اوج زندگی من این لحظست که درسای عقب موندم رو ول کردم. کلاس آنلاین و مسخره‌ای که سر و تهش معلوم نیست رو پیچوندم. نمیدونم گاز رو خاموش کردم یا قراره ناهار یه خورشت سوخته داشته باشیم. اینجا تو پتو کنار بخاری چسبیدم و به افق خیره‌ام. آب دماغم راه افتاده و زورم میاد دنبال دستمال برم. همسن و سالام الان دارن حرص این رو می‌خورن که امتحانات حضوریه یا نه. اما من به سکوت خونه گوش میدم و برای کاراکتر خیالی که نه وجود داره و نه از وجودم خبر داره زار می‌زنم...زیبا نیست؟(: