- قدرتشو داشتم...ولی نتونستم انجامش بدم و به خاطر تردیدم، اون جونشو از دست داد...چرا ازپسش بر نیومدم؟

دختر این را درحالی می‌پرسد که سرش پایین و به فنجان چای بر روی میز خیره است. نمی‌خواهد بیشتر از آن درمانده به نظر برسد. بعد از لحظه‌ای سکوت پاسخ سرد و در عین حال غمگینی به گوش می‌رسد:«تو کسی بودی که همیشه به حرف عقلش گوش می‌کرد.» او از واژه‌ی گذشته استفاده می‌کند و این برای دختر گران تمام می‌شود. حالا می‌فهمد که درحال تغییر کردن است. دیگر مانند گذشته بی آلایش نیست.

«همیشه دلت رو نادیده می‌گرفتی و با نادیده گرفتنش نتیجه‌ی درست و منطقی به دست میاوردی...اما اینبار با وجود اطاعت از عقلت...شکست خوردی.»

تصویر شهر و ساختمان‌ها از پشت فضای شیشه‌ای، با وجود آن همه نور و لامپ، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. بعد از آن اتفاق، اولین باریست که دختر بغض می‌کند. تا آن لحظه متوجهش نشده بود، اما حرف او درست است. دیگر به عقلش شک کرده و به همین خاطر است که دو دل شده. بین راه اول که عقل امر می‌کند و راه دوم که دل دستور می‌دهد، گمراه شده و نمی‌داند کدام درست است. نمی‌داند از قانون بکش تا کشته نشی، جون بقیه رو بگیر تا جون عزیزان رو نگیرن اطاعت کند یا نه.

.

.

.

.

پ.ن1: حقیقتا بازسازی این داستان از اون چیزی که انتظار داشتم بهتر پیش میره، اونقدر خوب که هر بار بهش فکر می‌کنم قیافم این ایموجی میشه:/

پ.ن2: مدت کوتاهی نبودم و می‌بینم که بیان کمی به هم ریخته...هوی! کجا با این عجله؟بیا اینجاو نگران نباش فقط می‌خوام یه کوچولو بکشمت#-#

پ.ن3: الان در دوران اقتضاع طوطی خواهی به سر می‌برم...و مادرجان همچنان تا حدودی ضد حیوانات و مخالف است(ಥ_ʖಥ)