هر کسی تو زندگیش چند حرفی داره که روزشو می‌سازه و بهش جون می‌ده. مثل آبی که زیرپای گل میریزن تا خودشو بگیره. اون چند حرفی بعضی وقتا به زندگی آدم هدف میده و ناامیدی رو ازش دور می‌کنه. شاید بعضی وقتا از همین چند حرفی خسته بشه و مدت طولانی ازش دوری کنه. اما قطعا یه روز برای هزارمین بار بهش برمی‌گرده.

اون چند حرفی می‌تونه سه حرفیِ عشق باشه، یا چهار حرفی خواب. احتمالا برای بعضیا هفت حرفی اینترنت‌ـه. اصلا از کجا معلوم شاید یه نفر از قید همه‌ی اینا بگذره و به پنج حرفی خوردن بچسبه.

و میلیون‌ها چند حرفی که میلیون‌ها آدم دیگه رو رشد و پرورش میده، به زندگیشون هدف میده و شاید هم اونو از ریشه نابود کنه.

این چند حرفی‌ها برای هر کسی یه رنگ، طعم و اسم خاصی داره.

اما برای این جانب نویسندگی می‌باشدD:

نویسنده‌های خیلی زیادی تو همین بیان خودمون داریم که در همسایگی ما چه دور چه نزدیک ساکنن که هر کدوم به دلایل خودشون این کارو می‌کنن. بعضیا بهش علاقه دارن. به اینکه تو سرزمین داستان‌ها بگردن و چند ساعت از دنیای واقعی دور باشن، بعضیا دنبال اینن که وقتشونو با یه چیز پر کنن و خیلیا هم برای این مینویسن چون میخوان پر بودن دلشونو یه جا خالی کنن.

و مثل همیشه دلیل من برای نویسنده شدن متفاوته. راستش هیچوقت نشد که با بقیه همسو باشم یا اولین قدمم شبیه به بقیه باشه. هیچوقت نشد متفاوت بودن رو احساس نکنم. اینطور نیست که از متفاوت بودن بدم بیاد اتفاقا عاشق خاص بودن هستم(اینطور نیست که واقعا خاص باشم اتفاقا تو دنیای واقعی خیلیم بدرد نخور و خرابکارم:/) با این حال اولین قدمم به معنای واقعی کلمه برای من شرم آور بود و هست.

تو پست قبل گفتم که حسرت تصمیمای گذشتمو می‌خورم ولی هرگز پشیمون نمی‌شم چون اون بهترین تصمیمیه که می‌تونستم بگیرم. خب دقیقا برای همینه که این بارو استثناء قائل نمیشم و نمی‌گم پشیمونم، اما حسرتشو می‌خورم. خیلی زیادم می‌خورم. خیلی بیشتر از هر تصمیم اشتباه دیگه تو زندگیم.

چون نویسندگی رو نه برای دور بودن از دنیای واقعی شروع کردم، نه پر کردن وقتم و نه برای خالی کردن خودم. شاید ناخوش آیند و شرم‌آور باشه باشه اما همش برای تکه کاغذی به اسم پول بود. این سه حرفی رو رنگی می‌کنم تا بیشتر به چشم بیاد و بفهمید جه قدر برام مهم بود. اینطور نیست که تو یه خانواده‌ی فقیر به دنیا اومده باشم یا پول ندیده باشم نه. فقط می‌خواستم رو پاهای خودم وایستم و معمولا به دخترا نمی‌گن برو دنبال کار بگرد و خودت پول در بیار.__.

برای همین نویسندگی شاید تنها راه برای من بود.

الان که بهش فکر میکنم اون اولین قدم، هنوز رو دوشم سنگینی می‌کنه. من می‌دونستم  نویسندگی شوخی نیست که با چهارتا صفحه نوشتن پول بریزن تو جیبت. اینکه اگه به شکل شانسی اون چهار صفحه ارزش خوندن رو داشت هم امکان اینکه پول برسونه رو نداشت هم می‌دونستم. با این حال تسلیم نشدم. شاید تلاش اونموقعم برای رسیدن به هدفم تحسین آمیز بود. نوشتن و ول کردن، دوباره نوشتن و ول کردن، سه‌باره نوشتن و ول کردن و چهارباره بالا بردن مهارت و تجربم در عین تحسین آمیز بودن برام شرم آوره.

اگه خوندن این چند بند اونقدر ناراحت کننده بود که حسابی فحش بارونم کردین کاملا بهتون حق میدم. اما اجازه بدین یه بار دیگه به یادتون بندازم که ما یک نسخه‌ی آپگرید شده از همون احمق دیروزیم. پس طبیعیه که بعضی چیزا رو حماقت بدونیم و تغییرشون بدیم. منم همین کارو کردم.

قدیما همه چیزو تو پول نمی‌دیدم اما اینطور نبود که هیچ چیزی هم توش نبینم. اعتقاد دارم که داشتن دانش خیلی بهتر از پول داشتنه اما ندشتن پول خیلی بدتر از نداشتن دانشه. و شاید این یکی رو از نسخه‌ی قبلی خودم به ارث بردم و قطعا برای نسخه‌ی بعدیم به جا می‌ذارم.

بعد از اون اولین قدم شرمانه، تلاش‌هام شروع شد. نوشتن‌های پی در پی، ول کردن و دوباره نوشتن. دوری کردن و دوباره چسبیدن. کم کم، قدم به قدم و آروم آروم درکش کردم. کاراکترایی که بخشی از وجودمو داشتن خلق کردم. دنیایی رو ساختم که توش زندگی کنن، بجنگن و رشد کنن. داستان زندگیشونو ایده پردازی کردم و نوشتم. هر چند تا الان هیچ وقت نشد که بعد از ثایپ کردن یه جمله درحالی که به بدنم کش و قوس می‌دم بگم بالاخره نوشتن این رمانو تموم کردم. هرچند هیچوقت نشد داستانی که شروع کردم رو به پایان برسونم. با این حال تونستم معنی واقعی نوشتن رو برای خودم پیدا کنم. گفته بودم معنی‌ها واسه هر کسی متفاوته؟ خب واسه منم همینطوره و بله. بازم زدم جاده خاکی:|~

اون معنی برای من دور بودن از دنیای واقعی، خلق کردن دنیا‌های دیگه و حتی خالی کردن خودم و ذهن آشفتم نبود و نیست.

نوشتن برای من چیزی بیشتر از پول، گیم و حتی شکلات و شیرینیه! خب بذاریم ساده تر توضیح بدم. من در حالت عادیتو دنیا اونقدر با فایده نیستم و وقتی یه روز چیزی می‌نویسم حس بی فایده بودن و افسردگی شدید میکنم:/

به معنای دیگه نویسنگی و نوشتن برای من همه چیزه.

ضربان آروم قلبم، انگشتام که تند و سریع رو کیبور حرکت می‌کنه و چشمام که عین جغدا گرد شده و رو صفحه‌ی مانیتور چپ و راست میره و نوشته رو دنبال می‌کنه. البته امسال یه معنی دیگه هم بهش اضافه شد. نویسندگی حالا فقط همه چیز نیست، مادر بودن هم هست3:

من عاشق خلق کردن کاراکترا و دنیاهای جدیدم چون می‌تونم بخشی از وجودم رو داخلشون فرو کنم. اونا می‌تونن از قدرتای ماورایی استفاده کنن، نیمه گمشدشونو پیدا کنن، بدون اجتماعی بودن یا سعی کردن کلی دوست پیدا کنن، برای تعطیلات با سرعت ماورای نور به کهکشان آندروما سفر کنن، با قلدرای محلشون جنگ و دعوا بگیرن و ببرن و با پولایی که ازشون قاپ می‌زنن کلی شکلات و شیرینی بخرن. حتی می‌تونن از جادو استفاده کنن~

اون کاراکترای خیالی جوری در برابر مشکلاتشون مقاومت می‌کنن که من و مشکلاتم به شرم می‌افتیم! اونا کارایی رو می‌کنن که من هرگز نکردم و به کسی تبدیل میشن که من آرزومه باشم.

با خلق کردن و نوشتن داستان اوناست که من احساس زنده بودن می‌کنم. احساس اینکه می‌تونم با شجاعت برم جلو و مشکلات رو خرد و خمیر کنم. می‌تونم سرمو بالا بگیرم و تو اجتماع بلند سلام کنم. اینکه پیش همه چه دوست چه دشمن خودم باشم. و در آخر اینکه فقط زنده نباشم، زندگی کنم.

پ.ن1: این پست شاید حاوی موضوعات اعصاب خورد کن و بسیار چرت و پرت باشه اما بیاین قبول کنیم که منم از نوشتن ماجراها داشتم و تو این مورد شبیه خودتونمXD

پ.ن2: حدودا دو هفته‌ای میشه که برای نوشتن این پست کلی خودمو به در و دیوار کوبیدم و نتیجه شد این...بین خودمون باشه ولی از کارم راضیم('-'*)

پ.ن3: تو پست نگفتم ولی بذارین اینجا بگم که یکی از هنرهام بعد از نویسندگی، زجر دادن خوانندهاست. پس اگه یه روزی شروع به نوشتن رمان چند جلدی کردم و قصد خوتدن داشتین با احتیاط برین سمتش...شاید تا جلد بعدی رو بنویسم و چاپ کنم موهاتون رنگ دندوناتون شده باشه D=

پ.ن4: نوشتن برای شما چه معنی میده؟