من یه نویسندهام.
من از امروز شروع به نوشتن میکنم~... یا شایدم از فردا.
طریق صحیح نوشتن کلماتی که کل عمرم استفاده کردم رو توی گوگل سرچ میکنم.
نمیذازم هیچکس چک نویس رو بخونه تا وقتی که کاملا بی نقص شده باشه... سوال اینه که دقیقا کی بی نقص میشه و جواب اینه که نمد.
چک نویسهام رو با کتابای منتشر شدهی نویسندههای دیگه مقایسه میکنم.
هر نظر منفی درمورد نوشتههام رو خیلی جدی میگیرم*وی سعی میکند زیاد حساس نباشد.*
همیشه به نوشتن فکر میکنم، اما هیچوقت واقعا نمینویسم.
من یه نویسندهام.
میتونم ایدهی حدود چهل داستان مختلف رو در یک عان توی سرم داشته باشم.
همه چی توی سرم خیلی قشنگه و به محض اینکه مینویسمش مسخره میشه، در نتیجه پاکش میکنم.
چهار پنج بار چک میکنم، اما همچنان اشتباه تایپی دارم-_-
هیچوقت یه نوشتهی کاملا آماده نخواهم داشت. هر وقت نگاهش کنم، چیزای ریز و درشت رو تغییر میدم.
هنوز به وسطای داستان 1 نرسیدم، اما دارم به داستان 2 فکر میکنم*هق*
اگه ایدهای که به سرم زده رو همین الان یادداشت نکنم پنج دقیقه بعد یادم میره.
برای بهتر کردن قلمم با موسیقی مینویسم، اما دو دقیقه بعد خودمو غرق توی موسیقی، وسط خونه مشغول رقصیدن پیدا میکنم:/
من یه نویسندهام.
موسیقی منبع ایده هست، نظرم هیچوقت عوض نمیشه!!
چطور شروع کردن و چطور پایان دادن به یه داستان سخت ترین کار دنیاست!
مدت طولانی به صفحهی خالی خیره میشم تا بالاخره اون شروع بی نقصی که دنبالشم بیاد به ذهنم*خواهش میکنم بیا*
بعضی وقتا کاراکترا بدون ارادهی من داستان رو پیش میبرن و باعث میشن اتفاقایی بیفتن که قرار نبود بیفته و کاراکترایی خلق بشن که دو دقیقه پیش وجود نداشتن#-#
وقتی کاراکتر اصلی رو با کسی که توی پارت یک بود مقایسه میکنم، یا خیلی به خودم افتخار میکنم *چون رشد شخصیتیه محشری داشته* یا فکر میکنم آدم خیلی وحشتناکی هستم *یه هیولای واقعی در مقابل بلاهایی که من سراین بچه بیچاره آوردم سر خم میکنه 3:<*
هر وقت کاراکتر جدیدی خلق میکنم که خیلی به دل میشینه: نمیدونم باید بذارم زنده بمونی با باید بکشمت.
مسئله این نیست که توانایی و مهارت نوشتن داشته باشم یا نه. مسئله اینه که اراده کنم و انگشتام رو روی کیبورد بذارم. ایده و داستان خودشون میان.
من یه نویسندهام و با همهی پستی بلندیهاش کارمو دوست دارم3>
.
.
.
.
پ.ن1: *سرفه* طبق معمول اینجا خاک گرفته.
پ.ن2: تا یادم نرفته... لعنت به تیک تاک! نرم توش، کلی ایده از دست میدم. برم توش، نمیذاره بیرون برم!!
پ.ن3: به لطف یکی از ویدیوهای تیک تاک، بعد از یک عمر تصمیم گرفتم به شکل جدی برم سراغ داستانی که چند ساله توی سرم میچرخه. طبق دستور عمل بدون اینکه برگردم و چیزی رو تصحیح کنم، یک نفس به سمت جلو رفتم. حالا بعد از حدود یک ماه و نیم رکورد زدم. بیش از 40 هزار کلمه! خیلی به خودم افتخار میکنم *اشک شوق*
پ.ن4:
من: دارم یه کتاب مینویسم!
خانوادم: این عالیه! میدی بخونیمش؟
من: ...
خانوادم: میدی بخونیمش... مگه نه؟
من:*از پنجره بیرون پریدن*