۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

23| نه لبخند نود و نهD:

این چالش خیلی به دلم نشست و خب، با خودم گفتم چطوره یه امتحانی بکنم؟D:

اهم اهم

1. وقتی با سفارش آنلاین هدفونم به دستم رسید و با That's ok افتتاحش کردم!

2. وقتی یه روز کاملو تو خونه‌ی خواهرم گذروندم و برای اولین بار با کوچولو خانم ملاقات و سرشو ناز کردم...اون یه گربه‌ی لوس و مامانیه که نمیشه ازش دل کندT^T

3. موقعی که گلای نرگس باغچمون باز شدن و بعضی صبحا با بوی خوبشون روزمو شروع می‌کردم~

4. بعد از یک ماه انتظار، بالاخره از مانهوای مورد علاقم یه چپتر جدید اومد بیرون و من با صفحه به صفحش اکلینی شدم(':

5. وقتی لبخندای بچم یوجی رو دیدم و فهمیدم کاراکتری که بهم آرامش میده رو پیدا کردمD':

6. اون روزی که در طی یک حرکت ناگهانی پدر گرام برام لپتاپ خرید و روزی که من در طی یک حرکت ناگهانی دیگه، "نیاز به زمان و خوندن کتابای بیشتر دارم تا آماده بشم" رو کنار گذاشتم و با "شروع می‌کنم و بهتر میشم" بازسازی کردن یکی از رمانای قدیمیم رو آغاز کردم!*-*

7. وقتایی که پای خواهرمو به موبایل لجند کشوندم و کلی بازی کردیم. البته دو تا از پررنگ ترین لبخندایی که زدیم متعلق به زمانیه که 99.9 درصد قرار بود ببازیم اما اون 0.1 درصد رو به واقعیت تبدیل کردیم و بردیم!XD

8. فک کنم واقعی ترین لبخند امسالم برمی‌گرده به وقتی که به کتاب فروشی رفته بودم. بعد از یه ساعت گشتن درحالی که از پیدا کردن کتاب مناسب ناامید شده بودم، چشامو بستم و انگشتامو همینجوری بین کتابا به چپ و راست بردم و اولین کتابی که انگشتم روش ایستاد رو بیرون کشیدم. شاید باورتون نشه ولی عنوان اون کتاب همونی بود که دوستم سال پیش بهم معرفی کرده بود! قبل از فراموشی~ یادمه تا وقتی برسیم خونه یه لبخند گنده رو لبم بود...!

9. آخرین و احتمالا پررنگ‌ترین لبخندم متعلق به همین چند روزه که هم‌فندومی‌های گرام شایعه‌ی جدا شدن پسرا از اس ام رو پخش کردن، خودشونو جای سایتای خبری جا زدن، تو توییتر مقاله منتشر کردن و باعث شدن سهام اس ام 4 درصد سقوط کنه!!! من به معنای واقعی برگام ریخت! هنوزم که هنوزه باعث میشه خندم بگیرهXD

در کل میشه نتیجه گرفت که سال 99 نه تنها بد نبود که خیلیم خوب بود. اما باز هم خوشحالم که به زودی تموم میشه...

.

.

.

.

پ.ن1: دقت کردین قرن جدید داره میاد؟:/ یعنی بچه‌هایی که سال بعد به دنیا بیان به ما میگن قرن قبل؟:/// اینطوری شه احساس پیری بهم دست میده...

پ.ن2: این روزا هیچ کاری نمی‌کنم اما دم به دقیقه چشمام به شکل وحشتناکی آلبالو گیلاس می‌چینه و شدیدا خسته‌ام-_-

پ.ن3: انگار نه انگار آخرای اسفنده. دیروز اینجا چند دقیقه تگرک بارید! الانم شدیدا هوا سرده، انگار ننه سرما به خاطر کهولت سن بی خوابی زده به سرش و نمی‌خواد بره'-'

  • ۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

    22| خالق من عجیب و غریب است

    خالق من عجیب و غریب است.

    درواقع منظورم این است که از عادی بودن بسیار فاصله دارد.

    او روزانه به من سر می‌زند و حسابی درمورد آینده‌ام خیال بافی می‌کند. بعضی وقت‌ها ناگهان غیب می‌شود. در آن زمان‌ها او را می‌بینم که از پشت دروازه‌ی شیشه‌ای ذهنش، نگاهی به من می‌اندازد. برایش دست تکان می‌دهم، اما او در سکوتی سنگین، محو می‌شود. در آن زمان‌ها می‌توانم صدایش را از پشت دروازه بشنوم که بلند بلند فکر می‌کند. اون دختر خودخواهیه! باید حسابی ادبش کنم! اما اگه همچین اتفاقی بیفته بد نمیشه؟ اگه اینطوری با اون شخص ملاقات کنه ناگهانی نیست؟ نه نه نه! این اصلا با ابهت نیست! من می‌خوام اون مثل یه الهه‌ی ترسناک دیده بشه! اما اینطوری بهتر نیست؟ اه لعنت بهش! میشه سرمو بکوبم تو دیوار؟!

    راستش را بگویم؟ افکارش عجیب است و من هیچ کدام از کلماتش را درک نمی‌کنم. خالقم گاهی، کاملا ناگهانی دروازه را درهم می‌شکند و به من حجوم می‌آورد. افکارش را به سمتم پرت می‌کند، مرا همانطور که ذهن آشفته‌اش می‌خواهد، صیقل می‌دهد و تا به خود می‌آیم آدم جدیدی شده‌ام. بعد از آنکه کارش تمام می‌شود قدمی به عقب برمی‌دارد، گاهی با سرشکستگی و گاهی با رضایت مرا از نظر می‌گذارند. گاهی با ناراحتی دستی به سرم می‌کشد و دور می‌شود، گاهی هم با خنده بر شانه‌ام می‌کوبد و باز هم دور می‌شود.

    خالق من عجیب و غریب است.

    بعضی وقت‌ها یواشکی به دروازه‌ی شیشه‌ای نزدیک می‌شوم و منظره‌ی او که در اتاقش، بر روی تختش نشسته را تماشا می‌کنم. نزدیک شدن به دروازه بر خلاف قوانین نیست، اما از کارهای یواشکی خوشم می‌آید.

    به یاد دارم یکبار لپتاپش را بر روی پاهایش گذاشته و با لبخند چیزی می‌خواند. درموردش از او پرسیدم و تماشایش کردم که چطور آه سنگینی می‌کشید و با رضایت می‌گفت: همسایه‌هام نابغن! چطور می‌تونن همچین متنای پرمفهومی بنویسن؟

    راستش را بگویم؟ هنوز هم نمی‌دانم همسایه‌ها چه کسانی هستند. او بعد از آن زمزمه می‌کرد: باید براشون کامنت بذارم. و به سرعت شروع به تایپ کردن می‌کرد. البته تنها وقت تلف کردن بود. چون هربار تمام نوشته را، چه کوتاه و چه بلند پاک می‌کرد و لپتاپش را خاموش.

    او عجیب و غریب است.

    همیشه با جدیت به من می‌‍گوید که باید خود را برای هرچیزی آماده کنم. حتی از دست دادن عزیزانم. می‌گوید که باید محکم باشم و جلوی اشک‌هایم را بگیرم. اما کسی که موسیقی غمگین می‌گذارد و به یاد اطرافیانم که هنوز نمرده‌اند گریه می‌کند من نیستم، اوست. در آن زمان‌ها از او می‌پرسم چه کسی قرار است بمیرد و او فریاد زنان پاسخ می‌دهد: هشدار اسپویل!

    او ما را بچه‌های خود می‌داند و می‌گوید که همه‌ی ما را به یک اندازه دوست دارد. اما حاضرم قسم بخورم نود درصد آینده‌ی من که نگرانش است متعلق به شخص دیگری جز من است. خلاصه اینکه آشکارا دروغ می‌گوید.

    به یاد دارم یکبار با مادرش درمورد همسر آینده‌اش حرف می‌زدند. مادرش می‌گفت: یک روز نیمه‌ی گم شده‌ی تو هم پیدا میشه و باید منو تنها بذاری. او در جواب با لبخندی ملیح دست‌هایش را از هم باز کرد، گویی دنیا را در میان بازوهایش داشت و گفت: خداوند همه را نصفه نیمه آفرید تا نیمه‌ی گمشدشونو پیدا کنن. خب اینطوری همه مثل هم میشدن و همه چی خسته کننده میشد، پس منو کامل آفرید! در نتیجه من نیمه‌ی گم شده ندارم! و با خنده‌ای شیطانی چهره‌ی پکر مادرش را برانداز کرد.

    بعد از آن چهره‌ای جدی به خود گرفت و گفت: مامان، اگه یه نفر باشه که بتونه منو خوشبخت کنه...اون ویلسونه. و با خنده‌ی شیطانی دیگری مادر کلافه‌اش را رها کرد. او واقعا عجیب است، چون فکر می‌کند تنها کسی که می‌تواند نیمه‌ی گمشده‌اش باشد، کاراکتر خیالی‌اش ویلسون است. البته من هم کاراکتر خیالی او هستم. یک دختر خودخواه و خودمحور. این چیزیست که او همیشه درموردم می‌گوید.

    راستش را بگویم؟ حتی در این لحظه نمی‌دانم کسی که دارد حرف می‌زند، من هستم یا خالقم.

    .

    .

    .

    .

    خب قضیه‌ی این پست اینه که ایدش یهو به ذهنم زد و قصد داشتم به عنوان اولین چالش بذارم تو وبم! معلومه که منصرف شدم:/

    همونطور که مشاهده کردید الیزابت جان مرا برایتان توصیف کردند~ یک خالق و نویسنده‌ی خل و چل و عجیب غریب...D;

    سه چهار بار ویرایشش کردم اما مطمئنم مشکل تایپی داره و خب قصد ندارم برم درستش کنم چون حوصله ندارم...'-'

    *خالق الیزابت یک ماه است که گم و گور شده، نه درمورد آینده‌ی دخترش خیال بافی می‌کند نه چیزی می‌نویسد. اگر یافتینش لطفا به این همسایه‌ی حقیر خبر بدهید...*

  • ۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    21| خودخواهی

    «تو خاکستری هستی.»

    الیزابت از شنیدن این حرف جا می‌خورد. این اولین باری‌ست که از زبان او چیزی در وصف خود می‌شنود. نگاه تیره‌اش بر روی شهر تاریک قفل است و چهره‌اش بی‌حالت. با تردید می‌پرسد:«چرا خاکستری؟»

    او موهای تیره‌اش را پشت گوش می‌اندازد و لحظه‌‌ای مکث می‌کند. شاید چون از پاسخ مطمئن نیست، شاید هم صرفا می‌خواهد بیشتر بر روی شهر تاریک متمرکز باشد.

    «چون نه آدم خوبی هستی نه آدم بد. بچه کوچولوها رو دوست داری و نسبت به ظلم خشمگین میشی. در مقابل این چیزای خوب، آدم می‌کشی.» کلمه‌ی آخر در ذهن الیزابت طنین می‌افکند. خاطره‌ای، همانند شلیک یک گلوله از جلوی دیدگانش می‌گذرد. چشم‌های خشمگین و وحشت زده‌ای که به او التماس می‌کرد. «اسکارلت یکم از تو تیره تره، سیاه نیست ولی تیره تره.» هنوز رو به شهر حرف می‌زند.

    «ریتسو و ریسا سفیدن چون هیچ کار بدی نکردن. حداقل نه کارایی که ما کردیم.» دوقولوهای کوچکی که تا به حال حتی سرخی خون را به چشم ندیده‌اند. سفید بودن حقشان است. عجیب است اما از این موضوع که خاکستری باشد ناراحت نیست. همانطور که سفید بودن برازنده‌ی دوقولوهاست، خاکستری بودن برای او ساخته شده. شاید هم او برای خاکستری بودن به دنیا آمد. الیزابت آه می‌کشد و با بی حوصلگی می‌گوید:«پس تو باید سیاه باشی.» دومین باریست که اینقدر مستقیم او را به یاد کارهای وحشتناکی که انجام می‌دهد می‌اندازد و مانند دفعه‌ی قبل احساس رضایت می‌کند. دانستن این موضوع که کسی بدتر از خودش وجود دارد خوحالش می‌کند.

    «من سیاه نیستم.»

    الیزابت با شنیدن این جمله، بی اختیار به سطوح می‌آید. اخم کنان و از قصد به نشانه‌ی اعتراض می‌گوید:«کسی که اون همه آدمو صلاخی کرد و با غرور از بالا به جسدشون نگاه کرد من بودم یا...»

    او حرفش را قطع می‌کند و زمزمه می‌کند:«من سرخم.»

    در سکوت به چهره‌ی متفکر او نگاه می‌کند. دستش را زیر چانه‌اش زده و به کفش‌هایش خیره است. قضیه را واقعا جدی گرفته. برای اولین بار در آن شب نگاهش را در چشم‌های الیزابت می‌اندازد و ادامه می‌دهد:«چون هرجا میرم، همه چیز سرخ میشه.»

    نمی‌خواهد کم بیاورد. باید همراه با سکوت در آن دو گوی تیره و سرد خیره بماند اما تمامش می‌کند. حالا به تاریکی شب خیره است. می‌داند که مقصر همه چیر کسی است که کنارش ایستاده. با این حال به شکل عجیبی از حرف‌های آن شبش پشیمان است. برعکس تصوراتش، این شخص، این مقصر، به خوبی از وضعیت خود خبر دارد. هربار یادآوری کردن این موضوع خودخواهی به حساب می‌آید و با این حال الیزابت خودخواه است.

    .

    .

    .

    پ.ن1: حقیقتا از این موضوع که حدود ده روز پست نذاشتم متعجب شدم. بیشتر از چیزی که انتظار داشتم گذشته:/

    پ.ن2: این بخش رو خیلی دوست دارم...مخصوصا الیزابت خودخواه و خودمحور روD': خیلی وقته چیزی ننوشته بودم و نوشتن این متن شدیدا چسبید!

    پ.ن3: *آه کشیدن* 18 ستاره‌ی روشن...

    پ.ن4: از این پس رسما خودمو به عنوان یکی از بازی کنان فعال Mobile legends معرفی می‌کنمم!@~@

    پ.ن5: دیروز خواهرم برام کتاب دختری که رهایش کردی و بیشعوری رو خرید*---*دو سه فصل از اولی و یک بند از دومی رو خوندم و خب...عاشقشون شدم! هرچند به نظرم هنوز زوده قضاوت کردن، اما من همیشه همینطوری زود عاشق کتابا میشم...! با اینکه معمولا از کتابای در ژانر جنگ دوری می‌کنم اما دختری که آنجا بود حسابی به دلم نشسته~

    پ.ن6: می‌خواستم متنی که درمورد بازیم نوشته بودم رو اینجا بذارم اما پاکش کردم چون ازش خوشم نیومد:///

    پ.ن7: اولین باره اینقدر پی نوشت می‌ذارم نه؟

    پ.ن8: درحال حاضر 7 پیام سین نشده و سه تماس پاسخ داده نشده از طرف همکلاسیم دارم...قصد ندارم جوابشو بدم اما عذاب وجدان دارم:/ دارم مثل دخترم خودخواه بودن رو یاد می‌گیرم...

  • ۹
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹

    20| گزارش این روزا

    *خمیازه کشیدن*

    این موقع روز برای من وقت خسته بودن و لالا نیست. ولی خب چه میشه کرد همیشه خسته‌ام؟

    یه داستان بلند بالا واسه این پست آماده و تقریبا تمومش کرده بودم ولی حس گذاشتنشو ندارم. با این حال نمی‌خوام مثل همیشه وب خاک بخوره. در نتیجه تصمیم دارم یه گزارش از احوال این روزام بدم@.@

    یکم طولانیه پس مجبور نیستین بخونینD:

    1. خب اهم اهم...این روزا از 24 ساعت روز احتمالا چیزی بین پنج شیش یا حتی بیشتر سر گیم می‌ذارم. زیاده؟ می‌دونم. به قول مامان باهاش معنوس شدم! اینطور نیست که این وضعیت رو دوست داشته باشم ولی ازش بدم هم نمیاد...آخه خیلی باحاله و کیف میده! در زندگی یکنواخت و نسبتا خسته کنندم به همچین هیجان و لحظات مرگ و زندگی نیاز دارمT~T

    2. همچنان با معلمام سر و کله می‌زنم و دارم سعی می‌کنم تو کلاسا نقشی بیشتر از"سلام فلانی هستم" و "خسته نباشید" داشته باشم. البته از حرفم برنگشتم! همچنان از معلم نوآوری و تاریخ معاصر و درسی که میدن متنفرم!آخه کیه که واسه پرسش به شاگرداش زنگ بزنه؟:/نه واقعا ظلم نیست در حقمون؟:///البته تا حالا بجز دو سه نفر جوابشو ندادنXD

    *وی در این مورد آنقدر خوش شانس بود که هیچ کدام ازآن تماس‌های نفرین شده به تورش نخورد!*

    3. بالاخره کتاب تیمارستان رو تموم کردم! و باید بگم محشر بود!!کاراکتر پردازی و صد در صد داستانش رو خیلی دوست داشتم!! بعد از داس مرگ که فضای نسبتا ترسناک و عملی تخیلی داشت به همچین کتاب ترسناکی نیاز داشتم تا حس و حالشون بهم بخوره*-*البته نویسنده‌ی داس مرگ بیشتر از اینکه دستانشو ترسناک نشون بده کلا درحال کشتن کاراکترای فرعی و اصلی بود:/

    و من این کشتن‌ها را می‌پرستم...*باید کتاب را بخوانید تا بفهمید وی چه می‌گوید*

    4. یه جا درمورد علائم افسردگی خوندم*دیرخوابیدن و دیر بیدار شدن، زیاد تو فضای مجازی یا گیم بودن، گوشه گیری، دنبال هدف نرفتن و از همه مهم‌تر راضی نبودن از وضع موجود* اول با خودم گفتم: پس من افسردگی دارم! و اونجا بود که اسلاید اخرو خوندم..."البته، اگه چیزی که جلوی شما رو برای دنبال کردن هدف‌هاتون می‌گیره و مجبورتون می‌کنه همش تو فضای مجازی باشین صرفا بی حوصلگیه، پس شما افسرده نیستین. فقط تنبلید!" و باید اعتراف کنم هیچوقت هیچکس اینطور واضح حقیقت رو تو صورتم نکوبیده بود:|~

    *وی در تلاش است که تنبل نباشد*

    5. دیروز برای بار دوم تو عمرم هر چی تو دلم سنگینی می‌کرد رو جلوی پای مامانم ریختم. مثل بچه‌ها گریه کردم، اونقدر که کلمات به زور از دهنم بیرون می‌اومدن. با این وجود به خودم افتخار می‌کنم و حالا با به زبون آورن اون احساسات منزجر کننده حال خیلی خوبی دارم...فقط حیف که بهش نرسید(':

    6. داشتم به این فکر می‌کردم که برای جدی نشون دادن یه داستان به چی نیازمندیم؟ فضای ترسناک؟ کاراکترای بی احساس و جدی؟ یا مرگ؟ بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همه‌ی اینا با هم نیازه.تا یه فضای دارک و جدی به وجود بیاد. برای مثال اتک که مرگ در یک قدمی همه‌ی کاراکتراشه. یا همین داس مرگ خودم. شاید مرگ سخت ترین و جدی‌ترین چیز دنیا باشه. به همین خاطر معمولا تا حرف از مرگ میشه مردم چهرشونو درهم می‌کشن. شاید واسه همین مرگ باشه که خیلی داستانا جدی‌تر از چیزی میشن که به نظر میان...امیدوارم بتونم یه روز همچین داستانی بنویسم!

    7. دلم شکلات می‌خواد...

    8. یادمه یکی از آشناهای مامانم اولین باری که منو دید بعد از یکم حرف زدن با دیدن اینکه نمی‌خوام تو جمع باشم بهم گفت: «تو خیلی مثل منی. اگه اینطور تو خودت باشی و جایی انرژیتو خالی نکنی، وقتی بزرگ شی مثل من برات یه عقده میشه.»

    اینطور نیست که بگم حرفشو می‌پسندم، اما اینطورم نیست که قبولش نداشته باشم. معتقدم مردم اعتقادات خودشونو دارن و باید به همه احترام گذاشت، چه دانا باشن و چه احمق (البته اون خانم به هیچ وجه از دسته‌ی دوم نیست) با این حال به این هم اعتقاد دارم که با جمع نبودن، با خودم بودن و تنها بودن جزو واجبات زندگیمه. (نمیشه 100 درصد زندگیم تنهایی باشه، ولی 90 درصدش برای من یه چیز متعادل و لازمه. مثل نیازی که به اکسیژن دارم)

    9. هر چی داستانای بیشتری می‌خونم، انیمه‌ها و فیلمای بیشتری می‌بینم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که نویسنده‌ها باید واقعا قدر باشن که بتونن داستان جدید و غیر کلیشه‌ای خلق کنن . با این حال به این هم اعتقاد دارم: نویسنده‌ای که بتونه با استفاده از کلیشه‌ها یه داستان جدید، متنوع و سرگرم کننده خلق کنه به مراتب کارش سخت تره. کلا خوشم میاد نویسنده حس یه داستان دیگه(ترجیحا اونی که از روش الهام گرفته) رو به شکل دیگه‌ای به خواننده منتقل کنه!

    البته این وسط بعضیا بر می‌گردن بهش انگ اسکی رفتن می‌زنن. بی فرهنگا:///

    10. پریروز یه همچین موقعی، بخشی از انیمه‌ی مورد علاقم واسم اسپویل شد. من در اون لحظه گوشیمو آوردم پایین، به افق خیره شدم و زمزمه کردم: Ok, now i'm sad.

    نیازه که بگم دیدم پست واسه مانگاشه ولی بازم اسلایدها رو ورق زدم؟:/*اول به خودش و بعد به اینستا لعنت می‌فرستد*

    11. عجیبه اما خوشحالم...از اون خوشحالی‌هایی که آدمو پر انرژی می‌کنه. از همونایی که معمولا به من نمیاد. شاید واسه این باشه که دیشب قسمت جدید جوجوتسو کایسن اومد و امروز قراره ببینمش. شایدم واسه این باشه که گیم یه زمین جدید برای بازی بهم داده. شایدم صرفا به این خاطر باشه که دارم ناراحتی‌هامو نادیده میگیرم؟ همممم این روزا درک کردنم واسه خودمم سخته.

    12. به شکل احمقانه‌ای رو اندینگ فصل سوم اتک قفلی زدم و به شکل احمقانه تری ازش خسته نمیشم. موسیقی، صدای خواننده‌ها، تم حماسی و احساسیش. همه چیز و همه چیزش محشره!

    13. *هق هق*بعد از تیمارستان دیگه کتابی ندارم بخونم. البته دو سه تا نصفه نیمه دارم ولی قصد خوندن ندارم...یکی منو ببره کتاب فروشیT^T

    14. وقتی می‌بینم ستاره‌های وباتون روشنه خیلی خوشحال میشم و سریع میام پستاتونو می‌خونم. ولی وقتی موقع کامنت گذاشتن میشه...نه فکر نکنم بشه بهش گفت تنبلی. در اصل تردید می‌کنم(؟)

    آدم خجالتی هستم اما معتقدم خودخواه بودن در 90 درصد مواقع به نفعمه. این مورد که برای پست بقیه کامنت بذارم(چه نویسنده واسش مهم باشه و چه نباشه) برای من جزو اون 90 درصده. مشکلی با خودخواهی ندارم ولی نمی‌دونم چرا تهش به این ختم میشه که کامنتو پاک کنم و صفحه رو ببندم...فک کنم اینم باید به مرضام اضافه کنم:|~

    البته یه مرض دیگه دارم و اون اینه که گامنت می‌ذارم اما یادم میره لایک کنم#-#

    15. می‌دونین دوستان. تو گیمی که همیشه بازی می‌کنم می‌تونیم کاراکتر مورد علاقمونو با توجه به چیزی که توش خوبیم انتخاب کنیم(تیرانداز، جادوگر، قاتل، جنگجو، تانک یا پشتیبان) این سری یه کاراکتر جدید که پشتیبان هست و بقیه رو ساپورت می‌کنه باز کردم. بعد یهو خودمو درحالی یافتم که از بین مثلا بیست دور بازیم در روز، نوزده بارش با این کاراکتره:/

    یکم بهش فکر کردم و از خودم پرسیدم: این پشتیبان چی داره که دوست دارم همش باهاش بازی کنم؟ اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود:«چون کیوت و مامانیه!*-*»:/

    بعد یکم عقلانی بهش فکر کردم و خودمو در این موقعیت تصور کردم که مثلا یکی از هتیمی‌هام درموردش ازم می‌پرسه. نتیجه یه همچین چیزی دراومد:«پشتیبان‌ها همونطور که از اسمشون معلومه وظیفه‌ی ساپورت کردن رو دارن. به معنای دیگه حتی اگه دشمن رو نکشن و فقط تو کشتنش کمک کنن کافیه. به معنای ساده‌تر اگه گروه مقابل برنده بشه در وهله‌ی اول همه از چشم بقیه‌ی بازی کنا می‌بینن و بعد به پشتیبان نگاه می‌کنن. این موضوع در مورد برنده شدن هم صدق می‌کنه...حالا اگه یه پشتیبان کسی رو تنهایی بکشه، همه با خودشون می‌گن بابا این دیگه کیه کارش خیلی درسته. ولی اگه پشتیبان تنها باشه و بمیره می‌گن هم‌تیمی‌هاش باید مراقب می‌بودن چون اون یه ساپورتره و ضعیف‌تر از بقیست.»

    البته یه مشکل بزرگ هم تو بازی واسم وجود داره و اون اینه که ساپورتر بودن به این معنیه که نمی‌تونم گروه رو رهبری کنم(هر چند در حالت عادی هم همچین کاری نمی‌کنم:/) ساده‌تر بگم اگه اعضای تیم پخمه باشن منم به درد نمیخورم-__-

    بدتر از اون اینه که گروه مشخصی ندارم و رندوم با بقیه بازی می‌کنم...بیچاره ستاره‌هایی که سر باخت این پخمه‌ها از دست میدمTT

    .

    .

    .

    پ.ن1: نمی‌خواستم اینقدر زیاد شه ولی خب چه میشه کرد که دلتنگ نوشتم؟

    پ.ن2: سپاس که تا اینحا خوندید و تحمل کردیدD:

  • ۹
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲ اسفند ۹۹
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ