می‌خواستم بنویسم.

اززندگی روزمرم.

از خودم.

از کاراکترای خیالی که هر روز تو ذهنم پرورش میدم.

از صبح امروز که با صدای آواز چن تو سرم بیدار شدم تا الان که خسته و گرما زده تو تخت افتادم.

می‌خواستم هرچیزی که تو سرم سنگینی می‌کرد رو بیرون بریزم و در غالب کلمات در بیارمشون.

حاضر بودم به هر قیمتی انجامش بدم.

اما به محض اینکه وارد پنل کاربریم شدم اون روحیه آماده و جنگجو رو به خاموشی رفت.

ذهنم خالی شد، انگار هیچوقت پر نبود، انگار همیشه خالی بود.

فکر می‌کردم نوشتن راه خوبی برای تخلیه عواطف و احساسات سرکوب شدم باشه، ولی انگار اراده کردن به نوشتن کافیه.