۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

10| خودکشی یا زندگی؟ مسئله این است!

- و می‌دونی آخرش چی گفتم؟

صدایم را صاف کرده، با لحنی که سعی می‌کنم تا حد امکان مظلومانه باشد می‌گویم:

- چشم خانم.

Z پخش زمین می‌شود و F دسته‌ی تخت را می‌فشارد. صورتشان از خنده سرخ است، دعوای دیروزم با معلم کارگاه نوآوری را تعریف و واکنشی بیشتر از آنچه انتظار داشتم دریافت کردم. Z که سعی در جمع و جور کردن خود دارد از روی زمین بلند می‌شود و دوباره بر روی تخت جا می‌گیرد.

- باورم نمیشه! بعد از اون همه بگو مگو و حمله و ضد حمله با چشم حلش کردی؟!

از خنده ریسه می‌رود و من درحالی که یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم، ژشت عاقل اندر سفیهانه‌ای به خود می‌گیرم. درواقع آن آتش بسِ ناگهانی تنها برای پایان دادن دعوا و ادامه‌ی کلاس بود اما بگذار به حساب هوشم بزنند. به هر حال مهم نبود که چه قدر حق با من و گفته‌هایم بود، آن معلم عنق قصد نداشت اشباهش را بپذیرد. ناسلامتی همیشه حق با معلم‌هاست و شاگردها باید بروند و بمیرند. همانطور که پایین تخت نشسته‌ام، به آن دو که بالای تخت هستند چشم می‌دوزم و منتظرم که کسی چیزی بگوید اما اتاق ساکت است. F لبخند به لب دارد و Z انگار به موضوع مهمی فکر می‌کند.

- تا حالا به خودکشی فکر کردین؟

  • ۸
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

    9| اوج زندگی من

    اوج زندگی من این لحظست که درسای عقب موندم رو ول کردم. کلاس آنلاین و مسخره‌ای که سر و تهش معلوم نیست رو پیچوندم. نمیدونم گاز رو خاموش کردم یا قراره ناهار یه خورشت سوخته داشته باشیم. اینجا تو پتو کنار بخاری چسبیدم و به افق خیره‌ام. آب دماغم راه افتاده و زورم میاد دنبال دستمال برم. همسن و سالام الان دارن حرص این رو می‌خورن که امتحانات حضوریه یا نه. اما من به سکوت خونه گوش میدم و برای کاراکتر خیالی که نه وجود داره و نه از وجودم خبر داره زار می‌زنم...زیبا نیست؟(:

  • ۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

    8| همین کهکشان، چند قدم عقب‌تر

    قدم‌هایش بر روی پیاده رو سکوت جاده را برهم می‌زند. شهر به شکل عجیبی خلوت است و در آسمان روشنِ ظهر، پرنده هم پر نمی‌زند. با به یاد آوردن چهره‌های خندان دوستانش بی‌اختیار لبخند می‌زند. ماه سختی را گذرانده بودند. تا خانه راهی نمانده و در پوست خود نمی‌گنجد تا مادرش را از موضوع با خبر کند. ناسلامتی در دانشگاه مورد علاقه‌اش قبول شده. تقریبا تمام دوست‌هایش در دانشگاه‌هایشان قبول شدند. هرچند چند نفر کمی عقب ماندند، با این حال قرار نیست جا بزنند.

    با هدفون گوش‌هایش را پوشانده و تنها چیزی که می‌شنود صدای آرامش بخش موسیقی‌ست . پالتوی زرشکی رنگی به تن دارد و موهای بلند و خرمایی رنگش را باز گذاشته است. زمانی که به پل بزرگ و دو طرفه‌ی شهر می‌رسد، راه رفتن همانند یک خانم متشخص را کنار می‌گذارد و لی‌لی کنان ادامه می‌دهد. سرما هم حریف شعله‌ی گرم وجودش نمی‌شود چه برسد به پند و اندرزهای مادرش درمورد باوقار بودن. بعد از مدت‌ها تلاش‌هایش ثمره دادند به زودی به آرزویش می‌رسد. به دانشگاه می‌رود، چیزهای جدید یاد می‌گیرد و کسب و کار خودش را راه می‌اندازد. چه از این بهتر؟

    آنقدر ذوق زده است که متوجه اطرافش نمی‌شود، شخص سیاه پوشی که کمی دورتر است و به سمتش می‌آید را نمی‌بیند و بی‌توجه از کنارش می‌گذرد. شخص هم از کنارش می‌گذرد. آن دو به وجود هم بی‌توجه‌اند آن هم درحالی که تنها به اندازه‌ی چند بند انگشت فاصله دارند.

    عجیب است اما انگار آن دو واقعا همدیگر را ندیده‌اند. زیرا به محض آنکه از کنار هم عبور می‌کنند، فضا تغییر می‌کند. آسمان روز به سیاهی شب می‌شود. شهری که چند لحظه قبل خلوت بود با شلوغی احاطه می‌گردد و جامه‌ای از نور و چراغ‌های رنگی به خود می‌گیرد. جمعیت در حال رفت و آمدند و ماشین‌ها خیابان را پر کرده‌اند. شخص سیاه پوش ناگهان از حرکت می‌ایستد و بی دلیل به پشت می‌چرخد. آنقدر سریع که موهای کوتاه  وسیاه رنگش که تا شانه‌اش می‌رسد، در صورتش پخش می‌شود. تارهای مزاحم را کنار می‌زند و با دقت بیشتری نگاه می‌کند. به جمعیتی که از کنارش می‌گذرند و فضای پشت سرش. مطمئن است که صدای موزیک ضعیفی را شنیده. کسی از کنارش گذشته است که به شکل عجیبی توجه او را به خود جلب کرده. اما چه کسی؟ بر روی پنجه‌ی پا می‌ایستد تا شاید پیدایش کند. اما آن احساس عجیب و شخصِ عجیب‌تر همانند نسیم شبانه، ناگهان آمده و دیگر رفته‌اند. موهای تیره‌اش را درون کلاه کاپشنش فرو می‌برد و آه می‌کشد.

    حتما خیالاتی شده است.

    مردم شاد و خندان از کنارش می‌گذرند و به او که همان‌جا وسط پل ایستاده توجهی نمی‌کنند. البته این موضوع برایش کوچکترین اهمیتی ندارد. موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و به تصویری که بر روی صفحه‌ی قفل قرار دارد خیره می‌شود. دختری هفت ساله و مو فرفری به همراه خانمی زیبا. هر دو لبخند به چهره دارند و فضای پشت سرشان پر است از گل‌های سرخ. دخترک اخم می‌کند و موبایل را درون جیبش هل می‌دهد. به خود یادآوری می‌کند که آن خانم زیبا دیگر نیست و در همان سالی که عکس گرفته شد در تصادف مرد. بر خلاف میلش فکر کردن به آن موضوع باعث می‌شود که سینه‌اش تیر بکشد و بسوزد. هنوز هم نتوانسته مادر از دست رفته‌اش را فراموش کند.

    به سمت چپ نگاه می‌کند و موج‌های ریز و درشت رودخانه‌ای که از وسط شهر می‌گذرد را از نظر می‌‌گذراند. تماشا کردن از روی پل دیگر مانند کودکی‌هایش لذت بخش نیست. به یاد روزی می‌افتد که با پدرش به اینجا آمده بودند. به یاد خندیدن‌هایشان می‌افتد و از خود می‌پرسد که اگر این کار را بکند پدرش چه حسی خواهد داشت. غمگین خواهد شد؟ گریه خواهد کرد؟

    سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد تا افکار مزاحم را بیرون بریزد. حالا که تا اینجا آمده نباید منصرف شود. رو به رودخانه‌ی خروشان چشم‌هایش را می‌بندد و خواهر بزرگترش را به یاد می‌آورد. از بچگی از هم متنفر بودند اما وقتی بزرگ‌تر شدند و او ازدواح کرد، آن تنفر تبدیل به بی توجهی شد. درواقع این موضوع با سر نزدن خواهرش به آنها شروع شد.

    دخترک حالا آنجا ایستاده و با خود فکر می‌کند آخرین باری که خواهرش و همسرخواهرش را دید چه زمانی بود؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ ناگهان درمیابد که حتی چهره‌شان را هم به یاد ندارد.

    نفس عمیقی می‌کشد و به مرور کردن ادامه می‌دهد. از هم پاشیدن خانواده‌اش بعد از تصادف مادر، عوض شدن مدرسه‌اش و محیط جدیدی که به سختی با آن وقف پیدا می‌کرد. شروع شدن درس‌های جدیدی که تک و توک عاشقشان بود و به دنبال آن همکلاسی‌های عزیزش. عزیزانی که به او انگ با استعداد بودن می‌زدند تا تنبلی خود و نمرات کمشان را توجیح کنند. نوشته‌ها و کتاب‌هایی که  در آن سال به دست پدرش آتش زده شدند و رها کردن نویسندگی... سال پیش شجاعت یاد آوری همه‌ی این خاطرات آن هم در یک لحظه را نداشت اما حالا چرا. سال پیش به کاری که الان قرار است بکند حتی فکر هم نمی‌کرد، اما حالا تنها راه چاره‌اش همین است.

    آب دهانش را قورت می‌دهد و پا بر روی میله‌ی پل می‌گذارد. در کسری از ثانیه بر روی آن ایستاده است. باد سرد به صورتش می‌خورد، موهایش را عقب می‌فرستد و ناگهان خود را درحالی میابد که به موج‌های رودخانه که خروشان‌تر از همیشه به نظر می‌رسد خیره است. انگار که مایل‌ها از زمین و آب فاصله دارد.

    چیزی که تا الان جلویش را برای انجام این کار گرفته بود ترس از ارتفاع نبود، ترس از مرگ بود. اینطور نیست که ناگهان شجاع شده باشد. درواقع حالا مردن را به زنده ماندن ترجیح می‌دهد. همین و بس!

    در طول زندگی هجده ساله‌اش همه می‌گفتند که خداوند بزرگ است و جواب دعاهای همه را می‌دهد. اما برای او این گونه نبود، چون هرگز جوابی از خداوند نگرفت. نه بعد از تصادف که مادرش را به اتاق عمل بردند و جنازه‌اش را بیرون آوردند، نه وقتی که نوشته‌ها و کتاب‌هایش جلوی چشم‌هایش در آتش می‌سوختند و نه حتی زمانی که پدرش با زن دیگری ازدواج کرد.

    چشم از آب می‌گیرد، به آسمان نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد که آیا خداوند همه‌ی آن اتفاقات را دیده و کاری نکرده بود؟ شاید کاری از او برنمی‌آمد چون زندگیه او نبود. شاید هم بعضی‌ها باید بدبخت باشند تا بعضی دیگر احساس خوشبختی کنند. چون تاریکی هست و نور هم هست. اگر آسمان شب تاریک نبود آیا انسان‌ها قدر ستاره‌ها و ماه را می‌دانستند؟

    نگاه‌های خیره و متعجب مردم را پشت سرش احساس می‌کند اما هیچکس جلو نمی‌آید تا او را منصرف کند. هیچکس سعی نمی‌کند جانش را نجات دهد چون او باید بدبخت باشد. اینگونه است که بقیه احساس خوشبختی می‌کنند.

    می‌داند که این لحظات آخر است و بعد از این هیچکس حتی برایش اشک هم نخواهد ریخت، با این حال به طرز عجیبی آرام است. شاید مرگ همانطور که همه می‌گویند دردناک نباشد. شاید زندگی دردناک‌تر از مرگ باشد و شاید...

    او شناگر ماهری‌است و می‌داند که اگر با پریدن از آن ارتفاع درون آب غرق نشود به جای آنکه برای بالا آمدن از آب تلاش کند برای زیر آب ماندن دست و پا می‌زند. آنقدر که اکسیژن به پایان برسد، ریه‌هایش از آب پر شود.

    از خود می‌پرسد که کجا را اشتباه رفته؟ برای چه الان آنجاست؟ و همانطور که انتظار دارد جوابی نمی‌گیرد. اگر جواب هم بگیرد دیگر نمی‌تواند چیزی را جبران کند. به همان اندازه که نمی‌شود از خاکستر چیزی ساخت، گذشته هم نمی‌شود تغییر داد.

    دخترک باری دیگر آه می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. به یاد می‌آورد که قبل از کنار گذاشتن نویسندگی، در اینترنت مطلبی درمورد جهان‌های موازی خوانده بود. درمورد اینکه نسخه‌ی دیگری از او در جهانی دیگر، کهکشانی دیگر و شاید چند قدم دور‌تر از او وجود داشته باشد اما نتواند او را با چشم ببیند.

    به آرامی دست‌هایش را از هم باز می‌کند و آماده است تا همه چیز را تمام کند. آنجاست که برای آخرین بار دعا می‌کند. نزد خدایی که نمی‌داند وجود دارد یا نه. دعا می‌کند و می‌گوید این زندگی برام پر از نفرین و درد بود، اما اگر تو وجود داری پس منه دیگه‌ای هم می‌تونه یه جایی وجود داشته باشه. خواهش می‌کنم کاری کن اون خوشبخت باشه. خوشبخت‌تر از من...

    مصمم‌تر از قبل و خوشحال از آخرین دعایش قدمی به جلو می‌گذارد، آنجاست که زیر پایش خالی می‌شود و....

    ناگهان فضا تغییر می‌کند. آسمان تیره باری دیگر روشن می‌شود. ماشین‌ها، چراغانی‌ها و مردم به یکباره محو می‌شوند و او از حرکت می‌ایستد. درحالی که هدفون را از گوشش فاصله می‌دهد، متعجب به پشت سرش نگاه می‌کند. احساس عجیبی دارد که نمی‌داند چیست. همانند یک دلشوره‌ی یکهویی. اما کسی را نمی‌بیند. آن چیزی که باعث توقفش شد چه بود؟ چند لحظه همانجا می‌ایستد و به پلی که خالی از هر جنبنده‌ای است خیره می‌ماند.

    اصلا از اول کسی آنجا بود؟

    شانه‌ای بالا می‌اندازد و هدفون را سر جایش می‌گذارد. آن حس عجیب دیگر رفته پس نیازی به فکر کردن به آن ندارد. لبخند به لب لی‌لی کنان به راهش ادامه می‌دهد.

    باید زوتر خبر خوبش را به مادرش بدهد...

    و بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با خودم در آوردمش!

    این چالش از وب استلا شروع شد و وایولت گفت هر کس پستشو دید شرکت کنه...منم که عاشق چالشام! البته مثل همیشه دقیقا چیزی که می‌خواستم در نیومد ولی خوشحالم که بد نشده:/

    همونطور که احتمالا متوجه شدین خانم مو خرمایی این جانب و اینجاست. مو مشکی گرامی هم منه فقط تو یه جهان دیگهD:

    ایده‌ی اینکه داستان نه چند تا کهکشان اونور تر باشه و نه میلیون‌ها سال نوری دور‌تر بلکه همینجا و در چند قدمیم باشه از فیلم پادشاه ابدی کش رفتم:/

    خب یه توضیح کوتاه بدم

    داستان از این قراره که اول می‌خواستم یه بخش کوتاهی از زندگی یکی از کاراکترایی که خلق کردمو بنویسم. بعد نظرم عوض شد و گفتم چرا درمورد یه نسخه‌ی خوشبخت‌تر از خودم ننویسم؟ اما حس کردم اینطوری به داشته‌های خودم خیانت می‌کنم._.

    در آخر پرسیدم چرا از خودم ننویسم؟ خودم فقط یکم بدبخت‌تر.

    پس ایده رو برعکس کردم و بعله! این پست طویل و اعصاب خورد کن به دست آمد! بذارین اینطور بگم که دختر مو مشکی(که هنوز اسمی واسش انتخاب نکردم!) تا هفت سالگیش زندگیش دقیقا شبیه به من بود اما بعد از اون دقیقا برعکس من شد! هر چی من خوشبخت‌تر می‌شدم اون بیشتر تو بدبختی فرو می‌رفت و قبول شدن در دانشگاه تیر خلاص بود. من به سمت آینده‌ی روشنم میرم و اون همونجا به زندگی نفرین شدش پایان میده. بی رحمانست اما حقیقته، حقیقتی دردناک....

    یادمه یکی از دوستام یه بار گفت تو غم‌انگیز نویسی مهارت دارم...شاید راست می‌گفت#-#

    دلم می‌خواد بیشتر ازش بگم تا بهتر درکش کنین ولی پست دیگه داره منفجر میشه از بس نوشتم!

    اینطور که پیداست همه دعوت شدن. اگه اشتباه می‌کنم و کسی مونده از طرف من دعوته3:

  • ۸
  • نظرات [ ۹ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۹۹

    7| Rain and song

    دخترک به آرامی بر روی زمین سرامیکی خیس راه می‌رود. نم نم باران را می‌بیند که پایین می‌افتد، اما صدایی نمی‌شنود. در واقع هدفون مشکی رنگش که گوش‌هایش را پوشانده و موسیقی مورد علاقه‌اش را پخش می‌کند، مانع از آن شده که چیزی را بشنود. از ترس آنکه باران هدفونش را خراب کند زیر سقف پارکینگ چپ و راست می‌رود و به فضای باز قدم نمی‌گذارد. خیلی وقت است که هوای سرد بر روی پوست صورتش خزیده و آن را منجمد کرده، اما او نسبت به آن بی تفاوت است. چیزی که در آن لحظه مهم است نه سرماست نه باران و نه گل‌هایی که درون باغچه حضور دارند و به او خیره‌اند.

    مهم خودش است و موسیقی درون سرش.

    خواننده‌ها به زبان نسبتا آشنایی می‌خوانند اما برای او بجز چند کلمه، بقیه نامفهوم‌اند. دخترک معنایش را بارها و بارها خوانده و تقریبا حفظ کرده، اما آن را در میان ریتم دلنشین و دردناک موسیقی گم می‌کند. کلمات را درک نمی‌کند اما در نظرش به تیرگی آسمان ابری و به زیبایی گل‌های تازه آب خورده است. باد می‌وزد و او بهتر از هرکسی می‌داند که بینیش از سرما سرخ شده. با این حال به سمت خانه نمی‌رود و همانجا در حیاط می‌ماند، به موسیقی گوش می‌دهد و در میان باد و باران می‌رقصد.

    دست دراز می‌کند و قطره‌ای از باران را در مشتش می‌گیرد. چند لحظه به مشتش خیره می‌شود و با خود فکر می‌کند که دقیقا برای چه آنجا ایستاده. جواب در عین وضوح نامعلوم است و او خسته‌تر از آنی که مغزش را به کار بیندازد. صدایی در سرش یادآوری می‌کند که آن لحظه و آنجا برای فکرکردن نیست، برای این است که آرام باشد و افکار درهمش را برای چند لحظه فراموش کند. همانند متن موسیقی، در حال آسیب دیدن است و باید از آن فرار کند. از آن افکار مغشوش. روزهاست که دلش برای نوشتن غنچ می‌رود اما هر روز بجز دو سه بند نامفهوم چیزی نصیب کاغذ نمی‌کند. می‌خواهد بیرون و در جامعه برود اما در عین حال از این کار بیزار است. دوست دارد روزهایش را به مفیدترین شکل ممکن بگذراند، اما نمی‌تواند مضر نباشد. حالا بی آنکه بخواهد تمام این مشکلات را به باد می‌سپارد و از کنارشان می‌گذرد.

    چون در این لحظه تنها چیزی که مهم است خودش و است و موسیقی درون سرش...

    پ.ن1: با سپاس فراوان از بارون و هدفونم تونستم بعد از چند روز یکم مفید باشم و یه چیز بنویسم:/

    پ.ن2: اگه آهنگی که داشتم گوش می‌دادمو می‌خواین رو اینجا کلیک کنین خیلی خوبهD:

  • ۵
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹

    6| چند حرفی


    هر کسی تو زندگیش چند حرفی داره که روزشو می‌سازه و بهش جون می‌ده. مثل آبی که زیرپای گل میریزن تا خودشو بگیره. اون چند حرفی بعضی وقتا به زندگی آدم هدف میده و ناامیدی رو ازش دور می‌کنه. شاید بعضی وقتا از همین چند حرفی خسته بشه و مدت طولانی ازش دوری کنه. اما قطعا یه روز برای هزارمین بار بهش برمی‌گرده.

    اون چند حرفی می‌تونه سه حرفیِ عشق باشه، یا چهار حرفی خواب. احتمالا برای بعضیا هفت حرفی اینترنت‌ـه. اصلا از کجا معلوم شاید یه نفر از قید همه‌ی اینا بگذره و به پنج حرفی خوردن بچسبه.

    و میلیون‌ها چند حرفی که میلیون‌ها آدم دیگه رو رشد و پرورش میده، به زندگیشون هدف میده و شاید هم اونو از ریشه نابود کنه.

    این چند حرفی‌ها برای هر کسی یه رنگ، طعم و اسم خاصی داره.

    اما برای این جانب نویسندگی می‌باشدD:

    نویسنده‌های خیلی زیادی تو همین بیان خودمون داریم که در همسایگی ما چه دور چه نزدیک ساکنن که هر کدوم به دلایل خودشون این کارو می‌کنن. بعضیا بهش علاقه دارن. به اینکه تو سرزمین داستان‌ها بگردن و چند ساعت از دنیای واقعی دور باشن، بعضیا دنبال اینن که وقتشونو با یه چیز پر کنن و خیلیا هم برای این مینویسن چون میخوان پر بودن دلشونو یه جا خالی کنن.

    و مثل همیشه دلیل من برای نویسنده شدن متفاوته. راستش هیچوقت نشد که با بقیه همسو باشم یا اولین قدمم شبیه به بقیه باشه. هیچوقت نشد متفاوت بودن رو احساس نکنم. اینطور نیست که از متفاوت بودن بدم بیاد اتفاقا عاشق خاص بودن هستم(اینطور نیست که واقعا خاص باشم اتفاقا تو دنیای واقعی خیلیم بدرد نخور و خرابکارم:/) با این حال اولین قدمم به معنای واقعی کلمه برای من شرم آور بود و هست.

    تو پست قبل گفتم که حسرت تصمیمای گذشتمو می‌خورم ولی هرگز پشیمون نمی‌شم چون اون بهترین تصمیمیه که می‌تونستم بگیرم. خب دقیقا برای همینه که این بارو استثناء قائل نمیشم و نمی‌گم پشیمونم، اما حسرتشو می‌خورم. خیلی زیادم می‌خورم. خیلی بیشتر از هر تصمیم اشتباه دیگه تو زندگیم.

    چون نویسندگی رو نه برای دور بودن از دنیای واقعی شروع کردم، نه پر کردن وقتم و نه برای خالی کردن خودم. شاید ناخوش آیند و شرم‌آور باشه باشه اما همش برای تکه کاغذی به اسم پول بود. این سه حرفی رو رنگی می‌کنم تا بیشتر به چشم بیاد و بفهمید جه قدر برام مهم بود. اینطور نیست که تو یه خانواده‌ی فقیر به دنیا اومده باشم یا پول ندیده باشم نه. فقط می‌خواستم رو پاهای خودم وایستم و معمولا به دخترا نمی‌گن برو دنبال کار بگرد و خودت پول در بیار.__.

    برای همین نویسندگی شاید تنها راه برای من بود.

    الان که بهش فکر میکنم اون اولین قدم، هنوز رو دوشم سنگینی می‌کنه. من می‌دونستم  نویسندگی شوخی نیست که با چهارتا صفحه نوشتن پول بریزن تو جیبت. اینکه اگه به شکل شانسی اون چهار صفحه ارزش خوندن رو داشت هم امکان اینکه پول برسونه رو نداشت هم می‌دونستم. با این حال تسلیم نشدم. شاید تلاش اونموقعم برای رسیدن به هدفم تحسین آمیز بود. نوشتن و ول کردن، دوباره نوشتن و ول کردن، سه‌باره نوشتن و ول کردن و چهارباره بالا بردن مهارت و تجربم در عین تحسین آمیز بودن برام شرم آوره.

    اگه خوندن این چند بند اونقدر ناراحت کننده بود که حسابی فحش بارونم کردین کاملا بهتون حق میدم. اما اجازه بدین یه بار دیگه به یادتون بندازم که ما یک نسخه‌ی آپگرید شده از همون احمق دیروزیم. پس طبیعیه که بعضی چیزا رو حماقت بدونیم و تغییرشون بدیم. منم همین کارو کردم.

    قدیما همه چیزو تو پول نمی‌دیدم اما اینطور نبود که هیچ چیزی هم توش نبینم. اعتقاد دارم که داشتن دانش خیلی بهتر از پول داشتنه اما ندشتن پول خیلی بدتر از نداشتن دانشه. و شاید این یکی رو از نسخه‌ی قبلی خودم به ارث بردم و قطعا برای نسخه‌ی بعدیم به جا می‌ذارم.

    بعد از اون اولین قدم شرمانه، تلاش‌هام شروع شد. نوشتن‌های پی در پی، ول کردن و دوباره نوشتن. دوری کردن و دوباره چسبیدن. کم کم، قدم به قدم و آروم آروم درکش کردم. کاراکترایی که بخشی از وجودمو داشتن خلق کردم. دنیایی رو ساختم که توش زندگی کنن، بجنگن و رشد کنن. داستان زندگیشونو ایده پردازی کردم و نوشتم. هر چند تا الان هیچ وقت نشد که بعد از ثایپ کردن یه جمله درحالی که به بدنم کش و قوس می‌دم بگم بالاخره نوشتن این رمانو تموم کردم. هرچند هیچوقت نشد داستانی که شروع کردم رو به پایان برسونم. با این حال تونستم معنی واقعی نوشتن رو برای خودم پیدا کنم. گفته بودم معنی‌ها واسه هر کسی متفاوته؟ خب واسه منم همینطوره و بله. بازم زدم جاده خاکی:|~

    اون معنی برای من دور بودن از دنیای واقعی، خلق کردن دنیا‌های دیگه و حتی خالی کردن خودم و ذهن آشفتم نبود و نیست.

    نوشتن برای من چیزی بیشتر از پول، گیم و حتی شکلات و شیرینیه! خب بذاریم ساده تر توضیح بدم. من در حالت عادیتو دنیا اونقدر با فایده نیستم و وقتی یه روز چیزی می‌نویسم حس بی فایده بودن و افسردگی شدید میکنم:/

    به معنای دیگه نویسنگی و نوشتن برای من همه چیزه.

    ضربان آروم قلبم، انگشتام که تند و سریع رو کیبور حرکت می‌کنه و چشمام که عین جغدا گرد شده و رو صفحه‌ی مانیتور چپ و راست میره و نوشته رو دنبال می‌کنه. البته امسال یه معنی دیگه هم بهش اضافه شد. نویسندگی حالا فقط همه چیز نیست، مادر بودن هم هست3:

    من عاشق خلق کردن کاراکترا و دنیاهای جدیدم چون می‌تونم بخشی از وجودم رو داخلشون فرو کنم. اونا می‌تونن از قدرتای ماورایی استفاده کنن، نیمه گمشدشونو پیدا کنن، بدون اجتماعی بودن یا سعی کردن کلی دوست پیدا کنن، برای تعطیلات با سرعت ماورای نور به کهکشان آندروما سفر کنن، با قلدرای محلشون جنگ و دعوا بگیرن و ببرن و با پولایی که ازشون قاپ می‌زنن کلی شکلات و شیرینی بخرن. حتی می‌تونن از جادو استفاده کنن~

    اون کاراکترای خیالی جوری در برابر مشکلاتشون مقاومت می‌کنن که من و مشکلاتم به شرم می‌افتیم! اونا کارایی رو می‌کنن که من هرگز نکردم و به کسی تبدیل میشن که من آرزومه باشم.

    با خلق کردن و نوشتن داستان اوناست که من احساس زنده بودن می‌کنم. احساس اینکه می‌تونم با شجاعت برم جلو و مشکلات رو خرد و خمیر کنم. می‌تونم سرمو بالا بگیرم و تو اجتماع بلند سلام کنم. اینکه پیش همه چه دوست چه دشمن خودم باشم. و در آخر اینکه فقط زنده نباشم، زندگی کنم.

    پ.ن1: این پست شاید حاوی موضوعات اعصاب خورد کن و بسیار چرت و پرت باشه اما بیاین قبول کنیم که منم از نوشتن ماجراها داشتم و تو این مورد شبیه خودتونمXD

    پ.ن2: حدودا دو هفته‌ای میشه که برای نوشتن این پست کلی خودمو به در و دیوار کوبیدم و نتیجه شد این...بین خودمون باشه ولی از کارم راضیم('-'*)

    پ.ن3: تو پست نگفتم ولی بذارین اینجا بگم که یکی از هنرهام بعد از نویسندگی، زجر دادن خوانندهاست. پس اگه یه روزی شروع به نوشتن رمان چند جلدی کردم و قصد خوتدن داشتین با احتیاط برین سمتش...شاید تا جلد بعدی رو بنویسم و چاپ کنم موهاتون رنگ دندوناتون شده باشه D=

    پ.ن4: نوشتن برای شما چه معنی میده؟

  • ۹
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

    5| سرآغاز همه چیز

    بوی چمن‌های تازه و گل‌های خوش بوی تازه آب خورده به مشامم می‌رسد. صدای برخورد آب بر روی سنگ‌ها، چکیدن قطره‌ها بر رود روان و آواز گنجشک‌ها گوش‌هایم را می‌نوازاند و نا‌خودآگاه چشمانم را می‌گشاید.

    آب روان رودخانه با زلالی و شفافیت جریان دارد و انعکاس نور خورشید در آن خیره کننده. نسیم ملایمی می‌وزد و موهایم را همچون دسته‌ای از برگ درختان که بر روی آب می‌افتند، نوازش می‌کند. با نگریستن به درونش، پشت تصویر خود که همواره با جریان آب محو و دوباره ظاهر می‌گردد، سنگ‌های گرد و شفافی که کف رودخانه را تزیین کرده و همانند مروارید‌هایی درون صدف غلتانند را می‌بینم.

    برگی بر روی تصویرم حرکت کرده همانند خطی آن را از وسط نصف می‌کند.

    آب همچنان جریان دارد. همانند یک مسافر خسته دل از جایی می‌آید و به جایی می‌رود. دور دنیا بین دریاچه‌ها، دریا‌ها و اقیانوس‌ها سفر می‌کند و این چنین جریان زندگی را سالم و ثابت نگه می‌دارد.

    این رودخانه است، همان جریان زندگی که دنیا با وجودش پایدار و ثابت است.

    همونطور که احتمالا فهمیدین موضوع این پست رودخانه هست و کوتاه بودنش به خاطر ماجراهای من و انشا بیشتر از 15 خط و کمتر از 8 خط نشه هست:/

    حالا که بهش نگاه می‌کنم به زور به 9 خط تو دفترم رسوندمش...می‌پرسید چرا؟ خب معلومه! چون این اولین انشاییه که نوشتم#-#

    در واقع اولین انشایی که بهش دل دادم و نه برای نمره یا معلمم که برای خودم نوشتمشD:

    اگه اشتباه نکنممممم دو یا سه سال پیش بود. شایدم بیشتر. اینقدرو می‌دونم که بعد از خوندن هری پاتر بود. به معنای دیگه بعد از خوندن یه اثر قوی بی اینکه بخوام نوشتنم قوی شد، پس دنبالش رفتم، بهش دل دادم و...بعله رسیدیم به اینجا~

    اون موقع خوندنش برام لذت بخش بود و میشه گفت یه شاهکار بود برام! اما الان نه شاهکاره نه خیلی خوب. حتی خوب هم نیست، افتضاحه|:

    نه تنها جمله بندی درستی نداره که کل موضوع رو ریخته تو یه جمله! با اینکه آرایه‌های قشنگی به کار بردم، زیاد استفادشون کردم. اونقدر که جمله خیلی طولانی شده و حتی منم به عنوان نویسنده گم می‌کنم که جمله از کجا شروع شده و به کجا میره! چه برسه به خواننده:/

    حتی بعضی جاها فعل‌ها هم اشتباه انتخاب کرده بودم!دیگه از این بدتر؟

    و اون نتیجه گیریه مسخره‌ی آخرش! نمی‌دونم چرا معلما نمی‌ذاشتن انشامو باز بذارم تا اینجوری به گند کشیده نشه...!

    سعی کردم تا حد امکان همون نسخه‌ی اورجینال رو بذارم ولی مگه شَم نویسندگیم می‌ذاره؟(در حد واو و ویرگول تغییر دادم پس نگران نباشین، این همون افتضاحی که بود هست:/)

    *آه می‌کشد*

    همیشه برام دردناک بوده که نوشته‌های قبلیمو بخونم(منظورم از قبلی، هم اونیه که یک سال پیش نوشتم هم اونی که یک دقیقه پیش نوشتم)

    با این حال باز هم بهش افتخار می‌کنم. چون این انشا سرآغاز نوشتن‌های من بود و با این به اینجا رسیدمD:

    اینو گذاشتم که بگم من از یه جایی شروع کردم و نمی‌دونم قراره کجا تمومش کنم(در واقع امیدوارم هیچوقت تموم نشه)

    بعد این انشا حدود سه تا انشای دیگه که اون موقع برام شاهکار بودن هم نوشتم و در پست‌های آینده می‌ذارمشون=~=

    پ.ن: و حرص خوردن‌های این جانب همچنان ادامه دارد...

    پ.پ.ن: خوشحال میشم اگه نظرتونو درموردش بگید و تا یادم نرفته تخریب شخصیتی هم آزاده#-#

  • ۷
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • ∾※ Rubeckia
    • شنبه ۱ آذر ۹۹
    Hi~
    اینجا بیشتر درمورد خودم و چیزایی که یهو میان تو ذهنم می‌نویسم!
    پستا طولانی و احتمالا حوصله سرن بر ولی خب...
    امیدوارم لذت ببریدD;
    منوی وبلاگ