*خمیازه کشیدن*
این موقع روز برای من وقت خسته بودن و لالا نیست. ولی خب چه میشه کرد همیشه خستهام؟
یه داستان بلند بالا واسه این پست آماده و تقریبا تمومش کرده بودم ولی حس گذاشتنشو ندارم. با این حال نمیخوام مثل همیشه وب خاک بخوره. در نتیجه تصمیم دارم یه گزارش از احوال این روزام بدم@.@
یکم طولانیه پس مجبور نیستین بخونینD:
1. خب اهم اهم...این روزا از 24 ساعت روز احتمالا چیزی بین پنج شیش یا حتی بیشتر سر گیم میذارم. زیاده؟ میدونم. به قول مامان باهاش معنوس شدم! اینطور نیست که این وضعیت رو دوست داشته باشم ولی ازش بدم هم نمیاد...آخه خیلی باحاله و کیف میده! در زندگی یکنواخت و نسبتا خسته کنندم به همچین هیجان و لحظات مرگ و زندگی نیاز دارمT~T
2. همچنان با معلمام سر و کله میزنم و دارم سعی میکنم تو کلاسا نقشی بیشتر از"سلام فلانی هستم" و "خسته نباشید" داشته باشم. البته از حرفم برنگشتم! همچنان از معلم نوآوری و تاریخ معاصر و درسی که میدن متنفرم!آخه کیه که واسه پرسش به شاگرداش زنگ بزنه؟:/نه واقعا ظلم نیست در حقمون؟:///البته تا حالا بجز دو سه نفر جوابشو ندادنXD
*وی در این مورد آنقدر خوش شانس بود که هیچ کدام ازآن تماسهای نفرین شده به تورش نخورد!*
3. بالاخره کتاب تیمارستان رو تموم کردم! و باید بگم محشر بود!!کاراکتر پردازی و صد در صد داستانش رو خیلی دوست داشتم!! بعد از داس مرگ که فضای نسبتا ترسناک و عملی تخیلی داشت به همچین کتاب ترسناکی نیاز داشتم تا حس و حالشون بهم بخوره*-*البته نویسندهی داس مرگ بیشتر از اینکه دستانشو ترسناک نشون بده کلا درحال کشتن کاراکترای فرعی و اصلی بود:/
و من این کشتنها را میپرستم...*باید کتاب را بخوانید تا بفهمید وی چه میگوید*
4. یه جا درمورد علائم افسردگی خوندم*دیرخوابیدن و دیر بیدار شدن، زیاد تو فضای مجازی یا گیم بودن، گوشه گیری، دنبال هدف نرفتن و از همه مهمتر راضی نبودن از وضع موجود* اول با خودم گفتم: پس من افسردگی دارم! و اونجا بود که اسلاید اخرو خوندم..."البته، اگه چیزی که جلوی شما رو برای دنبال کردن هدفهاتون میگیره و مجبورتون میکنه همش تو فضای مجازی باشین صرفا بی حوصلگیه، پس شما افسرده نیستین. فقط تنبلید!" و باید اعتراف کنم هیچوقت هیچکس اینطور واضح حقیقت رو تو صورتم نکوبیده بود:|~
*وی در تلاش است که تنبل نباشد*
5. دیروز برای بار دوم تو عمرم هر چی تو دلم سنگینی میکرد رو جلوی پای مامانم ریختم. مثل بچهها گریه کردم، اونقدر که کلمات به زور از دهنم بیرون میاومدن. با این وجود به خودم افتخار میکنم و حالا با به زبون آورن اون احساسات منزجر کننده حال خیلی خوبی دارم...فقط حیف که بهش نرسید(':
6. داشتم به این فکر میکردم که برای جدی نشون دادن یه داستان به چی نیازمندیم؟ فضای ترسناک؟ کاراکترای بی احساس و جدی؟ یا مرگ؟ بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همهی اینا با هم نیازه.تا یه فضای دارک و جدی به وجود بیاد. برای مثال اتک که مرگ در یک قدمی همهی کاراکتراشه. یا همین داس مرگ خودم. شاید مرگ سخت ترین و جدیترین چیز دنیا باشه. به همین خاطر معمولا تا حرف از مرگ میشه مردم چهرشونو درهم میکشن. شاید واسه همین مرگ باشه که خیلی داستانا جدیتر از چیزی میشن که به نظر میان...امیدوارم بتونم یه روز همچین داستانی بنویسم!
7. دلم شکلات میخواد...
8. یادمه یکی از آشناهای مامانم اولین باری که منو دید بعد از یکم حرف زدن با دیدن اینکه نمیخوام تو جمع باشم بهم گفت: «تو خیلی مثل منی. اگه اینطور تو خودت باشی و جایی انرژیتو خالی نکنی، وقتی بزرگ شی مثل من برات یه عقده میشه.»
اینطور نیست که بگم حرفشو میپسندم، اما اینطورم نیست که قبولش نداشته باشم. معتقدم مردم اعتقادات خودشونو دارن و باید به همه احترام گذاشت، چه دانا باشن و چه احمق (البته اون خانم به هیچ وجه از دستهی دوم نیست) با این حال به این هم اعتقاد دارم که با جمع نبودن، با خودم بودن و تنها بودن جزو واجبات زندگیمه. (نمیشه 100 درصد زندگیم تنهایی باشه، ولی 90 درصدش برای من یه چیز متعادل و لازمه. مثل نیازی که به اکسیژن دارم)
9. هر چی داستانای بیشتری میخونم، انیمهها و فیلمای بیشتری میبینم، بیشتر به این نتیجه میرسم که نویسندهها باید واقعا قدر باشن که بتونن داستان جدید و غیر کلیشهای خلق کنن . با این حال به این هم اعتقاد دارم: نویسندهای که بتونه با استفاده از کلیشهها یه داستان جدید، متنوع و سرگرم کننده خلق کنه به مراتب کارش سخت تره. کلا خوشم میاد نویسنده حس یه داستان دیگه(ترجیحا اونی که از روش الهام گرفته) رو به شکل دیگهای به خواننده منتقل کنه!
البته این وسط بعضیا بر میگردن بهش انگ اسکی رفتن میزنن. بی فرهنگا:///
10. پریروز یه همچین موقعی، بخشی از انیمهی مورد علاقم واسم اسپویل شد. من در اون لحظه گوشیمو آوردم پایین، به افق خیره شدم و زمزمه کردم: Ok, now i'm sad.
نیازه که بگم دیدم پست واسه مانگاشه ولی بازم اسلایدها رو ورق زدم؟:/*اول به خودش و بعد به اینستا لعنت میفرستد*
11. عجیبه اما خوشحالم...از اون خوشحالیهایی که آدمو پر انرژی میکنه. از همونایی که معمولا به من نمیاد. شاید واسه این باشه که دیشب قسمت جدید جوجوتسو کایسن اومد و امروز قراره ببینمش. شایدم واسه این باشه که گیم یه زمین جدید برای بازی بهم داده. شایدم صرفا به این خاطر باشه که دارم ناراحتیهامو نادیده میگیرم؟ همممم این روزا درک کردنم واسه خودمم سخته.
12. به شکل احمقانهای رو اندینگ فصل سوم اتک قفلی زدم و به شکل احمقانه تری ازش خسته نمیشم. موسیقی، صدای خوانندهها، تم حماسی و احساسیش. همه چیز و همه چیزش محشره!
13. *هق هق*بعد از تیمارستان دیگه کتابی ندارم بخونم. البته دو سه تا نصفه نیمه دارم ولی قصد خوندن ندارم...یکی منو ببره کتاب فروشیT^T
14. وقتی میبینم ستارههای وباتون روشنه خیلی خوشحال میشم و سریع میام پستاتونو میخونم. ولی وقتی موقع کامنت گذاشتن میشه...نه فکر نکنم بشه بهش گفت تنبلی. در اصل تردید میکنم(؟)
آدم خجالتی هستم اما معتقدم خودخواه بودن در 90 درصد مواقع به نفعمه. این مورد که برای پست بقیه کامنت بذارم(چه نویسنده واسش مهم باشه و چه نباشه) برای من جزو اون 90 درصده. مشکلی با خودخواهی ندارم ولی نمیدونم چرا تهش به این ختم میشه که کامنتو پاک کنم و صفحه رو ببندم...فک کنم اینم باید به مرضام اضافه کنم:|~
البته یه مرض دیگه دارم و اون اینه که گامنت میذارم اما یادم میره لایک کنم#-#
15. میدونین دوستان. تو گیمی که همیشه بازی میکنم میتونیم کاراکتر مورد علاقمونو با توجه به چیزی که توش خوبیم انتخاب کنیم(تیرانداز، جادوگر، قاتل، جنگجو، تانک یا پشتیبان) این سری یه کاراکتر جدید که پشتیبان هست و بقیه رو ساپورت میکنه باز کردم. بعد یهو خودمو درحالی یافتم که از بین مثلا بیست دور بازیم در روز، نوزده بارش با این کاراکتره:/
یکم بهش فکر کردم و از خودم پرسیدم: این پشتیبان چی داره که دوست دارم همش باهاش بازی کنم؟ اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود:«چون کیوت و مامانیه!*-*»:/
بعد یکم عقلانی بهش فکر کردم و خودمو در این موقعیت تصور کردم که مثلا یکی از هتیمیهام درموردش ازم میپرسه. نتیجه یه همچین چیزی دراومد:«پشتیبانها همونطور که از اسمشون معلومه وظیفهی ساپورت کردن رو دارن. به معنای دیگه حتی اگه دشمن رو نکشن و فقط تو کشتنش کمک کنن کافیه. به معنای سادهتر اگه گروه مقابل برنده بشه در وهلهی اول همه از چشم بقیهی بازی کنا میبینن و بعد به پشتیبان نگاه میکنن. این موضوع در مورد برنده شدن هم صدق میکنه...حالا اگه یه پشتیبان کسی رو تنهایی بکشه، همه با خودشون میگن بابا این دیگه کیه کارش خیلی درسته. ولی اگه پشتیبان تنها باشه و بمیره میگن همتیمیهاش باید مراقب میبودن چون اون یه ساپورتره و ضعیفتر از بقیست.»
البته یه مشکل بزرگ هم تو بازی واسم وجود داره و اون اینه که ساپورتر بودن به این معنیه که نمیتونم گروه رو رهبری کنم(هر چند در حالت عادی هم همچین کاری نمیکنم:/) سادهتر بگم اگه اعضای تیم پخمه باشن منم به درد نمیخورم-__-
بدتر از اون اینه که گروه مشخصی ندارم و رندوم با بقیه بازی میکنم...بیچاره ستارههایی که سر باخت این پخمهها از دست میدمTT
.
.
.
پ.ن1: نمیخواستم اینقدر زیاد شه ولی خب چه میشه کرد که دلتنگ نوشتم؟
پ.ن2: سپاس که تا اینحا خوندید و تحمل کردیدD: