- میشه یه سوال بپرسم؟

- هوم؟

- چرا اینجا اینقدر تاریکه؟ چرا موجای دریا اینقدر بلندن؟ اصلا خورشید دلت کجا رفته؟

- با آخری شد سه تا سوال.

- چه فرقی می‌کنه؟

- خورشید پشت اون کوهاست.

- کی برمی‌گرده؟

- نمی‌دونم، شاید فردا شایدم هیچوقت.

- چرا گریه می‌کنی؟

- نمی‌کنم.

- از چشمات نمیاد. ولی آسمون ابریه. همین الان یه قطره رو دستم افتاد.

- دوستمو از دست دادم.

- اونو که خودم دیدم. منظورم اینه که چرا واسه از دست دادن یه نفر گریه کنی؟

-چون...چون دوسش داشتم...؟

- چرا با تردید حرف می‌زنی؟

- آخه اولین دوستم بود. نمی‌دونم اسم احساسی که نسبت بهش دارم چیه. ولی دوستش داشتم...

- اه! بس کن! بارون داره بیشتر میشه! نمیخوام اینجا خیس بشم!

- باشه...

-هوف. بذار بهت یه چیز بگم. کوچولو، دوست داشتن و عاشق بودن چیز خیلی خوبیه ولی وابستگی اصلا خوب نیست. هیچوقت وابسته‌ی کسی نشو.

- نمی‌فهمم. مگه فرقی بین دوست داشتن و وابستگی هست؟ وقتی کسیو دوست داشته باشی بهش وابسته میشی...وقتی وابسته باشی دوستش خواهی داشت. مثل همن.

- آممم. بذار یه مثال بزنم... اگه دکتر بهت بگه دست از شکلات خوردن بردار چون به دندونات آسیب می‌زنه چیکار می‌کنی؟

- به خوردنش ادامه میدم! چون خیلی شکلات دوست دارم! عاشقشم!

- اتفاقا، تو نه دوستش داری نه عاشقی. تو فقط یه احمقی. حالا اگه عاقل باشی و عاشق، چیکار می‌کنی؟

-...دست از شکلات خوردن برمی‌دارم.

- دقیقا. حالا اگه هم عاشق باشی، هم عاقل ولی به شکلات وابسته باشی، طوری که اگه نخوریش فشارت میفته و شروع می‌کنی به در و دیوار شکوندن چی؟

- خب...در اون صورت نمی‌تونم ولش کنم...

- همینطوره. این موضوع درمورد آدما هم صدق می‌کنه. وقتی ببینی کسی که عاشقشی داره بهت صدمه می‌زنه، اگه عاقل باشی گریه می‌کنی، ناراحت میشی و چند روز گوشه گیری می‌کنی اما تهش رهاش می‌کنی. در برابر، اگه بهش وابسته باشی...داغون میشی.

- پس باید آماده‌ی این باشم که یه روز از دستشون بدم؟

- اوهوم. باید آماده‌ی این باشی که بهت خیانت کنن و حتی تنهات بذارن. آماده‌ی اینکه یه روز مرگ باید سراغشون و دیگه نباشن.

- حتی بابا و خواهرم؟

- حتی بابا و خواهرت.

- تو تا حالا داغون شدی؟

- چرا اینو می‌پرسی؟

- چون خیلی درموردش می‌دونی.

- خب...یه همچین چیزی. اوا، آسمون دلت داره آفتابی میشه.

- اوهوم...هی! موهامو بهم نریز!

- فقط دارم نازت می‌کنم. ایش. فکر می‌کردم همه‌ی بچه کوچولو‌ها دوست داشته باشن ناز بشن.

- دوست دارن ناز بشن. ولی نه به دست تو.

- چی گفتی؟! کجا در میری! وایستا!

- می‌رم پیش خواهر و بابا! می‌خوام از لحظه به لحظه‌ی بودن باهاشون نهایت لذت رو ببرم و راستی!

-هوم؟

- ممنون که کمکم کردی! چطور می‌تونم جبرانش کنم؟

- خب...همینکه این آسمون اینطوری بدرخشه و این دریا اینطور آروم باشه برای من کافیه.

- تو خیلی قانعی.

- اینم یه چیز دیگه‌ایه که باید یاد بگیری. به چیزایی که داری قانع باش و موقع رسیدن به هدف‌هات زیاده خواهی کن.

- تو هدفی داری؟

- آره. ولی چیزی نیست که امروز فردا به دست بیاد. باید حسابی براش تلاش کنم.

- آها. به هر حال ممنون خانم!

دختر کوچولو پشت تپه‌ای از ماسه‌ها گم میشه و اون رو به همراه منظره‌ی دریا و خورشید طلایی تنها می‌ذاره. ای کاش، فقط ای کاش این آسمون، همیشه همینقدر می‌درخشید. اما افسوس که اون هنوز بچه هست و دنیا بی رحم‌تر از اونی که دل صافش رو خراش نده. وقتی منظره به آرومی شروع به محو شدن می‌کنه لبخند می‌زنه. دختر کوچولو داره از خواب بیدار میشه. حالا وقتشه که اون به جای دختر کوچولو بخوابه...

پ.ن: این شما و این ربکا کوچولو و گلوریا خانم! خجالت نکشید به دختران نازنینم سلام کنیدD: