- و می‌دونی آخرش چی گفتم؟

صدایم را صاف کرده، با لحنی که سعی می‌کنم تا حد امکان مظلومانه باشد می‌گویم:

- چشم خانم.

Z پخش زمین می‌شود و F دسته‌ی تخت را می‌فشارد. صورتشان از خنده سرخ است، دعوای دیروزم با معلم کارگاه نوآوری را تعریف و واکنشی بیشتر از آنچه انتظار داشتم دریافت کردم. Z که سعی در جمع و جور کردن خود دارد از روی زمین بلند می‌شود و دوباره بر روی تخت جا می‌گیرد.

- باورم نمیشه! بعد از اون همه بگو مگو و حمله و ضد حمله با چشم حلش کردی؟!

از خنده ریسه می‌رود و من درحالی که یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم، ژشت عاقل اندر سفیهانه‌ای به خود می‌گیرم. درواقع آن آتش بسِ ناگهانی تنها برای پایان دادن دعوا و ادامه‌ی کلاس بود اما بگذار به حساب هوشم بزنند. به هر حال مهم نبود که چه قدر حق با من و گفته‌هایم بود، آن معلم عنق قصد نداشت اشباهش را بپذیرد. ناسلامتی همیشه حق با معلم‌هاست و شاگردها باید بروند و بمیرند. همانطور که پایین تخت نشسته‌ام، به آن دو که بالای تخت هستند چشم می‌دوزم و منتظرم که کسی چیزی بگوید اما اتاق ساکت است. F لبخند به لب دارد و Z انگار به موضوع مهمی فکر می‌کند.

- تا حالا به خودکشی فکر کردین؟

جو شادی که تا آن لحظه در اتاق بود سرد می‌شود و لبخند از لب‌های F پر می‌کشد. من در سکوت به چهره‌ی سرد Z که خشک و جدی‌ست خیره می‌شوم. به این فکر می‌کنم که به بازویش مشت بزنم، بخندم و دیوانه‌ای نثارش کنم، اما چیزی جلویم را می‌گیرد. شاید دلیل، نگاه سردش که به پایین دوخته است باشد، شاید هم غم کمرنگی که در چشم‌های تیره‌اش است.

آه می‌کشم و با لبخند پاسخ می‌دهم:

- یه دوره‌ای آره.

F متعجب به من نگاه می‌کند، اما من ادامه می‌دهم.

- هر روز، هر ساعت و هر ثانیه.

Z ساکت است اما از چهره‌اش انتظار را می‌خوانم. به بالشت تکیه می‌دهم و به سقف خیره می‌شوم.

- اون روزا خیلی داغون بودم. شاید دلیلش مامان و بابام بود، شایدم به خاطر این بود که هدفی نداشتم. به هر حال حس بی مصرف بودن می‌کردم. اون موقعا همه می‌تونستن آخر احوال پرسی با من بشنون که می‌گم خلاصه اینکه خیلی بدبختم. راستش منظور بدی نداشتم، غیر ارادی اینو می‌گفتم. یه جورایی انگار اینجوری حالم بهتر میشد. هرچند بقیه به شوخی می‌گرفتن و می‌خندیدن. منم می‌خندیدم.

با لب و لوچه‌ای آویزان اضافه می‌کنم:

- سر همین موضوع کلی پس گردنی خوردم...

F ابرو در هم می‌کشد.

- پس گردنی؟

- آره خواهرم بدش میومد اینطور بگم. خودت که می‌دونی...یه جمله‌ی منفی یه پس گردنی.

F سر تکان می‌دهد و لبخندی کوچک بر روی لب‌های Z پدید می‌آید. دوست ندارم آن را از بین ببرم اما چه می‌شود کرد؟

- اونموقع هر چیز تیزی که می‌دیدم رو جلوی رگ دستم نگه می‌داشتم و هر بار که بالای پله‌های خونه می‌ایستادم به این فکر می‌کردم که اگه خودمو بندازم پایین چی میشه.

و همانطور که انتظار داشتم جو میانمان یخ می‌زند. شاید از شدت بد بودن وضعیت آن زمانم. شاید هم از شکه کننده بودن حرف‌هایم. احتمالا به مگر می‌شود دختر شادی مثل تو اینطور فکر کند؟ یا چیزی شبیه به همین فکر می‌کنند. اخم می‌کنم و ادامه می‌دهم.

- آه! زندگی خیلی مسخره و مضخرفه! پس کی قراره تموم شه؟! تقریبا هر روز اینو می‌گفتم. بعد می‌رفتم یه چیز تیز رو رگ دستم نگه می‌داشتم و فکر می‌کردم که می‌تونم با یه حرکت تمومش کنم...و البته خونه رو هم خونی کنم.

F با دلخوری می‌گوید:

- اشتباه می‌کنی. زندگی اینقدر بی فایده نیست!

دختر مهربان و مثبت نگرمان که از همه بزرگ‌تر است به حرف آمده. اینطور نیست که در خانواده‌اش همه چیز گل و بلبل باشد یا اصلا طعم بدبختی را نچشیده باشد. اتفاقا او هم مشکلات خودش را دارد. با این حال اینگونه مهربان و دوست داشتنی است.

Z اخم می‌کند و با لحن تندی می‌گوید:

- زندگی که توش فقط درد و رنج باشه فایده‌ایم داره؟

کوچک‌ترین عضومان همانند کودکی نوپا دارد آنچه در دلش است را می‌گوید. هر چند واضح نیست اما تکه‌ای از قلب دردمندش است که با جملات نشانش می‌دهد.

دلم برای مهربانی‌ِ F و زبان باز کردن Z قنچ می‌رود و با لبخند پاسخ می‌دهم.

- نگفتم زندگی بی فایدست. منظورم اینه که گـ*ـهِ ولی بی فایده نیست.

بلافاصله لب‌هایم را برهم می‌فشارم و نگاهم را از چشم‌های گرد شده‌شان می‌دزدم. قرار بود در دلم به زندگی از این فحش‌ها بدهم، نه بلند و در ملاءعام. قبل از آنکه کسی چیزی بگوید تک سرفه‌ای می‌کنم و برمی‌گردم به موضوع قبل.

- اون زمان یه چیز منو از خودکشی دور نگه داشت و اون ترس از مرگ بود. راستش اینکه بعد از مرگ کجا میرم مشکل نبود، مشکل این بود که نمی‌دونستم قراره فرشته‌ی مرگ رو چطور ببینم.

آه می‌کشم و به یاد دینی پارسال می‌افتم.

- تو یکی از درسامون می‌گفت فرشته‌ی مرگ برای آدم‌های بدکار تو چهره‌ی ترسناک و برای آدم‌های خوب به شکل زیبایی دیده می‌شه...فکر کنم برای من خاکستری باشه.

- خاسکتری؟

- آره. هم بد هم خوب. هم خوشگل هم زشت. هم وحشتناک هم آرامش بخش.

من خود را آدم کاملا بدی نمی‌دانم و در عین حال کاملا خوب هم نمی‌دانم. شاید خاکستری برگزیده‌ی من باشد. آه می‌کشم و دومین مورد را با صدای بلندتری می‌گویم.

- جدا از اون، من معتقدم تمام دردهایی که تو دلم بود و هست با خودکشی و مردن از بین نمیره. چون برای جسمم نیست برای روحمه. این درد بدون شک تا اون دنیا هم باهام میاد و از کجا معلوم شاید بدتر هم بشه! با این حال این دلیل به همون اندازه که منو از این کار باز می‌داشت تشویقم می‌کرد.

Z حالا در چشم‌هایم نگاه می‌کند و F غمگین است. چیزی نمی‌گوید اما چشم‌هایش پر از حرف است. آن را نادیده می‌گیرم و ادامه می‌دهم:

- همه میگن آدم تو حالت روح چیزایی رو می‌بینه که تو جسمش نمی‌بینه. شاید بفهمم اطرافیانم بعد از مرگ چی می‌گن و چه رفتاری نشون میدن. شاید بتونم ببینم خانوادم چه قدر از مردنم غمگین می‌شن و چطور از ناراحت کردنم پشیمون می‌شن.

F با سردرگمی می‌گوید:

- اما در اون صورت بیشتر از قبل عذاب می‌کشیم.

Z تکان می‌دهد.

- درسته اما در اون صورت ما تنها کسی نیستیم که عذاب می‌کشد.

با لبخند جمله‌اش را تکمیل می‌کنم:

- اونا هم با ما عذاب می‌کشن.

این موضوع مرا به یاد قانونی می‌اندازد که خیلی به آن پایبندم و معمولا خواهر و دوستم را با آن ضربه فنی می‌کنم. اگر من سر این عکس و متن گریه کردم پس تو هم باید گریه کنی تا من تنها نباشم...یا چیزی شبیه به همین.

چند ثانیه صبر میکنم تا F کلماتمان را حضم کند. بدون شک برای شخص مثبت نگری مثل او شنیدن این‌ها از نزدیکان و دوستانش دردناک است. قطعا نیاز به زمان دارد تا درکمان کند.

Z انگار مصمم‌تر از قبل است. از چهره‌اش اینطور می‌خوانم که ‌آماده است به سمت آشپزخانه بدود و با چاغوی میوه خوری درجا رگش را بزند. در دل از اینکه او را اینقدر امیدوار کردم عذر خواهی می‌کنم و آماده می‌شوم تا آرمان‌هایش را نابود کنم. دست‌هایم را پشت سرم قلاب می‌کنم و حرق را اینگونه از سر می‌گیرم:

- سوسک از غذا‌های فاسدی که نیتروژن داره تغذیه می‌کنه. در نتیجه هم رو چرخه‌ی نیتروژن تاثیر می‌ذاره هم وعده‌ی خوب و مقوی برای معده‌ی پرنده‌ها شده. درواقع یکی از دلایل زنده موندن پرنده‌هاست.

سعی می‌کنم جدیتم را نگه دارم و رو به چهره‌ی بهت زده‌ی آن دو از خنده ریسه نروم.

- حتی سوسکی که می‌خوایم سر به تنش نباشه یه دلیلی و فایده‌ای واسه این کره‌ی خاکی داره!

صدایم را پایین تر می‌آورم و بی آنکه بخواهم تلخ لبخند می‌زنم.

- پس چرا من و زندگیم نداشته باشیم؟ مگه من چیم از اون سوسک چندش آورد کمتره؟

این را که می‌شنوند هر دو ساکت می‌شوند. از چهره‌ی متفکر Z می‌خوانم که در نابود کردن آرمان‌هایش موفق بودم. نفس عمیقی می‌کشم و آماده‌ام تا حرف‌هایم که در پس ذهنم شکل می‌گیرند را بیرون بریزم.

- به نظرم باید زنده بمونم، چون یه روزی، یه جایی، یه نفر به کمکم نیاز خواهد داشت. قراره تاثیری رو زندگی یه نفر بذارم. قراره شادترش کنم یا اونو به زندگی برگردونم. خب راستش فکر می‌کنم اینا یکم زیادی بزرگن. با این حال غیر ممکن نیستن. حتی اگه هدف خلقتم این باشه که به یه نفر لبخند بزنم و باعث بشم یه لحظه شادتر باشه و بعدش بمیرم هم واسم بسته. اصلا شاید به هدف خلقتم برسم، انجامش بدم و متوجهش نشم، شاید برم اون دنیا و بهم بگن آره تو انجام تکلیفت موفق بودی و من حتی اون کارو یادم نباشه.

انگشت‌هایم را درهم قلاب کرده و خیره به پاهای دراز شده‌ام بی اختیار لبخند می‌زنم. عجیب است اما انگار گفتن این حرف‌ها برایم لذت بخش است. اینکه در این لحظه حرف‌هایی که مدت‌ها در ته سرم دفن کرده بودم را بیرون بکشم و به خورد آن دو بدهم، بی دلیل خوشحال کننده است.

- شاید برم اون دنیا و خدا بهم بگه من تو رو بدون هیچ دلیلی خلق کردم. تو صرفا نون‌خور خانوادت بودی، یه وبال گردن و یه نخاله. با این حال من ناراحت نمیشم. لبخند می‌زنم و ازش تشکر می‌کنم. بابت زمانی که بهم داد. بابت عمر نه چندان بلندم. تشکر می‌کنم که گذاشت دریا و آسمون رو ببینم. ممنونش می‌شم که گذاشت به گربه‌های گرسنه‌ی سر کوچه نون بدم. سپاس گزارشم که بهم تلنگر زد و باعث شد بعد از هر وعده غذایی به خاطر زحمات مامانم فقط نگم ممنون و بگم غذا خوش مزه بود! شاکر اینم که یه سقف بالا سرمه و برعکس خیلیا خانواده دارم و مهم‌تر از همه، تشکر می‌کنم که اونقدر خوش‌شانس خلق شدم که همه‌ی اینا رو داشته باشم اونم در حالی که تو دنیا هستن کسایی که از گرسنگی، سرما، تبعیض، بی پدر مادری و انواع و اقسام بلا‌های طبیعی و انسانی می‌میرن. خوشحالم از کارایی که انجام دادم و پشیمون از کارایی که انجام ندادم...

نفسم را بیرون می‌دهم و با رضایت و جدیت می‌گویم:

- اگه قرار نیست بدونم هدف اصلی خلقتم چیه پس...می‌نویسم، کتاب می‌خونم، گیم بازی می‌کنم، از گل‌های باغچه و خونه مراقبت می‌کنم، چیزای جدید درست می‌کنم، کارای جدید یاد می‌گیرم و خدارو شکر می‌کنم. درنتیجه من برای خودم یه هدف می‌سازم!

به طرز احمقانه‌ای می‌خندم و هیچانی را در درونم حس می‌کنم. این کلمات به همان اندازه برایم هیچان انگیز است که انگار از زبان شخص دیگری شنیده و ناگهان زندگیم رنگ گرفته است.

- ترجیح می‌دم به جای کشتن خودم، منتظر فرشته‌ی مرگ بمونم که بیاد سراغم. من می‌خوام از ثانیه به ثانیه‌ی عمرم استفاده کنم. حتی اگر بهترین نباشه، حتی اگه مفید و برای رشد کردنم نباشه. می‌خوام از تمام این لحظه‌ها استفاده کنم و منتظرش بمونم که بیاد و منو با خودش ببره. اینکه خودمو بکشم یه جوری مثل ناشکری نیست؟ انگار میگم دیگه هدفی ندارم، حالا برم بمیرم و خب...مگه میشه هدف‌ها تموم شن؟

به نظر من آدم باید زیاده خواه و خودخواه باشه! درصورتی که آسیب نبینه و آسیب نزنه نباید به کمِ هرچیز راضی باشه. باید تا عمر داره هدق تایین کنه و بهشون برسه! حتی اگه اون هدفا رو رها کنه هم اشکالی نداره. درواقع تموم کردن اون هدفا مهم نیست. مهم تلاشیه که تو راهش می‌ذاره و اینه که باعث میشه صبر کنم تا فرشته‌ی مرگ خودش بیاد. حتی اگه ده دقیقه بعد باشه، حتی اگه ده سال بعد باشه، من از زمانی که واسم مونده نهایت استفاده رو می‌کنم، چون جونم خیلی با ارزشه. خیلی زیاد.

چند لحظه مکث می‌کنم و ناگهان درمیابم که در عین سبکی دیگر چیزی برای گفتن ندارم. سر بلند می‌کنم و به دو دختر کوچک‌تر و بزرگ‌تر از خودم خیره می‌شوم. آن دو هم به من خیره می‌شوند. اولین کسی که سکوت را می‌شکند F است.

- سنگین بود!

رویش را بر می‌گرداند و دست میکشد به پیشانیش.

- مغزم درد گرفت...اینارو از کجا میاری؟ فیلسوف بودی و ما نمی‌دونستیم؟

- فیلسوف کجا بود؟

می‌خندم، زبانم را بیرون می‌آورم و چشمم را چپ می‌کنم.

- من هنوزم یه احمق شل مغزم!

هر دو از خنده ریسه می‌روند. من هم با آن‌ها می‌خندم، چون این لحظات برای من مهم‌تر از هرچیز دیگریست. این لحظات با ارزش‌تر از این است که آن را با فکر کردن به مادر افسرده و پدر عشق به کارم خراب کنم. مهم‌تر از آن است که حرص درسی‌های نخوانده‌ام را بخورم که سال بعد دیگر در یادم نخواهند بود و مهم‌تر از چیزی است که با فکر کردن به مرگ و فرشته‌ی خاکستریش، نابودش کنم.

متنفرم از اینکه بدبختی دیگران را مایه‌ی شکر گزاری خودم برای خوشبختی‌هایم قرار دهم، اما فکر کردن به اینکه من از این لحظات استفاده نکنم، اما کسی جایی در این کره‌ی خاکی حتی نداند خندیدن چیست و حسرت وضعیت من را بخورد، دردناک است. پس من به خوبی از آن استفاده می‌کنم. همانطور که باید بکنم.

F همچنان از من می‌خواهد که راز موفقیت و این طرز فکر را بگویم و من سر باز می‌زنم. چون نه راز است نه موفقیت، همه تجربه و جمع آوری منطق و عقاید خود و دیگران است. آنجاست که صدای زمزمه وار Z را می‌شنوم و لبخند ریزش را می‌بینم. F با اخم می‌گوید:

- اینقدر تکرارش نکنین! مامانینا بشنون می‌کشنمون.

باز هم دلم برای مهربانیه F قنچ می‌رود. به Z نگاه می‌کنم. او بی خیال زبانش را بیرون انداخته و صدای معترضانه‌ی F را نادیده می‌گیرد. انگار آرمانش را تغییر داده است و امیدوارم همینطور باشد. لبخند درشتی می‌زنم، به هوای حرص دادن F و تایید Z، جمله‌اش را تکرار می‌کنم:

- زندگی گـ*ـهِ، ولی ارزشمنده.

پ.ن: خیلی وقت پیش می‌خواستم این پستو بذارم، دقیقا روزی که با دخترای فامیلمون سر این موضوع بحث کردیم. ولی خب هیچوقت تو موده نوشتنش نبودم:/

پ.پ.ن: فقط من اینطور فکر می‌کنم یا واقعا پستای وبم سرد و خشکن؟ وقتی نگاشون می‌کنم ناخودآگاه می‌چسبم به بخاری0-0 شاید واسه این باشه که به قول خودم فقط حقیقت رو می‌گم و خب...کم پیش میاد حقیقت گرم باشه.

پ.پ.پ.ن:بابت بددهنی عذر‌خواهی می‌کنم! چندبار پاک کردمش ولی دیدم هیچ کلمه‌ی دیگه‌ای به اندازه‌ی این مناسب جمله نبود...معذورم به خدا:///

پ.پ.پ.پ.ن:مکالمه‌ی ما دقیقا همین نبودا، خیلی تغییرش دادم تا این بشه ولی اسکلتش (تقریبا) همونه.

پ.پ.پ.پ.پ.ن: یادتون نره که همیشه از زندگیتون لذت ببرین و جونتونو با ارزش بدونینD: