می‌خوام یه داستان بنویسم با محوریت یه بچه‌ی (تقریبا) معمولی تو یکی از دنیاهای خیالیم که با کلی امید و آرزو پا تو این دنیا می‌ذاره. اما داستان به یک چهارم نرسیده باشه که این بچه مظلوم بفهمه دنیایی که می‌خواست اونقدرا هم مهربون نیست.

می‌خوام پاش بلغزه، سکندری بخوره، با صورت بیفته زمین و وقتی خواست بلند شه ببینه تا کمر تو باتلاق فرو رفته. می‌خوام زنجیرایی رو حس کنه که اونو پایین و پایین‌تر می‌کشن. می‌خوام وقتی تسلیم شد و تنها چیزی که می‌تونه درخواست کنه یک لحظه نفس کشیدن باشه، مجبورش کنم به تقلا کردن ادامه بده و برای زندگی که نمی‌خواد، بجنگه. چون اگه نجنگه عزیزش به جاش باید همون راهو طی خواهد کرد.

می‌خوام با وجود اینکه سعی می‌کنه روح پاکشو سفید نگه داره، با یه سایه‌ی سیاه رنگ که درونش خزیده و لونه کرده سر و کله بزنه. می‌خوام یاد بگیره چطوره جون کسایی رو بگیره که هم گناه کارند و هم بی گناه. می‌خوام روزی صد بار آرزوی مرگ کنه و وقتی واقعا مرد هم نتونه واقعا بمیره.

می‌خوام بک استوری و فیوچرش در یک کلام تراژدی باشه.

می‌خوام با یه روح زخم خورده و به منجلاب کشیده شده بزرگ بشه، باهاش کنار بیاد، به زندگی ادامه بده و اونوقت شاید... فقط شاید یه روز بهش پایانی رو بدم که همیشه آرزوش رو می‌کرد.

یه پایان پر از آرامش.

یه پایان خوش~

.

.

.

.

پ.ن1: حقیقتا...تا حالا هیچوقت به این اندازه احساس سادیسمی بودن نکردمD: و حقیقتا... از نوشتن و خوندن این متن لذت بردم و می‌برم*خنده‌ی شیطانی* خدا به داد این بچه که هنوز سر داستانش نرفتم برسه.

پ.ن2: این چند وقته خیلی سناریو تو ذهنم ساختم اما چون وقت نمی‌کنم تایپشون کنم، مغزم داره منفجر میشه... راستش وقتی این سناریوها رو اینجا می‌نویسم، سرم سبک تر از وقتی میشه که تو ورد می‌نویسمT~T

پ.ن3: شاید باورتون نشه، ولی این یه هفته رفتن به مغازه‌ی مامانم برا کمک، باعث شد هم مامان هم خواهرمو مجبور کنم باهام کتاب صوتی گوش بدن! فعلا مغازه‌ی خودکشی و شازده کوچولو رو دادم به خوردشون، بعدی یا ملت عشقه یا مردی به نام اوهxD