بعد از یک مهمانی شلوغ، خستگی از بند بند وجود دخترک می‌بارد. آنقدر که کفش‌هایش را در جاکفشی نمی‌گذارد و دم در رهایشان می‌کند. نمی‌تواند بر روی کلمات مادر و پدرش تمرکز کند. حتی نمی‌داند با خودشان حرف می‌زنند یا با او. آن دو را پشت سر می‌گذارد و از پله‌ها بالا می‌رود. روی پنجه‌ی پا قدم می‌گذارد. به همین دلیل، تخته‌های چوبی زیر پاهایش کوچک‌ترین صدایی نمی‌دهند.

در سکوت به داخل اتاقش می‌خزد و کوله پشتی سنگینش را دم در پایین می‌اندازد. کسی نیست که او بگوید:«آخه آدم عاقل، تو که قرار نیست تو مهمانی طرح بکشی یا چیزی بنویسی. پس دفتر و مداد بردنت دیگه چیه؟»

با اخم بر روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد. مثل همیشه اتاق شلوغش که با کیف دستی، سوییشرت، کاغذ الگو و بالشت‌های کوچک و بزرگش پر شده را نادیده می‌گیرد. هدفونش را به گوش می‌گذارد و لپتاپش را روشن می‌کند. لحظه‌ای بعد به صفحه‌ی سفید ورد خیره است. ذهنش به شکل عجیبی خالی و ساکت شده. تنها چیزی که به گوش می‌رسد صدای انگشتش است که بر روی لپتاپ ضرب گرفته...اینبار از چه بنویسد؟ کدام دنیا را انتخاب کند؟...این وضعیفت، آرامش قبل از طوفان است؟ یا آرامش بعد از طوفان؟

و ناگهان می‌داند قصد دارد چه کند. نفس عمیقی می‌کشد و دکمه‌ی پلی را فشار می‌دهد. همزمان با پخش شدن ملودی در گوش‌هایش، انگشتانش به حرکت در می‌آیند، خواسته‌ی او را از اعماق قلبش بیرون می‌کشند و آن را بر روی کیبور می‌گنجانند. حروف نوشته می‌شوند، کلمات چیده می‌شوند و ناگهان دنیای سفید مانیتور رنگ می‌گیرد. دنیا، سبز زمردی می‌شود.

دخترکِ شانزده ساله، اتاق نامرتبش و از همه مهم‌تر لپتاپش در میان آن رنگ گم می‌شوند. حالا او سی و پنج ساله ‌است. پیراهن ابریشمی به تن دارد. تاجی از زمرد سبز بر سرش گذاشته‌اند و موهای تیره‌اش را از پشت بسته‌اند. زیور آلات طلایی و نقره فام بر روی گوش و گردنش سنگینی می‌کند. اما خم به ابرو نمی‌آورد. وسط سرسرای بزرگ و خالی ایستاده است. چشم‌هایش از نور خیره کننده‌ای می‌سوزد که به دیوار‌های زرین کوب برخورد می‌کند و در مردکم چشمش بازتاب می‌شوند با این حال پلک نمی‌زند. نگاهش از تخت جواهرنشان و باعظمتِ پادشاه نمی‌گیرد. تنها چند قدم تا به حقیقت پیوستن خواسته‌ی پدرش باقی مانده. تنها چند قدم مانده تا اولین امپراطور زن کشورش ظهور کند...

ناگهان فضا تغییر می‌کند. امپراطور آینده و قصر طلایی رنگش از صفحه محو می‌شوند. باری دیگر تصویر رنگ می‌گیرد و اینبار...کهربایی‌است.

به رنگ چشم‌های دختری دیگر که تنها چند قدم با پسر بیست و چند ساله‌ی داستان فاصله دارد. تماشای آن چهره‌ی سرد و چشم‌های بی روح برای پسر دردناک است. دردناک‌تر از همیشه. نگاهش را به پایین سر می‌دهد و لوله‌ی تفنگ را برانداز می‌کند. صاحب آن اسلحه تنها یک هدف دارد و آن کشتن است. پسر لبخند تلخی می‌زند و از خود می‌پرسد که آیا دوست داشتن همچین شخص پر رمز و رازی کار درستی بود؟ آیا بی توجهی به آن همه نشانه که جلوی رویش قرار داشت اشتباه بود؟ در آن لحظه به خاطر او آدم‌های مهمی از دست رفته‌اند و خون‌های بسیاری ریخته شده‌است. پس چرا هنوز عاشق اوست؟ می‌داند آن چشم‌ها، چشم‌هایی نیستند که عاشقشان شده بود. پس چرا بغض در گلویش گیر کرده؟ چرا نمی‌خواهد به دست کسی که او نیست اما هست بمیرد؟ چرا...؟

صدای تیز شلیک گلوله فضا را می‌شکافد و سیاهی همه جا را دربر می‌گیرد. چیزی آسمان را سوراخ می‌کند و با صدای مهیبی منفجر می‌شود. ناگهان در میان آن تیرگی نوری به چشم می‌آید. نورهایی درخشان و رقصان، همانند ورقه‌هایی از طلا از آسمان به زمین سقوط می‌کنند و در وسط راه محو می‌شوند.

آتش بازی...

چند دقیقه بعد آسمان باری دیگر در سیاهی فرو می‌رود و او با ذوق بر می‌گردد تا چیزی بگوید. اما نگاهش به جناب شاهزاده می‌افتد و ساکت می شود. آن چهره، اخموتر از آن است که بتوان گفت از آتش بازی لذت برده. به یاد حرف او می‌افتد که می‌گفت ازآتش بازی متنفر است. چطور همچین چیز زیبایی را دوست نداشت؟ دخترک آه می‌کشد و از خود می‌پرسد که به کدامین گناه آنجاست و چرا باید این پسرعموی عبوس را تحمل کند؟

انگار تنها یک راه پیش رویش است. باید از آن استفاده کند، نه؟ بی درنگ از جا بلند می‌شود و دامن مخملی خود را که از نم سبزه‌ها خیس شده است می‌تکاند. با تک سرفه‌ای توجه جناب اخمو رو به خود جلب می‌کند و انگشتانش را درهم گره می‌زند. ثانیه‌ای بعد، دانه‌های گرم و بلورین جادو را احساس می‌کند که پلک و گونه‌اش را نوازش می‌کند. حالا وقتش است. چشم‌های روشنش را باز می‌‌کند و همزمان با آن، دانه‌های جادو در فضا پخش می‌شوند، همانند کرم‌های شب تاب، سقوط ستاره‌ها از آسمان و یا برفی که شب تاریک را روشن می‌سازد و بر روی زمین می‌نشیند. به چهره‌ی مات و مبهوت پسرک نگاه می‌کند و با غرور می‌گوید:«یه بار گفتم، بازم میگم. جادوی من صدها برابر زیباتر از آتیش بازیه.»

همانطور که آن دانه‌‌های درخشان به محض برخورد با زمین محو می‌شوند، دختر و پسر نیز در تاریکی فرو می‌روند...اینبار نقطه‌ای از نور سیاهی را می‌شکافد و به رنگ آبی آسمانی گسترده می‌شود. پسرک ده ساله، نرمی خاک را بر پشتش احساس می‌کند. گونه‌هایش همچنان از اشک خیس هستند و زیرچشم‌هایش سرخ شده. با سردرگمی از خود می‌پرسد چه چیز از خواب بیدارش کرده است؟

«آریا!»

سریع سرجا می‌نشیند و به پایین تپه نگاه می‌کند. مادر و خواهر دوقولویش آنجا هستند. آنها...برگشته‌اند! شادی نیروی عجیبی را در عضلات پاهای کوچکش تزریغ می‌کند و او را از جا می‌پراند. پسرک بی توجه به شیب تند تپه، سمت آنها می‌دود. کفش‌هایش درون خاک نرم فرو می‌رود و گرد و غبار را به هوا پرتاب می‌کند. تنها چند قدم با صاف و هموار شدن زمین فاصله دارد که پایش لیز می‌خورد و بقیه‌ی راه را، تا زیر پاهای مادر و خواهرش غلت می‌خورد. در چشم‌های وحشت زده‌ی آن دو خیره می‌شود و درحالی که از سر تا پا خاکی شده، با لحن شیرینی می‌گوید:«خوش برگشتید!»

در کسری از ثانیه، آسمان روز، جای خود را به سیاهی شب می‌دهد. شبی تیره و ترسناک که بر شهری پرنور و بزرگ سایه انداخته‌است. حالا او دختری هجده ساله است و بر پشت بامِ بلند ترین ساختمان شهر ایستاده. ستاره‌ها خیلی وقت است که آسمان این شهر را ترک کرده‌اند و به راستی که این شهر و مردمش لیاقت آن را ندارد. چیزی در میان انگشتانش می‌لرزد و او را به خود می‌آورد. به صفحه‌ی موبایلش خیره می‌شود و متن آن را می‌خواند. انگار شکار این شب هم تمام شده. حالا وقت برگشتن است. آه می‌کشد و به سمت درِ فلزی می‌چرخد. هنوز قدمی به جلو نگذاشته که چیزی دور مچ پایش می‌پیچد.

چشم‌هایش را پایین می‌آورد و درون نگاه درنده و در عین حال درماند‌ه‌ی مرد خیره می‌شود. خون از گوشه‌ی لب‌هایش می‌چکد و بریدگیِ عمیقی بر روی شانه‌ی چپش دیده می‌شود. او را جا انداخته بود؟ نگاهی به اطراف می‌اندازد. پشت بامی که با خون گلگون شده و جنازه‌هایی که یکی پس از دیگری بر روی زمین پخشند را از نظر می‌گذارند. هیچکدام تکان نمی‌خورند. قلب هیچکدامشان نمی‌تپد و اثری از زندگی در هیچ یک از اجساد دیده نمی‌شود. آری، همین یک نفر را جا انداخت.

با خود تکرار می‌کند:«شکار وقتی تموم میشه که توله‌ها باقی نمونن...»

با پنجه‌ی کفش به چانه‌ی مرد ضربه می‌زند، آنقدر محکم که او به پشت بچرخد و از درد ناله کند. دخترک نگاه بی روحش را به آن جسم ناتوان می‌دوزد و می‌داند که نباید چشم از آن بردارد. نباید هیچ یک از این لحظات را از دست بدهد یا فراموش کند. انگشتانش را از هم باز می‌کند و دودی سیاه رنگ پدید می‌آید، قابل لمس می‌شود و کش می‌آید. در یک چشم برهم زدن شمشیری به دست دارد که تیغه‌اش به رنگ آسمان بی ستاره است. بالای سر مرد می‌ایستد و با نوک شمشر پیشانیِ او را هدف قرار می‌دهد. این هم از آخرین شکار امشب.

لحظه‌ای که شمشیر پایین می‌آید و پیشانیِ مرد را می‌شکافد، صفحه تیره و تار می‌شود و همه چیز، پیش دخترک شانزده ساله و اتاقش باز می‌گردد. علامت شارژ لپتاپش نزدیک به صفر است و طبیعتا صفحه تیره شده. خواندن نوشته‌ها سخت نیست اما اگر این دستگاه خاموش شود هرچه نوشته و ذخیره نکرده به باد می‌رود. به ساعت که دو شب را نشان می‌دهد نگاه می‌کند و درمیابد که مثل همیشه در تنظیم ساعت خواب و زود خوابیدن شکست خورده است. اخمی می‌کند و بر دکمه‌ی ذخیره کلیک می‌کند. انگار باید ویرایشش را برای زمان دیگری بگذارد. نوشتن تا همین‌جا و همین لحظه بس است، مگر نه؟

پ.ن1: همانطور که مشاهده کردید اینا یه مجموعه‌ی چند بندی از بچه‌هام و داستاناشون هستند که تو ذهنمهD:بیشتر از اینا بودن ولی خب می‌خواستم پست کوتاه باشه(هرچند هنوزم بلنده)

پ.ن2: موقع نوشتن داشتم Lovely رو گوش می‌کردم و باید یه بار دیگه اعتراف کنم که این آهنگ قابلیت اینو داره که تو هر شرایطی اشکمو در بیاره...لعنت بهش!:/

پ.ن3: چرا حس می‌کنم پست شبیه تریلر شد؟

پ.ن4: چرا نمیشه یه بار پست بذارم و پی نوشت نداشته باشه؟

پ.ن5: اگه راهکاری برای رها کردن زیاد نویسی و کم، اما مفید نوشتن دارید خوشحال میشم راهنماییم کنید#-#