خب قصد دارم تو این پست یکم زیاده گویی کنم

میخوام برای اولین بار نگران این نباشم که معلم انشام گفت نوشتم از 15 خط بیشتر یا از 8 خط کمتر نباشه

قصد دارم این موضوع رو که شاید خواننده از نصفه حوصلش سر بره، به چرت و پرت نویسیم بخنده، "دیوونه"ای نثارم کنه و از وب بره بیرون رو از سرم بیرون کنم

می‌خوام طومار نویسی رو امتحان کنم

هرچند میدونم به درازای طومارهای زینب و بار معنایی نوشته های غزل نمی‌رسه

اما می‌خوام خودمو امتحان کنم#-#

#چالش_طومار_نویسی چطوره؟

یه تئوری هست که میگه وقتی بین دو تصمیم قرار میگیری که باید یکیشونو انتخاب کنی،

جهان به تو آینده تقسیم میشه.

اولین آینده ، بازتابی هست که تصمیم اول باعثش میشه و دومین آینده بازتاب تصمیم دوم.

من تئوری زیاد می‌خونم و این یکی از اونایی بود که بیشتر از همه باعث شد وایستم و چند بار از اول نگاش کنم. حتی الان هم که مدت زیادی از خوندنش می‌گذره باز هم بهش فکر می‌کنم. به حروفش، کلماتش و از همه مهم‌تر معنا و مفهومش.

یکی از دلایلی که به تئوری‌ها علاقه دارم اینکه مثل حقایق تایید نشده و مثل دروغ‌ها رد نشدن. برای من، تئوری‌ها شبیه هیولاهایی هستن که فقط تو تاریکی زندگی می‌کنن. من می‌دونم که اونا وجود ندارن، اما اگه تنها تو یه جای تاریک باشم حداقل یه بار به این فکر می‌کنم که یکی از اون هیولاها داره بهم نگاه می‌کنه و قراره جلوم سبز شه!

به نظر من این موضوع درمورد تئوریِ دو تصمیم دو آینده هم صدق می‌کنه. اسم قشنگیه؟ خودم انتخاب کردمشD:

وقتی صبح از خواب بیدار می‌شم با خودم فکر می‌کنم که اول گوشیمو چک کنم یا برم دستشویی. بعد از صبحانه خوردن و رفتن مامان و بابا به سر کار، اول ورزش کنم یا برم سر لپتاپ و فیلمی که دیشب نیمه کاره گذاشته بودم؟ سر کلاس کارگاه نوآوری بعد از اعلام حضور برم بخوام یا تا آخر درس حظور داشته باشم؟ طبق گفته‌ی مدیر برای روز دانش آموز کاریکاتور بکشم یا پشت گوش بندازمش؟

وقتی ناهار رو سپردن به من، مرغ رو سرخ کنم یا آب پز؟ پارچه‌ای که خواهرم برام آورده رو شومیز بدوزم یا پیراهن؟ امروز وقتی می‌خوام برم خونه مادر جونم یکم تنوع قائل بشم یا همون لباسی که دیروز پوشیدم رو بپوشم؟ شب قبل از خواب کتاب بخونم یا تو اینستا بچرخم؟

در تمام این حالت‌ها من در حال تصمیم گیری هستم. پس طبیعتا علاقم به تئوری دو تصمیم دو آینده توجیح میشه، مگه نه؟

استفان کاوی میگه:

من محصول شرایط خود نیستم،

من محصول تصمیماتم هستم.

و این جانب به شخصه خیلی باهاش موافقم. دلیل اینکه من به خاطر کمر درد اینجا دراز کشیدم و به مامانم تو کارای خونه کمک نمی‌کنم، این نیست که جاذبه‌ی زمین بهم آسیب زده یا دیروز خیلی کار کردم. دلیل اینه که صبح، بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن، به جای ورزش رفتم سر گوشیم. دلیل اینه که موقع تایپ کردن با لپتاپ، نشستن صحیح رو رعایت نکردم و گفتم"با نشستن صحیح که نمیشه نوشت!" این تصمیم خودم بود که ورزش نکنم و درست نشینم پس حاصل این شد که کمر درد داشته باشم. کاملا طبیعی، کاملا منطقی.

دقیقا برای همین چیزایست که سعی می‌کنم قبل از تصمیم گیری، خوب آخر راه‌ها رو نگاه کنم. جدا از تئوری برای من کاملا مشخصه که هر تصمیم آینده‌ی جدیدی رو به دنبال داره. اما چیزی که نمی‌دونم چه آینده‌ای هست.

شاید اگه به جای کار و دانش، انسانی رو انتخاب می‌کردم، الان به جای اینکه اینجا پشت لپتاپ باشم، درحال خوندن درسای سنگینی بودم که علاقه‌ای بهشون نداشتم. اما چون انتخابش نکردم الان بیکارم. الان بیکارم چون حدودا یک ساعت پیش درسی که بهش علاقه داشتم رو تموم کردم و برای معلمم فرستادمش.

اگه تکلیفم یک ساعت پیش تموم نمی‌کردم الان در چه حال بودم؟ درسته. نه تنها نوشتم تا اینجا نمی‌رسید که در حال نوشتن اون تکلیف هم بودم.

اگه انسانی رو انتخاب می‌کردم، بدون شک در آینده، خودم رو در حالی می‌دیدم که وکیل یا معلم شدم. اصلا می‌تونستم کارمند دولت باشم و بدونم که حقوقم آخر ماه به حسابم واریز میشه و ثابته. اما الان چون کار و دانش رو انتخاب کردم می‌دونم که در آینده طراح لباس می‌شم و حقوقم به میزان کار و علاقه‌ای که در طی ماه از خودم نشون می‌دم خواهد بود. می‌دونم که شاید یه ماه نتونم طرحامو بفروشم یا حتی چیز جدیدی بدوزم و آخر ماه چیزی بهم نخواهد رسید. پس به جای ناامید شدن ماه بعد بیشتر تلاش می‌کنم تا موفق‌تر بشم.

به معنای دیگه حتی دو تصمیمی که ما می‌گیرم هم به زیر شاخه‌ها و دوراهی‌های دیگه‌ای تقسیم میشن. پس نباید انتظار داشت که با انتخاب کردن یه راه، راحت بشیم. چون دقیقا همون لحظه‌ای که خیالمون راحت میشه و به امید استراحت کردن می‌شینیم سر جامون، زندگی یه چالش و تصمیم جدید روبرومون می‌ندازه.

مادر و پدر من زن و مرد شاغلی هستن و حدودا سه چهارم روز رو بیرون از خونه سیر می‌کنن. سر صبح شاید به اندازه یک ساعت و بعد از ظهر شاید به اندازه دو ساعت ببینمشون. به معنای دیگه اونقدر وقت ندارن که باهاشون وقت بگذرونم و دیالوگ‌هایی که در طی روز بینمون رد و بدل می‌شه شاید کم‌تر دو صفحه باشه. اما شب‌ها قضیه فرق می‌کنه. شب‌ها تا قبل از خواب ما سه تا چهار ساعت وقت دیدن همدیگه رو داریم. وقت صحبت کردن.

البته من اونقدرا بچه‌ی وابسته به خانوادم نیستم و اونقدر نیاز به حرف زدن با کسی ندارم. شاید این حرفم بی‌رحمانه باشه، اما ترجیح می‌دم به جای دیدن چهره‌های درهم و خسته‌ای که حوصله‌ای برای شنیدن حرفام ندارن، برم تو اتاقم، بچسبم به نوشتن و کارای دیگه. اونا کل روز کار نمی‌کنن تا من با ناسپاسی برم تو اتاقم و حتی باهاشون شام نخورم. اینو می‌دونم. خیلی خوب هم می‌دونم.

من از این موضوع اون همه خستگی برای من و آیندمه خبر دارم؟ اما دلم نمی‌خواد اینطور باشن. شاید بهم نیاد اما دلم می‌خواد مستقل باشم و مثل یه نون خور تو خونه نباشم.(خواهش مندم این حرفا به گوش مامانم نرسه که یه پس گردنی مهمونم می‌کنه:|~)

با تمام این‌ها باز هم من اونقدر بچه بدی نیستم. وقتی پیششونم سعی می‌کنم لبخند بزنم. به یهویی داد زدنا و تند خویی‌هایی که بدون شک از رو خستگیه توجه نکنم و باز هم لبخند بزنم. سعی می‌کنم بهشون نشون ندم که چه قدر خستم. کسی که ساعت‌ها بیرون از خونه کار کرد و با مردم سر و کله زد من نیستم. اما خستم. اونقدر که بعضی وقتا به سختی سر جام می‌شینم و بند بند وجودم برای دراز کشیدن داد می‌زنه. اما سعی می‌کنم تا جای ممکن کنارشون باشم و خودم رو تو اتاقم نچپونم. شاید می‌خوام از این طریق نشون بدم که شما تنها نیستین، من هم هستم و کار و تلاشتون بیهوده نیست. شاید دلیل اینکه اینقدر پدر و مادرم با من خوب و مهربونن هم همین باشه.

اگه من به جای انجام این کارا مثلا تو گوشیم فرو برم یا فیلمی که دیشب داشتم می‌دیدم رو ادامه بدم و حتی بهشون سلام و خسته نباشی هم نگم چیزی تغییر می‌کنه؟ قطعا! اونا خسته‌تر و شکسته‌تر میشن. تند خوییشون بیشتر میشه و ساعت نه شب درحالی که تو اتاق پذیرایی دارن تلویزیون می‌بینن، نشسته خوابشون می‌بره.

این آینده‌ایه که من از بی توجهی به خانوادم می‌بینم. اما شاید جور دیگه‌ای باشه. شاید اونا خسته‌تر نشن. شاید از اینکه دور و برشون نمی‌پلکم خوشحال بشن. شاید اینکه خونه ساکت‌تر باشه مایه شادی باشه و هزاران هزار شایدِ دیگه. اما من در جایگاه خودم با عقل خودم تصمیم گرفتم که آینده‌ی بی توجه بی اونا، پر از خستگی و ناامیدی خواهد بود.

در نتیجه من به راه اول روی میارم. عین کنه می‌چسبم بهشون و مثل دیوونه‌ها می‌خندمXD

همه چیز به من می‌گوید که دارم تصمیمی اشتباه می‌گیرم،

ولی اشتباه کردن هم بخشی از زندگی است.

دنیا از من چه می‌خواهد؟

از من می‌خواهد که هیچ ریسکی نکنم و برگردم به جایی که از آن آمدم

چون شجاعت بله گفتن به زندگی را نداشتم؟

قطعا برای همه پیش اومده که تصمیم اشتباه بگیرن. قطعا پیش اومده که بعد از انتخاب بین یک دوراهی سخت، فردای اون روز، هفته‌ی بعد ، ماه بعد، یا شاید سال‌ها بعد، بزنن تو سر خودشون و بگن که ای وای! چرا همچین چیزی رو انتخاب کردم؟ واستون پیش نیومد و همچین چیزی تو زندگی نداشتی؟ پس بذارین سوال رو یکم تغییر بدیم.

تا حالا ترسیدین که انتخابتون اشتباه باشه؟

اگه الان باهاش بهم بزنم، اگه الان جدا بشم، اگه الان طلاق بگیرم، همه چیز بهتر میشه؟ اگه بدتر شد چی؟ باشه باشه. قبول دارم، دیگه زیادی رفتم بالا چون تقریبا هیچ کدوممون هنوز به مقطع خاستگاری هم نرسیدیم:///(خواهشا نگین رسیدین. نمی‌خوام فکر کنم کسی دوسم ندارهಥ_ʖಥ)

پس بیاین یکم رنج سنی رو بیاریم پایین تر. اگه من در این موقعیت، مستقل بودن و جدایی از خانواده رو برای درس خوندن در یک جای دور انتخاب کنم، آینده‌ی روشن‌تری خواهم داشت؟ اگه رهاشون کنم تا خودم به موفقیت برسم، به اونا صدمه نمی‌رسه؟ این درسته که برای صدمه نرسیدن به اونا آیندم رو فدا کنم؟

اگه من در این لحظه تجربی رو انتخاب کنم، آیندم روشن تره یا انسانی؟ در من بین رشته‌های هنر، گرافیک رو که به صرفه‌تره اما خرج بیشتری داره رو انتخاب کنم؟ یا طراحی و دوخت رو که در عین خرج داشتن بازار کاریش همیشه به راهه؟

در این لحظه به دوستم که داره از علایق همیشگیمون فاصله می‌گیره و آدم دیگه‌ای میشه بگم که تغییر کردی؟ یا ساکت بمونم و بذارم همینطور بمونه؟ اگه ساکت بمونم همه چی از جمله اون تغییر میکنه؟ اگه ساکت نمونم دوستیمون به خطر می‌فته؟

و هزاران هزار اگر و اما دیگه. اگر و اما‌هایی که حداقل برای من هنوز بیجواب موندن و معتقدم به موقعش باید تصمیم بگیرم. در عین حال به این هم اعتقاد دارم که تصمیمای بزرگ نیاز به زمینه سازی داره. اگه قصدم مستقل شدنه، پس باید از قبل چه به شوخی چه جدی با خانوادم حرف بزنم و آمادشون کنم. باید با کسایی که تجربشو داشتن مشورت کنم و در آخر تصمیم بگیرم.

خب درمورد خودم احتمالا بزرگ‌ترین تصمیم زندگیم همون انتخاب رشتم بود:/(می‌بینین چه زندگی آرومی دارم؟:|~)

به نظر من شاید وقتی بزرگ‌تر بشم با فکر کردن به جوونیم ناراحت بشم، به خودم لعنت بفرستم، عصبانی بشم و حتی اون وسط چند تا ناسزا به خود‌ِ قدیمم بدم که چرا همچین رشته‌ای رو انتخاب کرد.(حالا نمی‌دونم شاید بازار کاریم در آینده خراب بشه، شایدم شریکم بهم خیانت کنه و...بهتره زیاد وارد جزئیات نشیم.__.) شاید در اون لحظه حسرت بخورم، اما مطمئنم که هرگز، هرگز و هرگز پشیمون نمی‌شم. از کجا اینقدر درمورد کسی که معلوم نیست چیا بهش گذشته مطمئنم؟

از اونجایی که به یه چیز مهم اعتقاد دارم. چیزی که اگه من آینده بهش اعتقاد نداشته باشه بمیره بهتره#-#

اهم...اعتقاد دارم که اون تصمیم بهترین تصمیم ممکن نبود، اما در اون لحظه، تنها تصمیمی بود که می‌تونستم بگیرم.

شاید بعدا تو پیری به خود نوجوونم لعنت بفرستم که پربار ترین سال‌های عمرم رو پای کتابا، نوشته‌ها، کی‌دراما، فیلما و انیمه‌هاش داد و حسرت عمر از دست رفتم رو بخورم. اما هرگز پشیمون نمی‌شم. شاید اصلا فراموش کرده باشم که تماشا کردن، خوندن و نوشتن اونا چه حسی داشت، اما مطئنم که یادم نمیره چه چیزایی رو بهم یاد دادن. یادم نمیره که هرکدوم از اونا به نوبه‌ی خودشون اون پیرزنی که داره به من‌ِ الان لعنت می‌فرسته رو ساخته. یادم نمیره که نباید از چیزی که گذشته و برنمی‌گرده پشیمون بشم.

من امروز به جای خوندن کتابی که پنج ماه پیش از دختر داییم گرفتم، به توییتر سر زدم تا به گروه مورد علاقم رای بدم.

به جای تنها ناهار خوردن، یکم صبر کردم و حدودا نیم ساعت گشنگی کشیدم تا با مامانم غذا بخورم.

خواب بعد از ظهرم رو به باد دادم تا گیم بازی کنم.

درسی که معلمم تا ساعت یازده می‌خواست رو ساعت ده براش فرستادم و در عوض زمان باقی مونده رو به گوشی بازی کردن مشغول شدم.

به جای خوندن تاریخ معاصری که معلوم نیست چند بار تحریف و عوض شده، اومدم اینجا و شروع به نوشتن این متن کردم.

شاید همه‌ی این‌ها تنها تصمیمات ممکنی بودن که امروز می‌تونستم بگیرم و شاید فردا و پس از اون به خودم بگم که نباید انتخابشون می‌کردم. شاید فردا بگم که ای کاش کمتر گیم بازی کرده و بیشتر درس می‌خوندم. شایدم بگم درس خوندم و الان چی شدم؟ ای کاش بیشتر گیم بازی می‌کردم.

آینده‌ای که من می‌بینم پر از خوشی و خوشحالی تو رشته‌ای که سال پیش انتخاب کردم. اما شاید من اشتباه کنم و تنها چیزی که رو سرم بریزه بدبختی باشه. شایدم هیچ کدوم از این دو حالت نباشه و...

بدون شک آینده ناشناختست و من قصد دارم در یک راه مستقیم به مقصدم برسم. اما از کجا معلوم، شاید ته اون راهی که اونقدر به مستقیم بودنش مطمئنم، به یه دوراهی برسم. دوراهی که الان نمی‌تونم تصور کنم قراره چه نتایج و پیشامدهایی داشته باشن.

معلم انشاهایی که هر سال داشتم تاکید خاصی رو این داشتن که آخر انشاها با نتیجه گیری تموم شه و من به همون اندازه که عاشق مقدمه و بدنه‌ی نوشته هستم از نتیجه بدم میاد:/

با این حال نتیجه‌گیری نمره داره و بدون وجودش نمره‌ی انشا ناتموم میمونه...

این موضوع که آینده پر از ناشناخته‌هاست حقیقته و اینکه ساخت اون به دست ماست دروغ نیست. بعضی وقتا باید خوب رو پیش آمد تصمیممون فکر کنیم. آماده بشیم و ابزار مورد نیازمون رو به همراه داشته باشیم. اما شاید تهش ناامید بشیم از انتخابمون و به جای به جلو رفتن سر جامون وایستیم. خوشحال میشم که اگه یه وقت به اون موقع رسیدین این جمله رو از من به یاد بیارین:

بعضی وقتا به جای فکر کردن باید با کله بریم تو معرکهXD

.

.

.

.

.

پ.ن:فکر کنم به عنوان اولین طومارم بشه واژه‌ی خوب رو براش به کار برد~

پ.پ.ن:قصد داشتم این پستو کتابی بنویسم، اما حسش نبود:/

پ.پ.پ.3:شما وقتی بین دوراهی گیر می‌کنین چیکار می‌کنین؟ زیاد به آیندش فکر می‌کنین یا با کله می‌رین توش؟