دخترک به آرامی بر روی زمین سرامیکی خیس راه میرود. نم نم باران را میبیند که پایین میافتد، اما صدایی نمیشنود. در واقع هدفون مشکی رنگش که گوشهایش را پوشانده و موسیقی مورد علاقهاش را پخش میکند، مانع از آن شده که چیزی را بشنود. از ترس آنکه باران هدفونش را خراب کند زیر سقف پارکینگ چپ و راست میرود و به فضای باز قدم نمیگذارد. خیلی وقت است که هوای سرد بر روی پوست صورتش خزیده و آن را منجمد کرده، اما او نسبت به آن بی تفاوت است. چیزی که در آن لحظه مهم است نه سرماست نه باران و نه گلهایی که درون باغچه حضور دارند و به او خیرهاند.
مهم خودش است و موسیقی درون سرش.
خوانندهها به زبان نسبتا آشنایی میخوانند اما برای او بجز چند کلمه، بقیه نامفهوماند. دخترک معنایش را بارها و بارها خوانده و تقریبا حفظ کرده، اما آن را در میان ریتم دلنشین و دردناک موسیقی گم میکند. کلمات را درک نمیکند اما در نظرش به تیرگی آسمان ابری و به زیبایی گلهای تازه آب خورده است. باد میوزد و او بهتر از هرکسی میداند که بینیش از سرما سرخ شده. با این حال به سمت خانه نمیرود و همانجا در حیاط میماند، به موسیقی گوش میدهد و در میان باد و باران میرقصد.
دست دراز میکند و قطرهای از باران را در مشتش میگیرد. چند لحظه به مشتش خیره میشود و با خود فکر میکند که دقیقا برای چه آنجا ایستاده. جواب در عین وضوح نامعلوم است و او خستهتر از آنی که مغزش را به کار بیندازد. صدایی در سرش یادآوری میکند که آن لحظه و آنجا برای فکرکردن نیست، برای این است که آرام باشد و افکار درهمش را برای چند لحظه فراموش کند. همانند متن موسیقی، در حال آسیب دیدن است و باید از آن فرار کند. از آن افکار مغشوش. روزهاست که دلش برای نوشتن غنچ میرود اما هر روز بجز دو سه بند نامفهوم چیزی نصیب کاغذ نمیکند. میخواهد بیرون و در جامعه برود اما در عین حال از این کار بیزار است. دوست دارد روزهایش را به مفیدترین شکل ممکن بگذراند، اما نمیتواند مضر نباشد. حالا بی آنکه بخواهد تمام این مشکلات را به باد میسپارد و از کنارشان میگذرد.
چون در این لحظه تنها چیزی که مهم است خودش و است و موسیقی درون سرش...
پ.ن1: با سپاس فراوان از بارون و هدفونم تونستم بعد از چند روز یکم مفید باشم و یه چیز بنویسم:/
پ.ن2: اگه آهنگی که داشتم گوش میدادمو میخواین رو اینجا کلیک کنین خیلی خوبهD: