سال جدید داره میاد.
این چهار کلمۀ ساده به اندازه یک دنیا سنگین به نظر میرسه. البته این سنگینی درمورد من صدق نمیکنه. من عاشق رسم و رسوماتم، اما به نظرم برای سال جدید نه نیازی به سفره هفت سین هست، نه نقل و آجیل و نه عید دیدنی. در نظر من، یه سال به سن زمین اضافه شده، ماه چهار سانتی متر از ما دورتر شده و مهمتر از اون اینکه من تا آخر ماهی که داره میاد یه سال بزرگتر میشم.
امسال به اندازۀ کل عمرم در عقایدم، ظاهرم و اخلاقم تغییر ایجاد کردم.
دیگه تو بازی آنلاینم تاکسیک بازی در نمیارم و به پلیرهای نوب فحش نمیدم(یه سیستم جدید گذاشتن که اگه زیاد فحش بدی بن میشی و دیگه نمیتونی در طی بازی حرف بزنی، به خاطر همین جلو خودمو میگیرمp:)
درمورد خیلی چیزا نظر کردم و تصمیم گرفتم دور بندازمشون.
اینقدر تو جمع گوشی دستم گرفتم و چشم و ابرو بالا انداختن مامانمو نادیده گرفتم دیگه بهم چیزی نمیگه(میدونه فقط وقتش تلف میشه).
سعی دارم بیشتر تو مباحثی که علاقه دارم حرف بزنم و کاملا ساکت نمونم.
دیگه برام مهم نیست که هیچوقت نتونستم نقطۀ مشترکی با بابام پیدا کنم، دیگه سعی نمیکنم وقتی تنهاییم دنبال چیزی برای گفتن پیدا کنم و سکوت بینمونو رومخ نمیبینم. صرفا یه پدر دختر با گذشتۀ نه چندان عادی هستیم که از نشستن در کنار هم و مشغول بودن به گوشیامون لذت میبریم.
تا قبل از اینکه طوطی بگیرم، هرگز متوجه اینکه چه قدر میتونم در لحظه عصبی و خشمگین باشم نشدم. تا سال پیش روحمم خبر نداشت عصبی بودن مامان بابامو به ارث بردم و یه روز به بچههام منتقلش میکنم (بله طوطیام بچههای عزیزتر از جونم هستن و اگه زلزله بیاد خودم زیر آوار میمونم اما اونا رو نجات میدم) انتظار داشتم خیلی بهتر از مامان وبابام باشم ولی تو لحظهای که متوجه رفتارم شدم فهمیدم هیچ فرقی باهاشون ندارم. البته من برعکس اونا دارم تلاش میکنم. سعی میکنم وقتی از صدای جیغ جیغای پرندههام عصبی میشم چند تا نفس عمیق بکشم و کاری نکنم که بعدا ازش پشیمون بشم. (چطور دلم میاد این کوچولوها که حتی موقع جیغهای گوش خراششون کیوتن رو دعوا کنم؟)
شنیدم حیوانات خونگی میتونن وضعیت روحی افراد رو بهبود ببخشن و راستش رو بگم؟ دقیقا همینطوره! روزی که این مطلب رو خوندم خندیدم و رو به نانا گفتم: «تو این یه سال و نیم وظیفه سنگینی بر عهدت بود و خوب از پسش بر اومدی، پس از الان تا آخر عمرت تمام بیماریهای روحی منو درمان میکنی یو لتل شت!»
مامانم همیشه میگه پول جمع کنیم طلا بخریم تا در آینده ازش استفاده کنیم. خودشم طلا میخره تا در آینده ازش استفاده کنه... اما همیشه میگه من پیر شدم و دیگه تو دنیا کار مونده و هدفی ندارم(چهل و پنج ساله). در نتیجه تصمیم گرفتم اگه یه روز نیاز شد در جا طلاهایی که دارم رو بفروشم تا چیزی که واقعا نیاز دارم رو بخرم(دقیقا همونطوری گوشی خریدم) و دیگه پول الکی برای طلا ندم(تو این گرونی). بدلی جات رو برای این وقتها ساختن دیگه.
با وجود اینکه دارم سعیمو میکنم هنوز نتونستم سفره دلمو برای نزدیکترین فرد تو زندگیم پهن کنم. اینطور نیست که بهش اعتماد نداشته باشم، فقط توان ندارم همه احساساتی که این همه سال سرکوب کردم بریزم بیرون. میترسم که... احتمالا این ترس به این خاطر باشه که نمیتونم احساساتمو برای خودم درست توضیح بدم چه برسه به اون.
یکی از تاثیر گذارترین کتابهایی که 1401 خوندم مغازه جادویی بود. یه جاهایی نویسنده میگفت ما باید به خودمون، خانوادمون، دوستامون و همه و همه عشق بورزیم تا بتونیم موفق و خوشبخت باشیم. این یعنی مهم نیست طرف مقابلت چه قدر بد باشه، تو دلت ازش متنفر نباش.
راستش رو بگم؟ تا حدودی موافقم. نفرت، احساس دردناک و عذاب آوریه انگار با دست خودت تو قلب خودت خنجر فرو میکنی و انتظار داری سینۀ شخصی که مورد تفرته سوراخ بشه. اما عشق؟ عشق زیباست، عشق سادست، عشق... خیلی راحت نیست اما سختتر از نفرت ورزیدن نیست. دارم سعی میکنم خانوادمو با تک تک کارایی که میکنن دوست داشته باشم. میترسم اگه بروز بدم ازش سوء استفاده کنن(بله میترسم عشق رو واسطه این قرار بدن که هرچی دلشون خواست بهم بگن) حالا که بهش فکر میکنم با وجود اینکه دارم سعی میکنم همیشه و در همه حال دوستشون داشته باشم، حتی یک لحظه دیوارهای دفاعیمودر برابرشون پایین نمیارم. منظورم اینه که باهاشون شوخی میکنم و میخندم، اما وقتی عصبانی میشن و رفتارهای بدشونو نشون میدن تعجب نمیکنم چون هر لحظه انتظار داشتم ازشون سر بزنه.
حالا که دوباره بند قبل رو میخونم، به این نتیجه رسیدم که هنوز نتونستم کاملا دوستشون داشته باشم، ولی تلاش میکنم که ازشون متنفر نباشم.
درمود دوست داشتن خودم هم... دارم روش کار میکنمD;
موهامو از نزدیک گوشام تا پایین رنگ کردمD';
دو رنگه شدممم.
رنگ طبیعی موهام خرمایی به علاوه دودی~ البته الان که دو سه بار حموم رفتم به طلایی میزنه#-#
خواهرم آبی خاکستری کرده و وای خیلی خوشگل شده. هربار تو آینه خودمونو میبینیم جیغ میکشیم و قربون صدمه خودمون(درواقع موهامون) میریم. خواهرم میگه فقط مونده دماغامونو عمل کنیم که بی نقص بشیم~
اما من از عمل جراحی میترسم. میترسم بخوابم و دیگه بیدار نشم. از اونجایی که بعضی وقتا وابستگیم رو به این دنیا از دست میدم، حس میکنم اگه بیهوش شم ممکنه تصمیم بگیرم از بدنم بیرون برم و دیگه برنگردم... شایدم صرفا از اینکه یه مدت از دماغم نفس نکشم و دماغم کبود شه بدم میاد:/(اینم بدونین که من اطلاعاتم واسه سالها پیش و اولین و آخرین کسیه که تو خانوادمون (داییم) دماغشو عمل کرد. نمیدونم الانا چطور دماغ عمل میکنن و عوارض کوتاهش چیه.)
امیدوارم خواهرم امسال گوشیشو عوض کنه که بتونیم یا هم گنشین بازی کنیم.
مامانم دیگه زیر فشار کار نکنه و با مهمون گرفتنهای یهویی به خودش سختی نده تا با اخلاق گند سر هر چیز کوچیکی بزنه به سیم آخر.
امیدوارم بتونم جواب سوالایی که تو سرم ایجاد شدن رو در سال جاری پیدا کنم.
بتونم خودمو بیشتر دوست داشته باشم.
تصمیم نهاییمو بگیرم که دقیقا چطور پول در بیارم و دقیقا چطور از نظر مالی مستقل شم.
کمتر تغییر مود بدم.
امیدوارم بتونم کتاب چاپ کنم و نوشتههامو به خیلیا نشون بدم.
ای کاش دیگه احساس پوچی نکنم.
امیدوارم امسال بیشتر از سال پیش پیشرفت کنم.
+چند وقته زیاد به این فکر نمیکنم که درمورد چیز جذابی بنویسم و پست بذارم. اینطورم نیست که نوشتههام سرسری باشنا ده بار ویرایششون میکنمxD
+واسه تولد امسالم دقیقا مثل پارسال، کیک نمیخوام پیتزا میخوام. اونم نمیخوام از بیرون بخریم، دوست دارم خودمون درست کنیم. از اونجایی که هدفونم داره به چوخ میره و هر دو گوشش با چسب سر جاش مونده، گفتم برام یه هدفون نو بخرین. چرا با وجود اینکه پول دارم خودم نمیرم زودتر بخرم تا از دست این هدفون چولاق خلاص شم؟ نمیخوام با مغازهدار حرف بزنم و توضیح بدم چی میخوام:/ بله اینقدر روابط اجتماعیم خرابه.
+بعد از سالها قراره کاری رو بکنم که هیچوقت فکر نمیکردم بکنم... نام کاربریم رو از آکامه به روبکیا تغییر میدم! بای بای آکی~
+برای اولین بار تو عمرم دارم یکی از داستانام رو ادامه میدم و با گذشت این چند ماه ولش نکردم. از اینکه ده پارت نوشتم احساس غرور میکنم^^
+و در آخر عید همگی مبارک~