منم پوچ هستم.

تا کمتر از یک هفته پیش می‌دونستم از زندگی چی می‌خوام و می‌تونستم تک تک قدمام رو تا آیندۀ مورد نظر ببینم، ولی الان نه.

«آینده ناشناختست، شاید همین فردا بمیریم، نباید به انتها فکر کنیم مسیر مهمه» همۀ اینا رو می‌دونم. اما آیا اینکه حداقل یه تصویر کوچیک و محو تو ذهنت باشه خوب نیست؟ حالا فرض کن همون تصویرم نباشه. نه می‌دونم دارم برا چی کار می‌کنم و از انگشتام مایه می‌ذارم، نه می‌دونم قراره این کارا منو به کجا برسونن.

دست راستم این روزا بدجور درد می‌کنه ولی نمی‌تونم به مامانم بگم، چون مطمئنم یکی از اون جمله‌های معروفشو می‌گه: «کمتر بازی کن» یا «کمتر تو گوشی باش.» با خودم عهد کرده بودم دنبال محبت کسی نباشم و کار و هنرم رو به خاطر نگاه تحسین آمیز کسی انجام ندم. اما وقتی کسی که بزرگ اون فامیله و بیشتر از همه بهش احترام می‌ذارم، بعد از تحویل لباسش به زور یه لبخند محو می‌زنه و یه جور تشکر می‌کنه انگار اون زحمت دوخت رو به عهده داشته، باعث میشه فکر کنم اون سه چهار روزی که سر یه کت و دوتا دامن وقت گذاشتم همش پوچ بوده.

الانا حتی انجام کار مورد علاقم دیگه لذت قبل رو ندارم. اصلا شاید هیچوقت کار مورد علاقم هنر نبود. شاید باید همون تجربی یا انسانی می‌رفتم و مثل سگ چیزایی که شدیدا برام مزخرف بودن و هستن رو حفظ می‌کردم. الان حتی کتاب خوندن و نوشتن هم تصمیمات احمقانه‌ای به نظر میان.

هرچند پولتو جیبی می‌گیرم، ولی علاقه داشتم با پولی که خودم در میارم وسیله بخرم... این علاقه تا وقتی ادامه داشت که با اولین حقوقم که نزدیک یه ششصد تومن بود فقط تونستم یه کیف دوشی و یه کفش بگیرم. یاد وقتی با ششصد میشد یه کامپیوتر خرید بخیر. حتی پول خرج کردنم به نظر کار بیهوده‌ای میاد چه برسه به درآوردنش.

حتی وقتایی که تو جمع رفقا و خانوادم هستم حس می‌کنم کنار گذاشته و جدا شده هستم. به خودم قول داده بودم با این بخش از وجودم که نمی‌تونه با بقیه یکی بشه کنار بیام و احساس تنهایی نکنم، اما الان احساس می‌کنم به اندازۀ یک دنیا تنهام. انگار همه یه طرف ایستادن و من یه طرف. هیچکس حاضر نیست بیاد سمت من.

منم حاضر نیستم کسی رو راه بدم.