الیزابت فکر می‌کرد برای نجات دادن او، باید هر آنچه از او دزدیه بود را برگرداند، غرور خود را بکشند و با تک تک سلول‌های بدنش عذرخواهی کند. امید داشت که اگر با آغوش باز از او می‌خواست به زندگی که از دست داده بود برگردد، این کار را می‌کرد.

اصلا شاید الیزابت به آن اندازه که فکر می‌کرد باهوش نبود. شاید طفره رفتن‌های او را به طور کامل اشتباه برداشت کرده بود. فکر می‌کرد تمام رفتارهایش از روی نفرت، حسودی و شاید حسرت بود، و ناگهان متوجه شد که اصلا او را درک نکرده بود.

ناگهان چشم‌های خیسش از هم باز شدند، نه می‌دانست از کی بسته نگهشان داشته بود نه می‌دانست کی اشک‌هایش شروع به ریختن کردند. انگار تازه از خواب بیدار شده و تمام آنچه دیده بود تنها یک کابوس بود.

لب‌های سرخی که به شکل لبخندی آشنا اما شرورانه بالا می‌رفتند، تاریکی که آسمان روشن شهر را در بر می‌گرفت و خورشید را در خود می‌بلعید، جیغ و فریاد مردمی که سعی در فرار از چیزی داشتند، خنده‌های دیوانه وار او و در آخر سکوت. سکوتی سنگین که با هق هق‌هایی دردناک درهم آمیخته شده بود.

از پشت اشک‌های داغش می‌توانست گرده‌های بلورینِ سفید رنگی را ببیند که همانند دانه‌های ریز برف درون هوا پخش بودند. یکی از آن بلورها درون چشمش رفت و مجبورش کرد که با درد پلک‌هایش را برهم فشار دهد. انگار سعی داشت از الیزابت انتقام بگیرد.

زمانی که توانست دوباره چشم‌هایش را باز کند، تصویر روبرویش روشن‌تر از قبل شده بود. الیزابت پلک زد و در کمال ناباوری دریافت هر آنچه دیده بود کابوس نبود. واقعی بود. او واقعا از آن فاجعه زنده بیرون آمده بود. فاجعه‌ای دردناک و عذاب آور.

نفس عمیقی کشید و اشک‌های مزاحم را از جلوی دیدش کنار زد، بر پشت بام یکی از بلندترین ساختمان‌های شهر ایستاده بود. در گوشه ترین بخش پشت پام، جایی که فقط آنها به آن دقت می‌کردند، جعبه‌ی نیم متری، مکعبی و مشکی رنگی قرار داشت. درون آن عود و دو شمع که تازه روشن شده بودند، به همراه چند قاب عکس نو به چشم می‌خورد. میشد آن را یک آرامگاه سری صدا زد.

در تمام آن عکس‌های دست جمعی تنها کسی که الیزابت متوجهش می‌شد او بود که اخم کرده و دورتر از همه ایستاده بود. تنها در یکی از تصاویر دقیقا وسط جمع، روبروی کیکی تمام کاکائو قرار داشت و دست‌هایش را دورخود حلقه کرده بود، از قیافه‌ی درهمش معلوم بود که به زور آن کلاه تولد را بر سرش کرده بودند. در هر موقعیت دیگری به آن تصویر می‌خندید اما در آن لحظه نمی‌توانست احساسی جز درد و غم را به چهره‌ی بی حالت خود راه دهد.

بی اختیار از خود پرسید که آیا واقعا راه دیگری برای نجاتش نبود؟ این همان نتیجه‌ای بود که او به مدت طولانی دنبالش بود. آیا از نتیجه راضی بود؟

بعضی وقتا برای نجات یه نفر باید اونو بکشی. صدای او در فضای ذهنش طنین افکند، آنقدر سرد و کوبنده که باعث شد الیزابت به خود بلرزد.

ای کاش همان لحظه با او مخالفت می‌کرد.

ای کاش می‌توانست او را منصرف کند.

ای کاش...

ای کاش می‌توانست دوباره او را ببیند.

پ.ن: ?Wait...did i just spoiled it

هه هه، انی وی.

مغزم: وقتشه بخشای اول داستانو بنویسی...

من: فکر عالیه!D:

همچنان من: *درحال نوشتن سد اندینگ داستان*

مغزم: ...