دیشب یهو متوجه شدم که آب طوطیام باید عوض شه، پس تصمیم گرفتم بالاخره دست از چسبیدن تو اتاقم بردارم و یه سر به طبقه‌ی پایین بزنم. با یه دست ظرف آب دستم بود، با یه دست دیگه گوشیم.

طبق معمول موقع پایین اومدن، درحال بازی کردن بودم و نگاهم به جای اینکه به جلوی پام باشه، رو گوشیم بود. یه ماموریت ساده، مثل همیشه برو پایین، آب رو عوض کن، برگرد بالا.

تنها چیزی که طبق نقشه پیش نرفت جوراب به پا داشتنم و حواس پرتی بود. در نتیجه، سر چهار تا پله‌ی آخر، رو پاشنه‌ی پا سر خوردم و بعد از یه اسکی جانانه مستقیم رفتم تو گلدونای مامانم...

با اون همه سر و صدای شکستن و جیغم, به ثانیه نکشید که مامان و بابام بالای سرم ظاهر شدن. مامان با دیدن من دراز افتاده بین گلدونای چپه شدش، تقریبا جیغ کشید و بابا عین قهرمانای تو داستانا اومد و منو از رو زمین بلند کرد.

از قیافشون معلوم بود که فکر می‌کردن یه جاییمو شکوندم. اونا نگران من بودن، اما من اول نگران اینکه صفحه گوشیمو بچرخونم تا نفهمن درحال بازی کردن سر خوردم p: و دوم نگران اینکه گلدونای نازنین مامانمو به چوخ دادم...(تعجب کردم وقتی اصلا بهشون اشاره نکرد•-•)

یه ور کمر و باسن و رونم چیزپیچ شد و الان با گذشت بیست و چهار ساعت جدا از درد(که قابل تحمله)، داره کبود میشه...مطمئنم بالا تنم صدمه ندید ولی خواهرم میگه مطمئنه مغزم ضرب دیده. هرچند نگفت چرا اینطور فکر می‌کنه:/

خوشبختانه بجز کبودیا، تنها آسیب فیزیکی دیگه ای که بهمون رسید، یکی از گلدون سفالی‌ها بود که شکست.

.

.

.

.

پ.ن1: امروز سر شش تا پله‌ی آخر، گوشیم از دستم افتاد و رو پله‌ها شش هفت تا ملق زد...شاید خواهرم راست می‌گفت و واقعا سرم ضرب دیده...

پ.ن2: لپتاپم رفته درست بشه...با این دو روز نبودش، حس کسی رو دارم که یه ماهه شیرینی نخورده...حس افتضاحیه#-#

پ.ن3: نه به دیروز که مامانم هی می‌گفت: «خوبی؟ واست یخ بیارم؟ کنار بخاری برو گرم بشی سردی برات خوب نیست!» نه به الان که یه جور رفتار می‌کنه انگار خودش از سه تا پله سقوط کرده و میگه: «بیا ظرفارو بشور من حوصله ندارم.»

و من اینطوریم که: «مامی؟ عار یو کیدینگ می؟|:»