباره دیدنت خوشحال بشم.» پای روبی بر شانه‌ی الی نشست و محکم او را به دیوار چفت کرد. الی از درد چهره درهم کشید. نگاهش را بالا برد و در چشم‌های شکارچی خود خیره شد. تنها چیزی که می‌دید، انزجاری خفه کننده بود. چطور می‌توانست آن حجم از نفرت را در آن دو تیله‌ی تیره جای دهد؟ آیا الی واقعا سزاوار همچین نگاهی بود؟
    روبی یکی از ابروهایش را بالا برد و با دلخوری گفت: «اما انگار تو زیاد خوشحال نیستی.» او به سمت الی شلیک کرده بود! انتظار داشت الی بغل و ماچش کند؟!
    منو می‌کشه!
    روبی لوله‌ی تفنگ را رو به صورت الی گرفت. لبخندش همچون خار یک گل سرخ، در چشم‌های الی فرو می‌رفت. «باید همون لحظه‌ای که منو دیدی گورتو گم می‌کردی.» کلمات سردش با سوت تیزی که در گوش‌های الی شنیده میشد، مخلوط شد. اینکه مغزت توسط گلوله شکافته شود درد خواهد داشت؟ اینکه روحت از بدن مرده‌ات جدا شود چه احساسی دارد؟ الی نمی‌دانست و نمی‌خواست بداند.

    نمی‌خواست بمیرد. کارهای ناتمام زیادی داشت. اما کار دیگری نمی‌توانست بکند، جز آنکه با آغوشی باز پذیرای مرگ باشد.

    انگشت شکارچی دور ماشه فشرده شد و...

    .

    .

    .

    .

    مغزم: خیلی خب! بالاخره دوتا کاراکتر خلق کردیم که تو داستان می‌تونن سانشاین و محافظ سانشاین دونسته شن! چه قدر سوییت و کیوت!

    من: پروتکتر میره که سان‌شاین رو بکشه و مغزشو بپاشه رو دیوار-

    مغزم: ...وات د-

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    44| اراده

    می‌خواستم بنویسم.

    اززندگی روزمرم.

    از خودم.

    از کاراکترای خیالی که هر روز تو ذهنم پرورش میدم.

    از صبح امروز که با صدای آواز چن تو سرم بیدار شدم تا الان که خسته و گرما زده تو تخت افتادم.

    می‌خواستم هرچیزی که تو سرم سنگینی می‌کرد رو بیرون بریزم و در غالب کلمات در بیارمشون.

    حاضر بودم به هر قیمتی انجامش بدم.

    اما به محض اینکه وارد پنل کاربریم شدم اون روحیه آماده و جنگجو رو به خاموشی رفت.

    ذهنم خالی شد، انگار هیچوقت پر نبود، انگار همیشه خالی بود.

    فکر می‌کردم نوشتن راه خوبی برای تخلیه عواطف و احساسات سرکوب شدم باشه، ولی انگار اراده کردن به نوشتن کافیه.

  • ۴
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    43| شکست و پیروزی

    - چرا قیافت اینطوریه؟

    + ...

    - کشتی‌هات غرق شده؟

    + خیلی بدتر... شکست خوردم.

    -طبیعیه. همه شکست می‌خورن.

    + می‌دونم! می‌دونم شکست مقدمه پیروزیه. می‌دونم تجربه میشه و باید به جلو حرکت کنم و... ولی اینبار فرق داشت.

    - ...

    + اینبار مطمئن بودم که کارم درسته و قراره نتیجه محشری از آب در بیاد. وقتی فهمیدم گند زدم حسابی شکه شدم و خودمو باختم! از خودم خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم. انتظار بی‌جا...

    - داری گریه می‌کنی؟

    + آره. گریه می‌کنم. تک تک مرواریدهایی که ساعت‌ها وقت گذاشتم و با هزار شوق و ذوق دوختم رو باز می‌کنم و گریه می‌کنم. گلی که ماه‌ها بهش آب دادم و حالا آفت گرفته رو از ریشه می‌کنم و گریه می‌کنم.

    - اشکالی نداره. اشک بریز، خشمگین باش و غر بزن. ولی لطفا تسلیم نشو.

    + هه. من و تسلیم شدن؟ بهم نمیایم.

    - خوشحالم که روحیتو از دست ندادی. هنوز امید داری.

    + چرخه ناامید شدن و امیدواری برای من طبیعیه. همیشه پیش میاد.

    - و کسی که این چرخه رو می‌سازه خودتی و افکارت. امید مثل یه مروارید داخل صدف پنهانه. فقط باید با صبر و حوصله بیرون بکشیش.

    +آخه یه چیز مثل مروارید برای کی امید میاره؟

    - مروارید تشبیهی از چیزیه که بهش ارزش میدی و بهت امید میده. می‌تونه داخل صدف باشه، می‌تونه داخل شیشه شکلات باشه یا داخل یه مشت اسکناس. به معنای ساده تر، خودت تصمیم می‌گیری چی رو مروارید صدا کنی. اگه در یک چیز پیداش نکردی جای دیگه دنبالش بگرد.

    + ...حرفات سر و ته نداره. ولی گرفتم چی می‌خوای بگی.

    - خب؟

    + کسی که تصمیم می‌گیره الان ناامید باشه یا امیدوار منم. فقط باید زاویه دیدم رو عوض کنم و صداهای تو سرمو خاموش کنم. کسی که تصمیم می‌گیره این نتیجه رو شکست یا پیروزی تلقی کنه منم. من شکست و ناامیدی هستم. من امید و پیروزی هستم.

    - دقیقا.

    + تو چی؟ تو کدومی؟

    - هر کدوم که تو باشی.

  • ۴
    • ∾※ Rubeckia
    • سه شنبه ۲ خرداد ۰۲
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ