روزی روزگاری در سرزمینی که همهی چترها خاکستری بود، سر و کلهی سرخ پیدا شد.
آهسته راه میرفت و بر زمین خیس قدم برمیداشت. لبخند به لب نشانده بود و از نم نم باران لذت میبرد. او خوشحال بود و نمیگذاشت چیزی حالش را بد کند. مردم که با یک دست چترهای خاکستری رنگشان را گرفته بودند، با دستی دیگر او را نشان میدادند و میگفتند:
- اون دیگه چه رنگیه؟
- غریبهست؟ از کجا اومده؟ مامان باباش کی هستن؟
- اون مثل ما نیست، فرق داره.
- اشکالی نداره باهاش حرف بزنیم؟
- بهتره ازش دور باشیم، خطرناکه.
- رنگش فرق داره.
- کجا رو نگاه میکنه؟ ببین چه قدر سر به هواست.
- بهش توجه نکنین، اون فرق داره.
آنها به خود زحمت نمیدادند که صداهایشان را پایین بیاورند، چون خواه یا ناخواه میخواستند کسی که غریبه خوانده بودند صدایشان را بشنود.
سرخ کور نبود، اما نگاه آدمهای دیگر را نمیدید. سرخ کر نبود اما صدای پچ پچهایشان را نمیشنید. سرخ در عالم خودش نبود اما به عالمی که اطرافش بود کوچکترین توجهی نشان نمیداد. سرخ سرخ بود و میخواست همانطور بماند. نمیدانست در نظر بقیه چه طور است و به همین دلیل بود که خوشبخت بود...
سرخ خوشحال بود، اما خوشی هیچوقت پایدار نبود.
یک روز یکی از همان چتر خاکستریها جلو آمد، مستقیما به او اشاره کرد و پرسید:«اون چه رنگیه؟» سرخ اول تعجب کرد. برای آن شخص مهم بود که سرخ به چه فکر میکرد. بی اختیار خوشحال شد. لبخند زنان به چترش اشاره کرد و پاسخ داد:«بهش میگن سرخ. خیلیا ازش میترسن چون همرنگ خونه، خیلیا هم دوستش دارن چون همرنگ گلهای رزه.»
چتر خاکستری مکثی کرد و پرسید:«تو چرا دوستش داری؟» این سوال برای سرخ عجیب بود. با این حال به شکل عجیبی خوشحال کننده بود. با لبخندی لرزان از هیجان - خوشحال از اینکه برای اولین بار نظر خود را درمورد چیزی میگفت - فریاد زد:«چون هم اسم منه!»
صدایش بلند بود. آنقدر بلند که توجه همه را به سمت خود جلب کند. زمانی که چتر خاکستری لبخند زد خوشحالی سرخ دو چندان شد. در آن لحظه خوشبخت بود. ناسلامتی کسی از او درمورد خودش پرسیده بود و از پاسخش لبخند زده بود. اما آن خوشبختی دوام نیاورد چون فهمید معنای آن لبخند را اشتباه برداشت کرده بود.
- مسخرست.
قلب سرخ فرو ریخت. چتر خاکستری با پوزخند ادامه داد:«خودتو تغییر بده و اون رنگ سرخ مسخره رو ول کن. اینطوری حداقل کسی پشت سرت حرف نمیزنه و عجیب غریب صدات نمیکنه. یکم شبیه ما باش!»
او رفت، قاتی جمعیت شد و سرخ را تنها گذاشت. سرخی که حالا دیگر سرخ نبود.
زمانی به خود آمد که نوک چرتش زمین را لمس میکرد و قطرات باران سر و رویش را خیس کرده بود. بارانی که تا چند لحظه پیش لذت بخش بود، حالا مزاحم بود. انگشتانش به آرامی از دور دستهی چتر شل شد و...رهایش کرد.
احساساتش پایمال شده بود، مسخره شده بود و تازه فهمید که چه قدر از طرف بقیه رانده شده بود. او چتر سرخ رنگ را رها کرد و رفت. دیگر نیازی به آن نداشت چون دیگر سرخ نبود...
مانند بقیه چتر نداشت اما مانند آنها خاکستری بود. در نظر مردمی که اطرافش بودند حالا طبیعیتر بود، مگر نه؟ دیگر متفاوت و عجیب نبود، مگر نه؟
سرخ قدیم و خاکستری جدید، چتر را پشت سر گذاشت و رفت...
هیچکس به چتر سرخ رنگی که با باد قل میخورد و کف زمین کشیده میشد توجه نکرد. هیچکس قطرات بارانی که درون آن جمع شده بود را بیرون نریخت. حداقل هیچ کدام از چتر خاکستریها اینکار را نکردند.
قدمهای کوچکی برعکس بقیه جلوی چتر متوقف شد. دانههای باران، او و چهرهی سفید رنگش را خیس کرده بود. با کنجکاوی و ملایمت چتر را از روی زمین برداشت، آن را برعکس کرد تا آبش بیرون بریزد. درحالی که با تعجب رنگ عجیبش را تماشا میکرد، آن را بالای سرش گرفت و چند لحظه در همان حالت ایستاد.
- هی ولش کن! عجیب غریب میشیا!
سفید ابرو بالا انداخت و رو به چتر خاکستری گفت:
- به تو ربطی نداره.
ناسزایی که به طرفش پرت شد را نادیده گرفت و دوباره به چتر خیره شد. عجیب بود اما دوستش داشت. رنگ جدیدش، سرخ را دوست داشت...