قدم‌هایش بر روی پیاده رو سکوت جاده را برهم می‌زند. شهر به شکل عجیبی خلوت است و در آسمان روشنِ ظهر، پرنده هم پر نمی‌زند. با به یاد آوردن چهره‌های خندان دوستانش بی‌اختیار لبخند می‌زند. ماه سختی را گذرانده بودند. تا خانه راهی نمانده و در پوست خود نمی‌گنجد تا مادرش را از موضوع با خبر کند. ناسلامتی در دانشگاه مورد علاقه‌اش قبول شده. تقریبا تمام دوست‌هایش در دانشگاه‌هایشان قبول شدند. هرچند چند نفر کمی عقب ماندند، با این حال قرار نیست جا بزنند.

با هدفون گوش‌هایش را پوشانده و تنها چیزی که می‌شنود صدای آرامش بخش موسیقی‌ست . پالتوی زرشکی رنگی به تن دارد و موهای بلند و خرمایی رنگش را باز گذاشته است. زمانی که به پل بزرگ و دو طرفه‌ی شهر می‌رسد، راه رفتن همانند یک خانم متشخص را کنار می‌گذارد و لی‌لی کنان ادامه می‌دهد. سرما هم حریف شعله‌ی گرم وجودش نمی‌شود چه برسد به پند و اندرزهای مادرش درمورد باوقار بودن. بعد از مدت‌ها تلاش‌هایش ثمره دادند به زودی به آرزویش می‌رسد. به دانشگاه می‌رود، چیزهای جدید یاد می‌گیرد و کسب و کار خودش را راه می‌اندازد. چه از این بهتر؟

آنقدر ذوق زده است که متوجه اطرافش نمی‌شود، شخص سیاه پوشی که کمی دورتر است و به سمتش می‌آید را نمی‌بیند و بی‌توجه از کنارش می‌گذرد. شخص هم از کنارش می‌گذرد. آن دو به وجود هم بی‌توجه‌اند آن هم درحالی که تنها به اندازه‌ی چند بند انگشت فاصله دارند.

عجیب است اما انگار آن دو واقعا همدیگر را ندیده‌اند. زیرا به محض آنکه از کنار هم عبور می‌کنند، فضا تغییر می‌کند. آسمان روز به سیاهی شب می‌شود. شهری که چند لحظه قبل خلوت بود با شلوغی احاطه می‌گردد و جامه‌ای از نور و چراغ‌های رنگی به خود می‌گیرد. جمعیت در حال رفت و آمدند و ماشین‌ها خیابان را پر کرده‌اند. شخص سیاه پوش ناگهان از حرکت می‌ایستد و بی دلیل به پشت می‌چرخد. آنقدر سریع که موهای کوتاه  وسیاه رنگش که تا شانه‌اش می‌رسد، در صورتش پخش می‌شود. تارهای مزاحم را کنار می‌زند و با دقت بیشتری نگاه می‌کند. به جمعیتی که از کنارش می‌گذرند و فضای پشت سرش. مطمئن است که صدای موزیک ضعیفی را شنیده. کسی از کنارش گذشته است که به شکل عجیبی توجه او را به خود جلب کرده. اما چه کسی؟ بر روی پنجه‌ی پا می‌ایستد تا شاید پیدایش کند. اما آن احساس عجیب و شخصِ عجیب‌تر همانند نسیم شبانه، ناگهان آمده و دیگر رفته‌اند. موهای تیره‌اش را درون کلاه کاپشنش فرو می‌برد و آه می‌کشد.

حتما خیالاتی شده است.

مردم شاد و خندان از کنارش می‌گذرند و به او که همان‌جا وسط پل ایستاده توجهی نمی‌کنند. البته این موضوع برایش کوچکترین اهمیتی ندارد. موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و به تصویری که بر روی صفحه‌ی قفل قرار دارد خیره می‌شود. دختری هفت ساله و مو فرفری به همراه خانمی زیبا. هر دو لبخند به چهره دارند و فضای پشت سرشان پر است از گل‌های سرخ. دخترک اخم می‌کند و موبایل را درون جیبش هل می‌دهد. به خود یادآوری می‌کند که آن خانم زیبا دیگر نیست و در همان سالی که عکس گرفته شد در تصادف مرد. بر خلاف میلش فکر کردن به آن موضوع باعث می‌شود که سینه‌اش تیر بکشد و بسوزد. هنوز هم نتوانسته مادر از دست رفته‌اش را فراموش کند.

به سمت چپ نگاه می‌کند و موج‌های ریز و درشت رودخانه‌ای که از وسط شهر می‌گذرد را از نظر می‌‌گذراند. تماشا کردن از روی پل دیگر مانند کودکی‌هایش لذت بخش نیست. به یاد روزی می‌افتد که با پدرش به اینجا آمده بودند. به یاد خندیدن‌هایشان می‌افتد و از خود می‌پرسد که اگر این کار را بکند پدرش چه حسی خواهد داشت. غمگین خواهد شد؟ گریه خواهد کرد؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد تا افکار مزاحم را بیرون بریزد. حالا که تا اینجا آمده نباید منصرف شود. رو به رودخانه‌ی خروشان چشم‌هایش را می‌بندد و خواهر بزرگترش را به یاد می‌آورد. از بچگی از هم متنفر بودند اما وقتی بزرگ‌تر شدند و او ازدواح کرد، آن تنفر تبدیل به بی توجهی شد. درواقع این موضوع با سر نزدن خواهرش به آنها شروع شد.

دخترک حالا آنجا ایستاده و با خود فکر می‌کند آخرین باری که خواهرش و همسرخواهرش را دید چه زمانی بود؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ ناگهان درمیابد که حتی چهره‌شان را هم به یاد ندارد.

نفس عمیقی می‌کشد و به مرور کردن ادامه می‌دهد. از هم پاشیدن خانواده‌اش بعد از تصادف مادر، عوض شدن مدرسه‌اش و محیط جدیدی که به سختی با آن وقف پیدا می‌کرد. شروع شدن درس‌های جدیدی که تک و توک عاشقشان بود و به دنبال آن همکلاسی‌های عزیزش. عزیزانی که به او انگ با استعداد بودن می‌زدند تا تنبلی خود و نمرات کمشان را توجیح کنند. نوشته‌ها و کتاب‌هایی که  در آن سال به دست پدرش آتش زده شدند و رها کردن نویسندگی... سال پیش شجاعت یاد آوری همه‌ی این خاطرات آن هم در یک لحظه را نداشت اما حالا چرا. سال پیش به کاری که الان قرار است بکند حتی فکر هم نمی‌کرد، اما حالا تنها راه چاره‌اش همین است.

آب دهانش را قورت می‌دهد و پا بر روی میله‌ی پل می‌گذارد. در کسری از ثانیه بر روی آن ایستاده است. باد سرد به صورتش می‌خورد، موهایش را عقب می‌فرستد و ناگهان خود را درحالی میابد که به موج‌های رودخانه که خروشان‌تر از همیشه به نظر می‌رسد خیره است. انگار که مایل‌ها از زمین و آب فاصله دارد.

چیزی که تا الان جلویش را برای انجام این کار گرفته بود ترس از ارتفاع نبود، ترس از مرگ بود. اینطور نیست که ناگهان شجاع شده باشد. درواقع حالا مردن را به زنده ماندن ترجیح می‌دهد. همین و بس!

در طول زندگی هجده ساله‌اش همه می‌گفتند که خداوند بزرگ است و جواب دعاهای همه را می‌دهد. اما برای او این گونه نبود، چون هرگز جوابی از خداوند نگرفت. نه بعد از تصادف که مادرش را به اتاق عمل بردند و جنازه‌اش را بیرون آوردند، نه وقتی که نوشته‌ها و کتاب‌هایش جلوی چشم‌هایش در آتش می‌سوختند و نه حتی زمانی که پدرش با زن دیگری ازدواج کرد.

چشم از آب می‌گیرد، به آسمان نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد که آیا خداوند همه‌ی آن اتفاقات را دیده و کاری نکرده بود؟ شاید کاری از او برنمی‌آمد چون زندگیه او نبود. شاید هم بعضی‌ها باید بدبخت باشند تا بعضی دیگر احساس خوشبختی کنند. چون تاریکی هست و نور هم هست. اگر آسمان شب تاریک نبود آیا انسان‌ها قدر ستاره‌ها و ماه را می‌دانستند؟

نگاه‌های خیره و متعجب مردم را پشت سرش احساس می‌کند اما هیچکس جلو نمی‌آید تا او را منصرف کند. هیچکس سعی نمی‌کند جانش را نجات دهد چون او باید بدبخت باشد. اینگونه است که بقیه احساس خوشبختی می‌کنند.

می‌داند که این لحظات آخر است و بعد از این هیچکس حتی برایش اشک هم نخواهد ریخت، با این حال به طرز عجیبی آرام است. شاید مرگ همانطور که همه می‌گویند دردناک نباشد. شاید زندگی دردناک‌تر از مرگ باشد و شاید...

او شناگر ماهری‌است و می‌داند که اگر با پریدن از آن ارتفاع درون آب غرق نشود به جای آنکه برای بالا آمدن از آب تلاش کند برای زیر آب ماندن دست و پا می‌زند. آنقدر که اکسیژن به پایان برسد، ریه‌هایش از آب پر شود.

از خود می‌پرسد که کجا را اشتباه رفته؟ برای چه الان آنجاست؟ و همانطور که انتظار دارد جوابی نمی‌گیرد. اگر جواب هم بگیرد دیگر نمی‌تواند چیزی را جبران کند. به همان اندازه که نمی‌شود از خاکستر چیزی ساخت، گذشته هم نمی‌شود تغییر داد.

دخترک باری دیگر آه می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. به یاد می‌آورد که قبل از کنار گذاشتن نویسندگی، در اینترنت مطلبی درمورد جهان‌های موازی خوانده بود. درمورد اینکه نسخه‌ی دیگری از او در جهانی دیگر، کهکشانی دیگر و شاید چند قدم دور‌تر از او وجود داشته باشد اما نتواند او را با چشم ببیند.

به آرامی دست‌هایش را از هم باز می‌کند و آماده است تا همه چیز را تمام کند. آنجاست که برای آخرین بار دعا می‌کند. نزد خدایی که نمی‌داند وجود دارد یا نه. دعا می‌کند و می‌گوید این زندگی برام پر از نفرین و درد بود، اما اگر تو وجود داری پس منه دیگه‌ای هم می‌تونه یه جایی وجود داشته باشه. خواهش می‌کنم کاری کن اون خوشبخت باشه. خوشبخت‌تر از من...

مصمم‌تر از قبل و خوشحال از آخرین دعایش قدمی به جلو می‌گذارد، آنجاست که زیر پایش خالی می‌شود و....

ناگهان فضا تغییر می‌کند. آسمان تیره باری دیگر روشن می‌شود. ماشین‌ها، چراغانی‌ها و مردم به یکباره محو می‌شوند و او از حرکت می‌ایستد. درحالی که هدفون را از گوشش فاصله می‌دهد، متعجب به پشت سرش نگاه می‌کند. احساس عجیبی دارد که نمی‌داند چیست. همانند یک دلشوره‌ی یکهویی. اما کسی را نمی‌بیند. آن چیزی که باعث توقفش شد چه بود؟ چند لحظه همانجا می‌ایستد و به پلی که خالی از هر جنبنده‌ای است خیره می‌ماند.

اصلا از اول کسی آنجا بود؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد و هدفون را سر جایش می‌گذارد. آن حس عجیب دیگر رفته پس نیازی به فکر کردن به آن ندارد. لبخند به لب لی‌لی کنان به راهش ادامه می‌دهد.

باید زوتر خبر خوبش را به مادرش بدهد...

و بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با خودم در آوردمش!

این چالش از وب استلا شروع شد و وایولت گفت هر کس پستشو دید شرکت کنه...منم که عاشق چالشام! البته مثل همیشه دقیقا چیزی که می‌خواستم در نیومد ولی خوشحالم که بد نشده:/

همونطور که احتمالا متوجه شدین خانم مو خرمایی این جانب و اینجاست. مو مشکی گرامی هم منه فقط تو یه جهان دیگهD:

ایده‌ی اینکه داستان نه چند تا کهکشان اونور تر باشه و نه میلیون‌ها سال نوری دور‌تر بلکه همینجا و در چند قدمیم باشه از فیلم پادشاه ابدی کش رفتم:/

خب یه توضیح کوتاه بدم

داستان از این قراره که اول می‌خواستم یه بخش کوتاهی از زندگی یکی از کاراکترایی که خلق کردمو بنویسم. بعد نظرم عوض شد و گفتم چرا درمورد یه نسخه‌ی خوشبخت‌تر از خودم ننویسم؟ اما حس کردم اینطوری به داشته‌های خودم خیانت می‌کنم._.

در آخر پرسیدم چرا از خودم ننویسم؟ خودم فقط یکم بدبخت‌تر.

پس ایده رو برعکس کردم و بعله! این پست طویل و اعصاب خورد کن به دست آمد! بذارین اینطور بگم که دختر مو مشکی(که هنوز اسمی واسش انتخاب نکردم!) تا هفت سالگیش زندگیش دقیقا شبیه به من بود اما بعد از اون دقیقا برعکس من شد! هر چی من خوشبخت‌تر می‌شدم اون بیشتر تو بدبختی فرو می‌رفت و قبول شدن در دانشگاه تیر خلاص بود. من به سمت آینده‌ی روشنم میرم و اون همونجا به زندگی نفرین شدش پایان میده. بی رحمانست اما حقیقته، حقیقتی دردناک....

یادمه یکی از دوستام یه بار گفت تو غم‌انگیز نویسی مهارت دارم...شاید راست می‌گفت#-#

دلم می‌خواد بیشتر ازش بگم تا بهتر درکش کنین ولی پست دیگه داره منفجر میشه از بس نوشتم!

اینطور که پیداست همه دعوت شدن. اگه اشتباه می‌کنم و کسی مونده از طرف من دعوته3: