«الان هجده سالته ولی مثل چهارده ساله‌ها رفتار می‌کنی.»

زمانی که آن کلمات از دهانت بیرون آمد به معنای واقعی کلمه روحم از بدنم خارج شد. می‌دانستم که بالاخره یک روز حرفش وسط می‌آمد. مطمئن بودم که برایش آماده خواهم بود، می‌خواستم بگویم می‌خواهم تا آخر عمر چهارده ساله بمانم و بچگی کنم.

اما زمانی که واقعا با آن کلمات روبرو شدم تا چند لحظه مغزم کاملا خالی شد.

همیشه پیش شما می‌گفتم هجده ساله‌ام اما در چهارده سالگی گیر کردم و شما یا به لحن مسخره‌ام یا به افکار بچه‌گانه‌ام می‌خندیدید. با این حال وقتی آن کلمات را آنقدر جدی به زبان آوردی، ناخود آگاه احساس شرمندگی کردم. از اینکه ظاهرا به سن مستقل شدن رسیده بودم اما نتوانسته بودم روحم را پا په پای آن بکشم. شرمسار شدم از اینکه نیاز دیدی بهم یاد آوری کنی وقتش است بر روی پاهای خودم بایستم. شرمنده از اینکه از من ناامید به نظر می‌رسیدی...

ناگهان تو به رویم لبخند زدی(؟) و گفتی: «برای مستقل شدن باید دنبال کاری بری که ازش می‌ترسی، باید بری تو اجتماع.»

گفتنش برای تو آسان بود، تویی که چهل و چند سال از عمرت صرف کار کردن در محیط آزاد و سر و کله زدن با عالم و آدم بود، نه منی که در برابر حتی یک غریبه چهار ستون بدنم می‌لرزد و ذهنم خالی می‌شود.

شاید می‌توانستی ذهنم را بخوانی چون در مقابل حرف مادرم که می‌گفت یکی از آشناهایشان فروشنده‌ی نیمه وقت می‌خواست، خنده کنان گفتی: «این بچه تا سر کوچه هم به زور میره چه برسه به اونجا.»

مادر با چهره‌ای درهم سر تکان داد و گفت: «منم نمی‌خوام اونجا کار کنه.»

و من که سعی می‌کنم دهان باز مانده‌ام را ببندم و مغزم را به کار بیندازم با ناباوری به خود می‌گویم: تو از من ناامید نیستی، تو این حرف‌ها را نمی‌گویی چون از دست بچه بازی‌هایم خسته شدی، تو فقط می‌خواهی من پیشرفت کنم. در کمال ناباوری دریافتم که تو مرا درک می‌کنی.

در آخر یاد آوری می‌کنی: «بعضی وقتا برای رسیدن به جای بالاتر باید کارایی رو انجام بدی که بیشتر از همه ازش می‌ترسی.» به من اشاره می‌کنی و ادامه می‌دهی: «درمورد تو رفتن تو اجتماع و یاد گرفتن حرفه‌ایه که فکر می‌کنی توش خوب نیستی.» هر کلمه‌ای که به زبان می‌آوری به همان اندازه که مرا می‌ترساند، قلبم را گرم و گرم‌تر می‌کند.

تو منتظر جوابی از طرف من نمی‌مانی از سر سفره بلند می‌شوی تا آماده شوی و سر کار بروی. انگار تنها مسئولتی که بر دوش‌هایت بود، گفتن بود و تصمیم گیری را به عهده‌ی من گذاشتی. بعد از آن حرف‌های زیبا حتی دنبال یک تشکر ساده هم نیستی. مرد، می‌توانستم همانجا برایت گریه می‌کردم.

اما تنها کاری که در آن لحظه مغز و دلم توانستند دستور انجامش را به من بدهند، این بود که با هر دو دست صورتم را بپوشانم و با خجالت بگویم: «تو خیلی عاقلی بابا!» احتمالا در عمر هجه ساله‌ام اولین باری بود که این چنین از تو تعریف می‌کردم، چون صورتم به شکل مسخره‌ای پشت دست‌هایم سرخ شده بود.

صدای معترض مادر که انگار دوست داشت از او هم تعریف بشود بلند می‌شود و ما فقط می‌خندیم.

می‌دانم هرگز این را به زبان نخواهم آورد اما...

ممنونم که از من ناامید نشدی.

ممنونم که هنوز به من باور داری.

ممنونم ممنونم ممنونم.

می‌دانم که هرگز نمی‌توانم بخش بچه‌گانه‌ام را خاموش کنم و می‌دانم که تو نیز هرگز از من نمی‌خواهی بخشی از وجودم که به من معنا می‌دهد را از درون خفه کنم. با این حال سعی می‌کنم به حرف‌هایت گوش کنم، و در برابر  کارهایی که برایم ترسناک هستند جا نزنم.

پ.ن1: من نوشتن از زبون سوم شخص رو بیشتر بیشتر از هرچیزی دوست دارم، ولی انگار اول شخص هم همچین بد نی...

پ.ن2: مامان بابام میگن شبیه 13 یا 14 ساله‌هام اما خودم خودمو 15 می‍بینمp;

پ.ن3: داشتم فکر می‌کردم یک کاراکتر خودخواه و خودمحور بعد از دیدن کسی که به خاطر خودخواهیش آسیب دیده و کمی درهم شکسته، چه واکنشی نشون میده...

پشیمون میشه از کاراش؟ یهو از این رو به اون رو میشه و سعی می‌کنه برای اون فرد جبران کنه؟ یا با بدترین صفتایی که میشه بهش داد طرف مقابلش رو مقصر می‌دونه...؟

*وی درحال کاراکترپردازی یکی از پیچیده‌ترین و اعصاب خورد کن ترین کاراکترهایش است*