«چیزای بد اتفاق میفته چون تو بهش فکر می‌کنی.» وقتی این رو گفتی، من عین درخت بیت سر جام میخکوب شدم. انتظار شنیدن این حرف رو ازت نداشتم؟ داشتم. هربار که یکم درمورد یه چیز غر می‌زدم در نگاهت این جمله رو می‌دیدم، فقط انتظار نداشتم واقعا به زبون بیاریش.

گفتم: «منظورت اینه که من خواستم اینطور بشه؟ من خواستم لپتاپم خراب شه؟ من خواستم سرما بخورم و حس کنم قراره از خفگی بمیرم؟ من خواستم یه آدم افسرده باشم که با درموندگی تظاهر می‌کنه هر روز به نداشته‌هاش فکر نمی‌کنه؟» راستش آخرین بخش رو نگفتم. امکان نداره بتونم بهت بگم وگرنه درجا ولم می‌کنی میری.

شاید ندونی ولی برای مدت طولانی نقطه امنم بودی. توی خانوادۀ از ریشه مزخرفمون، تو تنها کسی بودی که می‌تونستم پیشش خودم باشم. تا وقتی که خودت رو از اول ساختی. افکارت رو تغییر دادی. شدی آدمی که سعی می‌کنه خوبی‌ها رو داخل همه چیز ببینه و من فکر کردم می‌تونم مثل تو بشم و پیشت احساس امنیت کنم.

اشتباه می‌کردم.

«یعضی وقتا فرکانس آدما با هم متفاوت متفاوته و این باعث میشه ازهم دور شن.» اگه اشتباه نگفته باشم این یکی از لاینای مورد علاقم از پادکستاییه که گوش میدی. گمونم توضیح خوبی برای این موقعیت باشه. هرچند هنوز معنی این جمله رو به طور کامل درک نکردم ولی می‌تونم بگم فرکانس ما باهم فرق داره.

تو وقتی می‌خوای کاری رو شروع کنی، نتایج خوب رو می‌بینی، توانایی‌های خودتو می‌بینی. قطعا استرس داری ولی ازش لذت می‌بری. درتک تک لحظه‌های سخت و شیرین زندگی می‌کنی.

ولی من اول تمام جوانب رو در نظر می‌گیرم. ضعفامو می‌بینم. لحظه‌ای که ممکنه شکست بخورم رو تو ذهنم تکرار می‌کنم. زیر سختی‌ها فرو می‌ریزم و حتی نمی‌تونم از نتیجۀ کار لذت ببرم چون پر از اشکاله.

من تو زندگیت همون آدم سمی هستم که همه ازش حرف می‌زنن؟

دارم سعی می‌کنم به خودم ثابت کنم اینطور نیست. سعی می‌کنم پیشت غر نزنم و افکارم منفیم رو پنهان کنم. شاید باورت نشه ولی حتی ده درصد چیزی که تو سرم هست رو کنارت به زبون نمیارم. من... خودم نیستم. چون می‌خوام بذاری پیشت بمونم.

و حالا با وجود تمام تلاش‌هایی که کردم، ازم رو گردوندی و رفتی. انگار با تلاش کردن نمی‌تونم پا به پات بیام. نمی‌تونم رو فرکانست بمونم.

فکر می‌کنی من خوشم میاد کمالگرا باشم؟ خوشم میاد کل روز تو خونه بمونم؟ ترس از اجتماع داشته باشم؟ حتی نتونم تو فضای مجازی یه صحبت ساده داشته باشم؟ منفی‌باف باشم؟ عصبی باشم و زود بهم بریزم؟

دارم سعیم رو می‌کنم. پس حق نداری یه جور حرف بزنی انگار می‌فهمی تو سر من چی می‌گذره. انگار خیلی سادست دیدن خوبی تو همه چیز. تو خیلی سال پیش فرار کردی و منو توی این محیط سمی تنها گذاشتی یادت که نرفته؟

بعضی وقتا فکر می‌کنم چی میشد اگه نبودم. میگم چی میشد اگه یه تیکه ابر بودم. یه پرنده. یه گل تو گلدونای مامان. در اون صورت نیاز نبود به این چیزا فکرکنم.

باور دارم هر کسی به خاطر یه لحظه مهم به دنیا اومده. دارم برای اون لحظه زندگی و تلاش می‌کنم.. ولی هر روز سخت‌تر و سخت‌تر میشه.

بعد از اینکه اون حرف رو زدی و رفتی مستفیم رفتم تو حموم، به صدای آب گوش دادم و بی صدا گریه کردم. کار همیشگیم بعد از اینکه از طرف کسی ترد میشم. رقت انگیزه نه؟ مردم به خاطر رها شدن از طرف عشق اول و دوم و سومشون گریه می‌کنن و من به خاطر خانوادم.

اگه یه درصد شبیه هانا بیکر بودم احتمالا به تیغ همراه خودم می‌بردم و همونجا... آه، بازم افکار منفی. راستش اینقدر ترسو نیستم که با مرگ تمومش کنم. هنوز می‌تونم تحمل کنم. تنهایی رو. تظاهر کردن رو.

پس همین کارو می‌کنم. لبخند می‌زنم و چیزایی رو میگم که شماها خوشتون بیاد.

ممکنه کم بیارم و باز فرو بریزم ولی مثل همیشه تلاشمو می‌کنم. حتی اگه واقعا تاثیری نداشته باشه. حتی اگه تهش بازهم ازم رو برگردونی. حتی اگه مثل همیشه تنها بمونم.

من زندگی می‌کنم.

حتی اگه تهش هیچ لحظه مهمی درکار نباشه.