یک بار، وقتی یازده یا دوازده سال بیشتر نداشتم، توسط دوستان نزدیکم زمین خوردم. بازی میکردیم و پایم لای میلهی آهنی تاب چند نفره گیر کرد، یک اتفاق ساده که برای تمام کسانی که در آن هفته بر روی آن تاب بازی کردند، بارها اتفاق افتاده بود. از درد گریهام در آمد، البته دوستانم فقط یک روز دیگر از لوس بازیهایم را میگذراندند. برای من لحظهای بود که هم از نظر روحی و هم فیزیکی به آنها نیاز داشتم. با این حال هیچ کدام دستم را نگرفتند یا کوچکترین نگرانی ازخود نشان ندادند. تا وقتی که با آن درد تا بیمارستان کشیده شدم و فهمیدم یک پای شکسته در شرف عمل دارم. هرچند بعد از کلی استرس و انتظار، دکتر تشخیص داد که استخوان تکان نخورده و عمل نیاز نیست.
حالا که به آن موقع فکر میکنم، واقعا پایم برایم مهم نبود و نیست. استخوانهایم بالاخره به هم جوش خوردند، پوست کبودم به رنگ خودش بازگشت و پای چلاقم خوب شد. چیزی که مهم بود و هرگز خوب نشد قلب شکستهام بود. به سختی تکههایش را به هم وصل کردم، هیچوقت نتوانستم جای ترکهایش را بپوشانم.
من بچه بودم، آنها بچه بودند. شاید ما در سنی نبودیم که به فکر شکسته شدن قلبهای یکدیگر باشیم. شاید به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم همهشان را ببخشم، هرچند بخشش صرفا به معنی فراموش کردن نیست.
بعد از آن موضوع نمیتوانستم با مردم ارتباط برقرار کنم و بهشان اعتماد کنم. بودن در جمع روز به روز برایم سختتر و خسته کنندهتر میشد. فکر میکردم اگر احساساتم را نشان دهم ضعیف هستم. میترسیدم از آن سوء استفاده شود و باز هم خودم را بر روی زمین پیدا کنم. فکر میکردم اگر دیواری دور خود بکشم و ماسک بی خیالی بر چهره بنشانم، خوشحال تر خواهم بود.
حالا با گذشت این همه سال من هنوز تغییر نکردهام، مانند قبل از اعتماد کردن میترسم، در جمع استرس به جانم میافتد و در هنگام صحبت با غریبه و آشنا کلمات در دهانم گم میشوند. با این حال دلم میخواهد در جمع حرف بزنم و نادیده گرفته نشوم، میخواهم بدون لرزیدن صدایم با غریبهها صحبت کنم و مهم تر از همه آنکه...
نه، نمیتوانم مانند قبل صد در صد به کسی اعتماد کنم.
نمیتوانم احساساتم را کاملا در اختیار کسی قرار بدهم.
این چیز بدی به نظر میرسد؟ شاید.
با این حال بهتر از دوباره صدمه دیدن است.
مطمئنم که هیچوقت نمیتوانم به آن موجود اجتماع دوستی که بودم برگردم، همانی که دنبال توجه بود و در راه رسیدن به آن با صورت زمین خورد. در واقع هرگز نمیخواهم به او برگردم.
در آخر این را هم اضافه کنم که سالهاست از آن دوستهای قدیمی خبری ندارم و راستش را بگویم؟
نمیخواهم خبری داشته باشم.
.
.
.
.
.
پ.1: فقط من اینطور فکر میکنم یا واقعا طوطیها تنها پرندههایی هستن که وقتی باهاشون حرف میزنیم به چشمای ما نگاه میکنن؟ کبوتر و مرغ داشتم ولی هیچکدوم به اندازهی این کوچولوها به چشمای من خیره نمیشن...بعضی وقتا فکر میکنم نقشه قتلمو میچینن:///